گفتم از کجا بشناسمت؟
گفتی من همواره سیاه میپوشم. سرا پا سیاه.
گفتم سیاهی را دوست ندارم.
روز دیدار، چشمانم تو را میجست
گفته بودی سرا پا سیاه میپوشی.
رنگ سبز بر تنت نشانده بودی.
گفتی سلام و من خندیدم.
تو را دیدم. خلاصهی دو کلمه بودی.
سکوت و رنجوری.
بس که محرمی در کنارت نبود.
گفتم حرفی بزن. گفتی سالهاست سخن نگفتهام.
گفتم سخن بگو که تشنهی شنیدنِ صدایت هستم.
سخت بود برایت،
شکستن سکوت این سالها.
این سکوت در چهرهات نشسته بود.
من این را میدیدم.
میشنیدمت که تشنهیِ شنیدهِ شدن بودی.
میدیدمت که نیاز دیده شدن داشتی.
و من نیازِ دیدن و شنیدنِ صدایت را.
گفتی عطر تو با من است. من با عطر تو نفس میکشم.
گفتم نام تو با من است.
ای کاش همهی شعرها تکرار نام تو بود،
که نامت، تکرار معصومیت و پاکیست.
آخرین دیدار، تو سفید پوشیده بودی.
در آغوشت کشیدم.
در آغوشم گفتی برایم شعر مینویسی؟
لبخند زدم. سکوت کردم.
در آغوشت نگاهم را به کاغذهای کاهی دوختم.
نمیدانستی و نگفته بودم که مدتهاست باز شاعر شدم.
شاعرم کردی.
شعرهایم برایت روی کاغذهای کاهی
روی کتابخانهام بودند و ندیدی.
حالا که نیستی، دیگر عطر نمیزنم.
که عطر من دیگر برای کسی یگانه نیست.
حالا که نیستی، من سیاه میپوشم.
تو با از همبودن، از سیاهی به سفیدی رسیدی.
من از بیتو بودن،
سیاه میپوشم. سراپا سیاه.
و هر کس از من این سیاهی را میپرسد
فقط نگاه میکنم.
۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه
نگاه میکنم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
سامان
خیلی قشنگ بود ولی خیلی غم انگیز، حالا فهمیدم چرا همیشه تیره می پوشی
ای کاش صبح اول وقت وبلاگتو باز نکرده بودم تا روزمو با گریه شروع کنم.خوش به حالش که همه این نوشته های عاشقانه و سوزناک ماله اونه
و خوش به حال ما که می بینیم هنوز کسی عاشقه و می تونیم این نوشته ها رو با تمام وجودمون ببلعیم.
نمی دونم چرا ناخودآگاه یاد این شعر افتادم:
دور از تو در این شهر مرا همسفری نیست
فریاد کنم از دل و فریاد رسی نیست
ما را نفس از هجر به لب آمدو مردم
گویند که این عشق تو هم جز هوسی نیست
ای آه بسوزان به شرر سینه ما را
کین سینه برای دل ما جز قفسی نیست
گفتم به دل از همهمه در سینه چه غوغاست؟
گفتا که در این خانه بجز یار کسی نیست
وقتی اطرافیانم رو میبینم و اینکه مدام به هم دروغ میگن . همدیگر رو فریب میدن . جامعه و آدم های اون همه به فکر خودشون و منافع خودشون هستن . شوهرها مدام به همسرهاشون دروغ می گن . و زن ها هم همین طور . به همه چیز شک می کنم . به چیزی بنام دوست داشتن . احساس . عشق . ولی وقتی یه همچین نوشته هایی رو میخونم احساس میکنم هنوز کسانی هستند که به رنگ بقیه در نیومدن .
نوشته تون قشنگ بود و راستش رو بخواهید در عین قشنگی خیلی غمگین بود . من هم بغض کردم و این که دلم می خواست همسرم هم من رو می شنید ، می دید . بوییدن پیشکش . خوش به حال مخاطب این نوشته شما
با احترام
شعرتون و احساستون آشناست.حسش کردم.
ارسال یک نظر