يكي از بدترين و زشتترين نقاطي كه انسان در زندگياش ممكن است به آن برسد نقطهي (تنفر از خود) است. آنهايي كه به اين نقطه رسيدهاند حرفم را درك ميكنند و كساني كه اين تنفر را مدتهاي طولاني با خود حمل ميكنند اين سخن را بهتر درك ميكنند. نقطهايست كه مدتهاست در آن به سر ميبرم.
در زندگيام تا قبل از ماههاي اخير هيچوقت حسرت چيزي را نخورده بودم. حقيقتاً هيچ وقت. تلافي اين بيست و هفت سال را در اين چند ماهه درآوردند. به قول (صمد بهرنگي) –از اين روزگار ياخچي فرياد!
من كه روزگاري اين دنيا و آدمهايش را به چيزي حساب نميكردم اين روزها، اين دنيا و كله تافتونيهايش به حسرت خوردنم انداختند. خدا رحمتش كند (علي حاتمي) را، در سكانس پاياني فيلم (دلشدگان) وقتي كه (طاهر خان بحر نور) جدا از ياران و عشقش بر پلههاي ورودي تالار موسيقي خون استفراغ ميكند و جان ميسپارد، با كلام (فريدون مشيري) صداي (شجريان) است كه چه تلخ ميخواند و تو را با خود ميبرد به همهي كثافتهاي اين روزگار دون:
گلچهره مپرس
آن نغمهسرا
از تو چرا جدا شد
گلچهره مپرس
پروانهي تو
بيتو كجا رها شد
مپرس
مپرس
و اين عاقبت هر رابطهاي است كه شما بر آن نام عشق ميگذاريد. عميقاً به اين باور رسيدهام كه در عشق وصال نيست. سراب وصال است و سراب ديرپايي بيش نميماند. عشق با فراق همخانه است و اين سرنوشت عشاق است. فقط ميماند جان دادنهاي بعد از فراق كه روزگار را به فرياد ميكشاند.
در سكانس پاياني نمايشنامه (شهر قصه) وقتي كه بعد از طي مراحل سخت و طاقتفرسا و مثله شدنهاي فراوانجسم فيل بدبخت برايش سهجلد صادر ميشود و نام (هوشنگ) برايش انتخاب ميشود و باعث خندهي همهي حيوانات (شهرخوب قصه) ميشود، فيل قبلي و هوشنگ حالا با تمام يأس و سرشكستگي رو به آسمان ميكند و فقط يك جمله را فرياد ميكشد:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر