واقعیت امر این است که چند ماهیست دست و دلم به نوشتن نمیرود. نه تنها اینجا، بلکه حتی برای خودم و در خلوت خودم نیز اینگونه بوده. در طول این مدت ترجیح دادهام بیشتر دربارهی کتابهایی که خواندهام بنویسم. یا دربارهی فیلمهایی که دیدهام و خلاصه در مورد هر چیزی به جز خودم و آنچه که فکر میکنم. اینکه چرا؟ علتش را خودم هم نمیدانم.
سالها پیش، وقتی که جوانتر بودم و مینشستم پای صحبت بزرگترها –آنهایی که مویی سفید کرده بودند- و یا خواه نا خواه صحبتهای آنان را میشنیدم، آنچه که بیشتر از همه چیز من را اذیت میکرد و در دل به آنها خورده میگرفتم، بیان بیپایان آنها از خاطرههای دوران جوانیشان بود. گویی حرف دیگری نداشتند به جز یاد گذشته و تعریف و تمجید از گذشتهها و یادش به خیر گفتنهای مداوم. جالب اینجاست که این خصوصیت را در میان همهی اشخاصی که مویی سفید کردهاند دیدهام و میبینم. آن زمانها پیش خودم میگفتم: واقعا ً اینان حرف دیگری ندارند که بگویند؟ اینها چرا در سی سالگی، بیست و پنج سالگی، یا همین سن و سال ماندهاند؟
این سئوالی بود که آن زمانها از خودم زیاد میپرسیدم. چرا که آن زمانها به شخصه دوست نداشتم خاطرهای از کسی یا چیزی در ذهنم داشته باشم. بهتر است بگویم هنوز حافظهی تصویریام شکل نگرفته بود.
آنچه که این روزها برایم جالب شده این است که از چیزی که منع میکردم و از آن خورده میگرفتم، دارم پیروی میکنم و آن مرور خاطرات گذشته است؛ آنهم با خودم و از آن جالبتر یادآوری آنها با دقیقترین جزییات، حتی لحن صدا، حالت بدن، جزییات صحنه و خیلی چیزهای دیگر. نمیدانم اینها کجا بودند که این روزها مدام سراغم میآیند و خودشان را به رخ میکشند؟ آیا از مشخصات بالا رفتن سن است؟ آیا میخواهم از چیزی فرار کنم؟ از خودم؟ از زندگیام؟ از حالام؟ از این حس نارضایتی از خود؟ این زنده شدنهای گذشته در پیش چشمانم برای چیست؟ گذشتهای که به جز سختی و درد و رنج چیز دیگری از آن به یاد ندارم. و شکل تراژدیک قضیه اینجاست که این گذشتهی پر از سختی و درد در مقابل الانام برایم طنازی میکنند.