من را به يك بازي ادبي دعوت كردهاند. توي اين بازي شخص ميبايد اسم كتابهايي را كه شروع به خواندنش كرده اما به هر علتي خواندنش را نيمه كاره گذاشته، بنويسد. اين مقدمه را هم براي كساني آوردم كه در جريان اين بازي كه چند ماهيست در اينترنت شايع شده است نيستند.
اين كتابها را از 10 سال پيش هنوز نتوانستم بخوانم. نيمه كاره ماندهاند. بارها آمدهام شروع به خواندنشان بكنم اما هر بار به علتي نشده. از بين كارهاي ايراني:
روزگار سپري شده مردم سالخورده(محمود دولت آبدي) نتوانستم. يعني وقتي يك نويسنده كتابي مثل "جاي خالي سلوچ" دارد(كليدر را نه دوست دارم و نه قبول دارم. ردش نميكنم؛ قبولش ندارم. با آن وراجيهاي عريض و طويلش) و اون اوجهاي داستانسرايي، وقتي به اين كتاب ميرسي ميبايد دستمال دست بگيري و فاتحهاي بخواني.
جن نامه(هوشنگ گلشيري) اين خصلتي بود كه گلشيري آخراي عمرش زياد توي نوشتههاش به كار ميبرد. حالا فرقي نميكرد چه توي مقالههاش يا توي داستانهاش و اون "مـــوي دمـــاغ" شدن اشيا يا آدمهاست. ببين مثلاً ميخواد فضاي خانه و محلهاي را كه تو اون زندگي ميكرده را توضيح بدهد. ميآد همه چيز را ميگه و بعد شروع ميكنه به توضيح دادن جوبها(ميدونم درستش جوي است؛ اما خوش كردم بنويسم جوب. تازه خوبه به قول مادر بزرگ و پدربزرگم ننوشتم: جوف!). ميره تو جوب. تو لجنهاش. بعد لجنهاش رو برات تشريح ميكنه. بعد ميآد لجنهاي جوبهاي محلههاي مختلف رو با هم مقايسه ميكند الي آخر. اصولاً از موي دماغ بدم ميآد. فرقي نميكنه، يا آدمش يا نوشتهاش. (يادم افتاد هدايت يك داستان دربارهي موي دماغ توي كتاب وغ وغ ساهاب داره كه خيلي با مزه است. اگر نخونديد حتماً بخونيد)
معصوم پنجم يا حديث مرده بردار كردن آن سواري كه خواهد آمد(هوشنگ گلشيري) وقتي داشتم ميخواندمش از خودم ميپرسيدم اين كتاب رو گلشيري براي خودش نوشته يا براي خوانده شدن بين خوانندهها؟ بعدها ديدم افاضات فرمودهاند كه: اين كتاب را براي پنج شش نفر نوشتم كه بخوانند. البته من فكر ميكنم اون پنج شش نفر هم نخواندند! البته گذاشتم اگر خداي ناكرده، زبانم لال پيرمرد شدم، اون موقع بخوانم.
جسدهاي شيشهاي(مسعود كيميايي) جهان داستاني و فيلمي مسعود كيميايي دنياي عرق خوري و رفاقت و ناموس و چاقوي ضامن دار و ماشين بنز و يك خانوم با چادر سفيد كه همه ميخوان باهاش فاميل بشن و بنده خدا خيلي معصومه و مونولوگهاي كوتاه كوتاه و معمولاً بيربط و خندههاي مسخره ودر آخر كلك يك نفر رو كندنه. گاهي اوقات يه سر به اين دنيا ميزنم ببينم چه خبره. بعد سريع درش رو ميبندم.
و ديگران(محبوبه ميرقديري) اين كتاب كه ديگه شاهكاره. نميدونم به چيه اين كتاب جايزه دادند؟ جايزه گرفتن اين كتاب براي فعل "جايزه گرفتن" يك "خفت" حساب ميشه؛ بي برو و برگرد. حساب كن مثلاً يه جايزهاي باشه كه در هر سال به بهترين خوانندهي سال ميدهند. يك سال يكي مثل سر التون جان اين جايزه رو ميگيره، چند سال بعد همون جايزه رو جلال همتي ميگيره! آخه اين چه وضعيه؟ ميتوني تصور كني؟ جايزه مهرگان ادب رو يك سال "اسفار كاتبان نوشته ابوتراب خسروي" برد. چند سال بعد اين كتاب "وديگران"! ببين وضعيت ادبي يا بهتره بگم بيادبي چه جورياست؟ به هر حال به قدري روايت اين كتاب خالهزنكي و زنونه(تازه اون هم نه از نوع امروزه و با كلاسش، در حد صيغه و بوي پياز و چادر و كلاس خياطي و ...) بود كه خيلي تونستم خودم رو كنترل كنم بدون اينكه صدمهاي به آن بزنم بگذارمش توي كتابخونهام. البته فكر ميكنم چون پول بالاش داده بودم!
عادت ميكنيم(زويا پيرزاد) حوصلهي آثار استرليزه و پاستوريزه و فانتزي نويسندهاش را ندارم. به خلق و خويم نميخورد. اين حرف فارغ از مباحث ادبي است و شخصيست. هيچ ربطي به خوبي و بدي كتاب هم ندارد.
سرخي تو از من(سپيده شاملو) بيشتر از 30 يا 40 صفحه نتوانستم بخوانم. نميدانم چرا؟ اما ميخوانمش. كارهاي اين نويسنده را به خصوص"انگار گفته بودي ليلي" را دوست دارم.
ميرسيم به كارهاي خارجي:
دن آرام(با ترجمهي شاملو) ببين اين كتاب عاليه. حالا حساب كن دو بار حروفچيني كتاب به كل عوض بشه. بعد شاملو بياد براي كاربردي كردن اصطلاحات كتاب "كوچه"، كل اصطلاحات آن كتاب رو در ترجمهي اين كتاب استفاده بكنه و بزرگترين آرزوي اواخر عمرش اين باشد كه روي اين كتاب را ببيند و نبيند و بعد از پونزده شونزده سال به اين كتاب مجوز بدهند و تو هم خيلي شاملو رو دوست داشته باشي و تازه درست تموم شده باشه و بيكاري و كتاب گرون باشه و تو اون موقع پول نداشته باشي اين كتاب رو بخري و خيلي دلت بخواد اون رو داشته باشي و بعد بهت هدیه می دند. خوب فكر ميكنم يك كدوم از اين دلايل كافي باشه كه به جرأت اعلام كنم كه اين كتاب را خيلي دوست دارم و برام مهم است. بعد من چون اين كتاب برام خيلي اهميت پيدا كرده و بعد از اون چون مدام توي سفر بودم و بعد شرايط زندگيم كمي بالا پايين شد و تو دستانداز افتاد، نتونستم بيشتر از سيصد چهارصد صفحهاش رو بخوونم. خفت. ميدونم. قول ميدم يه روز بخوونمش. چشم.
بيلي بتگيت(با ترجمهي نجف دريابندري) يكي دو سال بعد از اينكه اين كتاب توي آمريكا چاپ شد در ايران هم ترجمه شد. ترجمهي قبلي اين كتاب را بهزاد بركت انجام داد كه همون موقع(ده دوازده سال پيش) خريدم و خواندم. اما با اين ترجمه دريابندري هنوز حوصله نكردم بيشتر از چل پنجا صفه(خدا وكيلي عاميانه نويسي رو داريد؟!) جلوتر برم. حالا با اين كه فيلم اين كتاب رو هم ديدم كه البته فاجعه بود. اين رو هم ميخونم. چشم
طبل حلبي(گونتر گراس با ترجمهي سروش حبيبي) من نميدونم اين مشكل ِمن با ترجمههاي سروش حبيبيه يا اين كه خود گونتر گراس اين كتاب رو اينقدر بد نوشته!؟ فكر ميكنم اشكال از ترجمه باشه. (البته من خودم رو اينقدر دست بالا ميگيرم كه هيچ اشكالي رو به خودم وارد نميدونم! البته اين جزو خصايص ما ايرانيهاست! بله!)
نفرين ابدي بر خوانندهي اين برگها(مانوئل پوئينگ با ترجمهي احمد گلشيري) خيلي عنوان باحالي داره. نه؟ كل كتاب ديالوگ بين دو نفره. يه مرد جوون كه پرستار يه پيرمرده و خود پيره مرده. حالا جدي ميگم: نميدونم، فكر ميكنم خودم آدم پر حرفي نباشم. نميگم كم حرفم. اما مطمئنم كه پر حرف نيستم. اين دو تا آدم تو اين كتاب خيلي حرف ميزنن.