۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

بازی ادبی

من را به يك بازي ادبي دعوت كرده‌اند. توي اين بازي شخص مي‌بايد اسم كتاب‌هايي را كه شروع به خواندنش كرده اما به هر علتي خواندنش را نيمه كاره گذاشته‌، بنويسد. اين مقدمه را هم براي كساني آوردم كه در جريان اين بازي كه چند ماهي‌ست در اينترنت شايع شده است نيستند.

اين كتاب‌ها را از 10 سال پيش هنوز نتوانستم بخوانم. نيمه كاره مانده‌اند. بارها آمده‌ام شروع به خواندنشان بكنم اما هر بار به علتي نشده. از بين كارهاي ايراني:

روزگار سپري شده مردم سالخورده(محمود دولت آبدي) نتوانستم. يعني وقتي يك نويسنده كتابي مثل "جاي خالي سلوچ" دارد(كليدر را نه دوست دارم و نه قبول دارم. ردش نمي‌كنم؛ قبولش ندارم. با آن وراجي‌هاي عريض و طويلش) و اون اوج‌هاي داستان‌سرايي، وقتي به اين كتاب مي‌رسي مي‌بايد دستمال دست بگيري و فاتحه‌اي بخواني.

جن نامه(هوشنگ گلشيري) اين خصلتي بود كه گلشيري آخراي عمرش زياد توي نوشته‌هاش به كار مي‌برد. حالا فرقي نمي‌كرد چه توي مقاله‌هاش يا توي داستان‌هاش و اون "مـــوي دمـــاغ" شدن اشيا يا آدم‌هاست. ببين مثلاً مي‌خواد فضاي خانه‌ و محله‌اي را كه تو اون زندگي مي‌كرده را توضيح بدهد. مي‌آد همه چيز را مي‌گه و بعد شروع مي‌كنه به توضيح دادن جوب‌ها(مي‌دونم درستش جوي است؛ اما خوش كردم بنويسم جوب. تازه خوبه به قول مادر بزرگ و پدربزرگم ننوشتم: جوف!). مي‌ره تو جوب. تو لجن‌هاش. بعد لجن‌هاش رو برات تشريح مي‌كنه. بعد مي‌آد لجن‌هاي جوب‌هاي محله‌هاي مختلف رو با هم مقايسه مي‌كند الي آخر. اصولاً از موي دماغ بدم مي‌آد. فرقي نمي‌كنه، يا آدمش يا نوشته‌اش. (يادم افتاد هدايت يك داستان درباره‌ي موي دماغ توي كتاب وغ وغ ساهاب داره كه خيلي با مزه است. اگر نخونديد حتماً بخونيد)

معصوم پنجم يا حديث مرده بردار كردن آن سواري كه خواهد آمد(هوشنگ گلشيري) وقتي داشتم مي‌خواندمش از خودم مي‌پرسيدم اين كتاب رو گلشيري براي خودش نوشته يا براي خوانده شدن بين خواننده‌ها؟ بعدها ديدم افاضات فرموده‌اند كه: اين كتاب را براي پنج شش نفر نوشتم كه بخوانند. البته من فكر مي‌كنم اون پنج شش نفر هم نخواندند! البته گذاشتم اگر خداي ناكرده، زبانم لال پيرمرد شدم، اون موقع بخوانم.

جسدهاي شيشه‌اي(مسعود كيميايي) جهان داستاني و فيلمي مسعود كيميايي دنياي عرق خوري و رفاقت و ناموس و چاقوي ضامن دار و ماشين بنز و يك خانوم با چادر سفيد كه همه مي‌خوان باهاش فاميل بشن و بنده خدا خيلي معصومه و مونولوگ‌هاي كوتاه كوتاه و معمولاً بي‌ربط و خنده‌هاي مسخره ودر آخر كلك يك نفر رو كندنه. گاهي اوقات يه سر به اين دنيا مي‌زنم ببينم چه خبره. بعد سريع درش رو مي‌بندم.

و ديگران(محبوبه ميرقديري) اين كتاب كه ديگه شاهكاره. نمي‌دونم به چيه اين كتاب جايزه دادند؟ جايزه گرفتن اين كتاب براي فعل "جايزه گرفتن" يك "خفت" حساب مي‌شه؛ بي برو و برگرد. حساب كن مثلاً يه جايزه‌اي باشه كه در هر سال به بهترين خواننده‌ي سال مي‌دهند. يك سال يكي مثل سر التون جان اين جايزه رو مي‌گيره، چند سال بعد همون جايزه رو جلال همتي مي‌گيره! آخه اين چه وضعيه؟ مي‌توني تصور كني؟ جايزه مهرگان ادب رو يك سال "اسفار كاتبان نوشته ابوتراب خسروي" برد. چند سال بعد اين كتاب "وديگران"! ببين وضعيت ادبي يا بهتره بگم بي‌ادبي چه جورياست؟ به هر حال به قدري روايت اين كتاب خاله‌زنكي و زنونه(تازه اون هم نه از نوع امروزه و با كلاسش، در حد صيغه و بوي پياز و چادر و كلاس خياطي و ...) بود كه خيلي تونستم خودم رو كنترل كنم بدون اين‌كه صدمه‌اي به آن بزنم بگذارمش توي كتابخونه‌ام. البته فكر ميكنم چون پول بالاش داده بودم!

عادت مي‌كنيم(زويا پيرزاد) حوصله‌ي آثار استرليزه و پاستوريزه و فانتزي نويسنده‌اش را ندارم. به خلق و خويم نمي‌خورد. اين حرف فارغ از مباحث ادبي است و شخصي‌ست. هيچ ربطي به خوبي و بدي كتاب هم ندارد.

سرخي تو از من(سپيده شاملو) بيشتر از 30 يا 40 صفحه نتوانستم بخوانم. نمي‌دانم چرا؟ اما مي‌خوانمش. كارهاي اين نويسنده را به خصوص"انگار گفته بودي ليلي" را دوست دارم.

مي‌رسيم به كارهاي خارجي:

دن آرام(با ترجمه‌ي شاملو) ببين اين كتاب عاليه. حالا حساب كن دو بار حروفچيني كتاب به كل عوض بشه. بعد شاملو بياد براي كاربردي كردن اصطلاحات كتاب "كوچه"، كل اصطلاحات آن كتاب رو در ترجمه‌ي اين كتاب استفاده بكنه و بزرگ‌ترين آرزوي اواخر عمرش اين باشد كه روي اين كتاب را ببيند و نبيند و بعد از پونزده شونزده سال به اين كتاب مجوز بدهند و تو هم خيلي شاملو رو دوست داشته باشي و تازه درست تموم شده باشه و بي‌كاري و كتاب گرون باشه و تو اون موقع پول نداشته باشي اين كتاب رو بخري و خيلي دلت بخواد اون رو داشته باشي و بعد بهت هدیه می دند. خوب فكر مي‌كنم يك كدوم از اين دلايل كافي باشه كه به جرأت اعلام كنم كه اين كتاب را خيلي دوست دارم و برام مهم است. بعد من چون اين كتاب برام خيلي اهميت پيدا كرده و بعد از اون چون مدام توي سفر بودم و بعد شرايط زندگيم كمي بالا پايين شد و تو دست‌انداز افتاد، نتونستم بيشتر از سيصد چهارصد صفحه‌اش رو بخوونم. خفت. مي‌دونم. قول مي‌دم يه روز بخوونمش. چشم.

بيلي بتگيت(با ترجمه‌ي نجف دريابندري) يكي دو سال بعد از اين‌كه اين كتاب توي آمريكا چاپ شد در ايران هم ترجمه شد. ترجمه‌ي قبلي اين كتاب را بهزاد بركت انجام داد كه همون موقع(ده دوازده سال پيش) خريدم و خواندم. اما با اين ترجمه دريابندري هنوز حوصله نكردم بيشتر از چل پنجا صفه(خدا وكيلي عاميانه نويسي رو داريد؟!) جلوتر برم. حالا با اين كه فيلم اين كتاب رو هم ديدم كه البته فاجعه بود. اين رو هم مي‌خونم. چشم

طبل حلبي(گونتر گراس با ترجمه‌ي سروش حبيبي) من نمي‌دونم اين مشكل ِمن با ترجمه‌هاي سروش حبيبيه يا اين كه خود گونتر گراس اين كتاب رو اينقدر بد نوشته!؟ فكر مي‌كنم اشكال از ترجمه باشه. (البته من خودم رو اينقدر دست بالا مي‌گيرم كه هيچ اشكالي رو به خودم وارد نمي‌دونم! البته اين جزو خصايص ما ايراني‌هاست! بله!)

نفرين ابدي بر خواننده‌ي اين برگ‌ها(مانوئل پوئينگ با ترجمه‌ي احمد گلشيري) خيلي عنوان باحالي داره. نه؟ كل كتاب ديالوگ بين دو نفره. يه مرد جوون كه پرستار يه پيرمرده و خود پيره مرده. حالا جدي مي‌گم: نمي‌دونم، فكر مي‌كنم خودم آدم پر حرفي نباشم. نمي‌گم كم حرفم. اما مطمئنم كه پر حرف نيستم. اين دو تا آدم تو اين كتاب خيلي حرف مي‌زنن.

۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

تو براي اين‌كه خوشبخت بشي...

مرد: جواب خدا به اين همه بدبختي و فقر چيه؟

زن: جواب خدا به فقرا خوشبختي‌هاي كوچيك كوچيكه. وقتي گرسنه‌اي، يه لقمه نون خوشبختيه. مي‌دوني؛ وقتي تشنه‌ي يه قطره آب خوشبختت مي‌كنه. وقتي خوابت مياد يه چرت مي‌زني خوشبختِ عالم مي‌شي. تو براي اين‌كه خوشبخت بشي بايد يه چيزي رو از دست بدي نه اين‌كه به دست بياري. خوشبختي يه خط نيست. خوشبختي يه مشتي از لحظاته. مي‌دوني؛ لحظه‌اي كه مي‌خندي. درسته اين لحظات مثل يه نقطه‌هاي ريزن ولي وقتي به هم نزديك مي‌شن يه خط درست مي‌كنن.

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

در هاويه كيست كه تو را حمد گويد؟

اي خداوند، مرا در غضب خود توبيخ منما و مرا در خشم خويش تأديب مكن.

اي خداوند، بر من كرم فرما زيرا كه پژمرده‌ام.

اي خداوند، مرا شفا ده زيرا كه استخوان‌هايم مضطرب است،

و جان من به شدت پريشان است.

پس تو اي خداوند تا به كِي؟

اي خداوند، رجوع كن و جانم را خلاصي ده. به رحمت خويش مرا نجات بخش.

زيرا كه در موت ذكر تو نمي‌باشد.

در هاويه كيست كه تو را حمد گويد؟


مدار است دیگر!


وقتي ذره‌اي از مدار بيرون مي‌افتد ممكن است موقتاً اغتشاشي ايجاد بشود اما اين اغتشاش براي ذره است نه مدار. خود ِ اين اغتشاش هم لابد ضرورت هسته است. اساس ِ عالم بر مدار است. از كوچك‌ترين ذره تا كل هستي.

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

اينجا كسيست پنهان دامان من گرفته

مرگ را ديده‌ام من.

در ديدار غمناك،

من مرگ را به دست

سوده‌ام.

من مرگ را زيسته‌ام

با آوازي غمناك

غمناك

و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده.

***

شده تا به حال، شب وقتي كه در بسترت دراز كشيده‌اي و خودت را براي خواب آماده مي‌كني، يك نفر، یک مرتبه بيايد رو به رويت بنشيند، همين جوري زل بزند به چشمانت و بگويد: خوب، ريفيق! تعريف كن ببينم، تو اين عمري كه ازت گذشته، چيكار كردي؟ چند تا دل رو تونستي شاد كني؟ چند تا سقف ريخته رو تونستي ترميم كني؟ چند تا زندگي از هم پاشيده رو تونستي به هم وصل كني؟ دست ِچند تا آدم ِ آبرودار محتاج را تونستي بگيري، بدون اين‌كه آبروشون از بين بره؟ چند نفر رو تونستي دل‌گرم و اميدوار نگه داري؟ اصلا ً ول كن اين حرف‌ها رو. بگو ببينم، تو تونستي شوهر خوبي براي زنت باشي؟ زن خوبي براي شوهرت باشي؟ رفيق خوبي براي رفيقات باشی؟ پدر مادر خوبي براي بچه‌هات باشي؟ بچه‌ي خوبي براي پدر مادرت باشي؟

اصلا ً بازم ول كن اين حرف‌ها رو، چه اثري از خودت تو اين دنيا باقي گذاشتي؟ تا اينجاي كار چيكار كردي؟ بگو. مي‌شنوم.

- یکی به من بگه اینجور مواقع باید چیکار کرد؟

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

انگيزه‌اي بیشتر برای نوشتن!

داشتم با يكي از دوستانم صحبت مي‌كردم.

گفت: من از نوشته‌هات خوشم مياد.

گفتم: آخه از چیش خوشت میاد؟

گفت: نمي‌دونم از سَبكـِت، از محتواش، يه لـُمپـَـنـيـسـم *خاصي همراهشه! باحاله!


-اينجا هم لو رفتيم!

* در فرهنگ فارسی مشكل بتوان واژه‌ای مترادف با لمپن یافت. لات، ولگرد، طـُفـِیلی، جاهل، لوطی، اوباش، اراذل، مفت‌خور و... هر كدام گوشه‌ای از خصوصیات لمپن را در خود دارند، ولی معادل كاملی نیستند. چماقدار و چماقداری نیز نوعی از لمپنیسم است. از حركات آنها آثار لاابالیگری، بی‌فكری و بی‌اعتنایی به بزرگ و كوچك نمایان است.


۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

ســَر نمي‌ذاشت. مـن نمي‌ذاشت

حسن كچل: چي شد كه تو ديو شدي؟

ديو: من اولش گرگ بودم.

حسن كچل: چي شد كه تو گرگ شدي؟

ديو: من اولش ميش بودم.

حسن كچل: پس چرا ميش نموندي؟

ديو: گرگ ميشا رو با شاخاش، سوراخ سوراخشون مي‌كرد. لقمه‌ي خامشون مي‌كرد. پوستين ِگرگ مرده رو پوشيدم رو پوست ميشا.

حسن كچل: كه گرگا شاخت نزن؟

ديو: كه گرگا شاخم نزنن

حسن كچل: بعد چي چي شد؟

ديو: شاخ مي‌زدم به ميشا.

حسن كچل: چرا چرا؟

ديو: من نبودم دستم بود. تقصير آستينم بود.

حسن كچل: چرا آستينو نكندي؟

ديو: آستين ديگه دستم شد.

حسن كچل: چرا دستـتـو نكندي؟

ديو: دستم ديگه تـنـم شد.

حسن كچل: چرا تـنـتـو نكندي؟

ديو: تـنم مال سـَرم شد.

حسن كچل: چرا سرتو نكندي؟

ديو: چرا سـَرَمو نكندم؟ سـَر چي‌چيه كله كدو؟ كله‌ي تو، تويي ديگه. كله‌ي من، منم ديگه. سـَر نمي‌ذاشت. مَن نمي‌ذاشت. ســَر نمي‌ذاشت. مـن نمي‌ذاشت.

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

قربانی، عید قربان مبارک!

- آهو نمي‌شوي به اين جست و خيز گوسفند. آيين چراغ خاموشي نيست. قرباني خوف مرگ ندارد، مقدّر است. بيهوده پروار شدي. كمتر چريده بودي بيشتر مي‌ماندي.

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

همه تهِ تهِ سفر، فقط منم كه چاوشم

وقتي نوشته‌هاي شما را مي‌خوانم و مي‌بينم كه واقعاً از دلتان نوشته‌ايد و هر كدام از شما تكه‌اي از جوابي را كه به دنبالش بوده‌ام و ممكن بود همه‌‌ي عمرم را براي گرفتن اين جواب بگذارم داده‌ايد، احساس خوشي مي‌كنم. احساس مي‌كنم با بودن امثال شما، دنياي جاي قشنگي براي زندگي و نفس كشيدن می تواند باشد.

وقتي از زندگي‌هايتان برايم مي‌نويسيد يا مي‌گوييد، مي‌بينم ما انسان‌ها زماني كه دچار سختي و يا مصيبتي مي‌شويم چقدر به يكديگر شبيه مي‌شويم. همه دچار يك احساس مي‌شوند با كيفيت‌هاي گوناگون و همه‌ي ما يك كلمه را بر زبان مي‌آوريم. و من به داشتن خدايي كه شما را به عنوان دوستان من برگزيده، افتخار مي‌كنم.

ديگر اين‌كه،

به جز حضور تو

هيچ چيز ِ اين جهان را جدي نگرفته‌ام

حتي عشق را.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

تو اگر رسيده‌اي ما رو خبر کن، چرا اونجا که تویی من نرسیدم؟


در وهله‌ي اول اين‌كه دوستانه از شما مي‌خواهم جوابم را فاضلانه، زاهدانه، عارفانه، روشنفكرانه، فيلسوفانه، رندانه، يا هر ...انه ديگري ندهيد. اگر مي‌خواهيد جواب بدهيد فقط آن چيزي را بگوييد كه باور داريد. " صادقانه " را بيشتر مي‌پسندم.

ديگر اين‌كه مي‌بينم در طول دو روز 330 نفر از وبلاگم بازديد كرده‌اند و فقط چند نفر از دوستانم برايم نظر گذاشته‌اند. عددش برايم مهم نيست؛ اما دوست دارم و واقعاً دوست دارم كه نظرتان را برايم بنويسيد. ببينم نزديكي‌هايمان چقدر است؟ فاصله‌هاي فكري‌مان چقدر است؟ -به خصوص در مورد سووالي كه مي‌خواهم ازتان بپرسم.

قسمت عمده‌اي ازندگي ما را مجموعه‌اي از احساس‌ها تشكيل مي‌دهد. احساس‌هايي همچون دوست داشتن. نفرت داشتن. عاشق بودن. معشوق بودن. غرور داشتن. حسرت داشتن. رضايت داشتن. شكايت داشتن. كينه داشتن. حسادت داشتن و...

دقت كنيد راجع به احساس‌ها دارم صحبت مي‌كنم. مثل احساس معشوق بودن. يا احساس حسرت داستن. خوب درباره‌ي اين بخش از سخنانم كه فكر كنم بحثي نباشد. مي‌روم سر حرف و سوال: امكان ندارد و محال ممكن است كه كسي در اين دنيا باشد كه انسان عادي باشد و حس حسرت خوردن و يا حسرت داشتن را تجربه نكرده و يا نداشته باشد.

از شما مي‌خواهم درباره‌ي حسرت‌هاي بزرگ و كوچك زندگي‌تان عميقاً فكر كنيد و ببينيد با آن احساس چه كار كرديد و به من هم بگوييد و بياييد با هم تقسيمش كنيم و به هم كمك كنيم.

ببينيد نمي‌خواهم از آن‌ها بنويسيد. دقت بفرماييد. مي‌خواهم بگوييد با آن حس چگونه كنار آمديد و يا اصلاً كنار آمديد؟ چه كار كرديد؟ براي اين كه راحت و صادق باشيد(خداي ناكرده مطلقاً قصد جسارت و بي‌ادبي ندارم، چون طرح اين موضوع جزو تابوهاي شخصيتي است و كمتر كسي حاضر مي‌شود از اين موضوع بگويد يا بنويسد)، با نام واقعي‌تان ننويسيد. ممنونم.

ديگر اين كه، از دشمـــنان بـرند شکــايت به دوســـتان،

چون دوست دشمنست، شکايت کجا بريم


۱۳۸۶ بهمن ۱۲, جمعه

ساعت‌‌ها

- لئونارد عزيز، از زندگي رو بر نگردون و هميشه با زندگي رو در رو شو و سعي كن بفهمي چه ماهيتي داره و درنهايت، بشناسش و دوستش داشته باش، براي چيزي كه هست و بعد كنارش بگذار.