واقعیت این است که دربارهی خود کتاب عرضی ندارم. شهرت این کتاب و به خصوص شعرهای (سیلویا پلات) بیشتر از این اندازههاست که این کمترین بخواهد و یا علاقهای داشته باشد(مورد دوم کاملا ً صدق میکند) که چیزی بیفزاید یا بکاهد. اما پیرامون کتاب و شاید بتوان گفت دربارهی جان مایهی کتاب که همان (زندگی و مرگ) است راغبترم که چند خطی بنویسم.
ببیندید من زندگی یک آدم معمولی را خیلی سریع و ام پی تر وار روایت میکنم: به دنیا میآید. دورن طفولیت را پشت سر میگذارد. کودک میشود. دوازده سال درس میخواند تا دیپلم بگیرد. در بین این دوازده سال حالا ممکن است هزار و یک اتفاق برایش بیفتند که درز میگیریم و فقط به چند نکته اشاره میکنم: مثلا ً به او در کودکی تجاوز کنند گه بعدها آدم دیگری میشود با روحیات و مشکلات و عقدههای شخصی. یا همجنسباز شود. یا در دوران دبیرستان فاعل قوی شود یا مفعولی پر سخن. الی آخر.
حالا بعد باید درس بخواند برای دانشگاه. یا اگر نمیخواهد درس بخواند میرود سربازی، برای اینکه بتواند کاسبی کند. برای خانمها هم همینطور است. یا درس میخوانند که در دانشگاه بختی برایشان باز شود. یا میروند پی چیزهایی که یک خانم باید بداند مثل آشپزی، خانه داری؛ بیشتر از این نمیگویم. چرا که همین حالا دختری همین دو تا را بداند موقع خواستگاریاش میتوان گفت از هر ... یک هنر میریزد. یا اینکه به هر حال کار میکنند و منتظر تا یکی از آن آقایانی که دارد درس میخواند یا رفته سربازی بیاید و ببردش و با هم بروند سر زندگیشان.
حال تصور کنید که سربازی تمام شده. مثل خارج (نه این که اینجا جهان سوم است ) شخص سریع رفته دنبال کار و کاسبی و شغلاش. سالها پول پسانداز کرده. زمین خورده. بعد ازدواج میکند. همهی اینها را هم در مورد آن کسی که دانشگاه رفته در نظر بگیرید.
اینک زندگی مشترک که خودش داستانیست و انتخاب زوجی که نام "مناسب" را برایش انتخاب کردهاند حکایتی مفصلتر که میگذریم. زندگی مشترک را بنگرید: بزن. بخور. شاد باش. غمگین باش. حرف، حدیث، فتنه. بیپولی. رفاه. فقر. خانه به دوشی. مثل سگ دویدن برای پسانداز کردن. شب به موقع بخواب تا صبح به موقع بیدار بشوی. پس انداز کن برای خریدن خانه یا این که یک ماشین یا نهایت دو ماشین بخری تا خود شیفتگیات ارضا شود. سریع خودت را برسان تا شام را تهیه ببینی. وقتی میروید مهمانی باید لبخند بزنی به اجبار تا کسی در آن میان بو نبرد که در زندگی و پیوند "مقدس" زناشوییات همه چیز آنطور که باید باشد نیست. بعد از یک مدت زن میبیند مرد کاری به او ندارد. مرد؛ زن را در رفاه میگذارد که کاری به او نداشته باشد و خود را با کس و کسان دیگر سرگرم میکند. چون دیگر آن زن برایش تازه نیست. دیگر اکسپایر شده است؛ و علیرغم تمام تلخی و سیاهی که میدانم در این جمله موج میزند این واقعیت نیست؛ حقیقتیست مطلق، لخت و عریان. گاهی هم بالعکس میشود و زن این کار را میکند که البته دارم میبینم بالعکس بودنش هم دارد زیاد میشود. تقریبن میشود گفت دارند به یک تعادل میرسند. هر کدام سر خود را گرفتهاند و از روی مصلحت و بیشتر و بیشتر عادت، مثل خواهر برادر با هم زندگی میکنند. حوصلهشان و فکرشان توان انجام کار دیگری را ندارند. بعد میبینند زندگیشان به بنبست خورده. البته این در صورتیست که اهل فکر باشند. میروند سراغ تنوع و تدارک به وجود آوردن یک بچه. اینجایش دیگر شاهکار است . از نه ماه و رنج زایش و خرج و مخارج میگذریم. بزرگش کن. بیداریاش را بکش. تب کند؛ تب میکنی. بزرگش کن. چشم به راهش باش. بفرستش مدرسه. تا دانشگاه. بعد ازدواج میکند. بعد بیماریها مدتهاست سراغت آمده و یک پایت دکتر و بیمارستان است و یک پایت مطب و منزل. بعد همینطور میگذرد و همینطور میگذرد و به کهولت میرسیم و در آخر مرگ. تمام. یازی تمام شد و تو را در بازی کشتند.
البته در این میان کسانی نیز پیدا میشوند که پشت پا میزنند به همهی این روایات و سنتها و آیینها و قواعد و قوانین و خود اختیار زندگی را به دست میگیرند تا زمانی که باره میاندازند و بر آستان دری که کوبه ندارد میایستند و از ایشان میپرسند: چه کار کردهای؟ از خودت رضایت داری؟ چه کسانی از تو رضایت دارند، پاسخی شایسته دارند. که مرحوم (شاملو) اینان را "خانه روشنان" نامید و بقیهی این نود و نه درصد مردم از صدقه سر این یک درصد به زندگیشان چسبیدهاند.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجری آتشفشانها
شعبدهبازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پایی ژرفتر از شادی
در گذرگاه پرندگان
خانه را روشن میکنند
و میمیرند
در این میان یک نفر پیدا میشود و میگوید: آقایان، خانمها، من این روایت، این زندگی، این دوران، این فرآیند، این چیز تخمی که شما به آن میگویید (زندگی) را نمیخواهم. علاقهای ندارم. آخرش که مرگ است. فقط شما جرأت آن را ندارید که زودتر خود را از این کویر کور و پیر خلاص کنید و به آن چهار چنگولی چسبیداید و با هزار و یک علت و توجیه دارید ادامه میدهید. من نمیخواهم. به همین سادگی
اینجاست که همهی آنان که دچار توهم شهامت (زندگی)! هستند به سویش هجوم میآورند . نه تو ترسویی. شجاعت طرف شدن با مشکلات زندگی را نداری. میخواهی از مشکلات فرار کنی و از این خزعبلات. میگویند ببین شاعر چه میگوید:
زندگی زیباست، زیباست ای زیبا پسند
زندهاندیشان به زیبا میرسند
آنقدر زیباست این بیبازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
زندگی
رسم خوشآیندیست
که مرغان مهاجر دارند
جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش، ملول از جان شیرینم
و یا
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر مرا درد این جهان باشد
به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد
فرو شدن چو بدیدی، بر آمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشای
که های هوی تو، در جو لامکان باشد
مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیکتر دانی، بگو
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
ـ این بود زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر