۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

رَستم از اين بيت و غزل (1)

نوشتاري كه در پايين آورده‌ام را اردي‌بهشت ماه 1381 نوشتم و مروري بسيار كوتاه و اجمالي بود بر داستان و اهميت داستان‌نويسي؛ چرا كه در قشر به اصطلاح تحصيل‌كرده و روشنفكر جامعه‌ي وحشتناك عقب افتاده و كوتوله‌ي ايران، فرم داستان هرگز جايگاه واقعي خود را پيدا نكرد و نكرده است و معمولاً به عنوان سرگرمي و تفنن به آن نگاه مي‌كنند. در اين مقاله سعي شد به اهميت اين فرم از ادبيات(مي‌دانم كه شكل صحيح اين كلمه "ادب" است و در زبان فارسي كلمه‌ي "ادبيات" مطلقاً صحيح نيست، اما جزو كلماتي‌ست جا افتاده و اگر "ادب" به كار برود منظور نويسنده درست منتقل نمي‌شود) بيشتر پرداخته شود. ديگر اين كه همانطور كه ذكر كردم اين مقاله را در 21 سالگي نوشتم و كوچك‌ترين ادعايي بر كامل بودن و بي‌كم و كاستي آن ندارم؛ اما براي آشنايي مختصر با داستان و گذشته‌ي آن در ايران هنوز مي‌تواند مفيد باشد و چون اين نوشتارطولاني‌تر ازشيوه‌ي وبلاگ‌نويسي است در چند بخش مي‌آورمش.

***

اي برادر قصه چون پيمانه‌اي‌ست

معني اندر وي مثال دانه‌اي‌ست

دانه‌ي معني بگيرد مرد عقل

ننگرد پيمانه را چون گشت نقل

داستان، از دير باز تا كنون جزو‌ پرمخاطب‌ترين فرم‌ ادبيّات بوده و هست. اين قاعده نه تنها در ايران، بل‌كه در تمام كشورهايِ جهان با هر فرهنگِ مربوطه متداول بوده و از اين‌رو اكثرِ بزرگانِ حكمت و عرفان و علومِ‌عقلي، پاره‌اي از تعاليمِ خود را در قالب داستان درآورده و از خود باقي گذاشته‌اند، تا فهمِ اين مفاهيم علاوه بر خاصان، براي همگان نيز قابل درك شود.

بازگو نمودنِ اين نكته كه قسمتِ انبوهي از محتوياتِ قرآن‌كريم را قِصَص ِ آن در بر‌مي‌گيرد، مي‌تواند اهميّت و ارزش داستان را بيشتر آشكار نمايد(1) و در بَطن‌هايِ اين قصّه‌‌هاست كه شاهد معجزه‌ي كلام و ايجاز و بيان‌ِ اسرار و حكايات و در آخر چگونگيِ رساندنِ كشتيِ مراد به ساحلِ مقصود هستيم. چنانچه حضرت مولانا با تكيه برحديثِ، اِنَّ لِلْقُرآنِ ظَهْراً و بَطْناً و لِبَطْنِهِ اِلي سَبْعَة اَبْطُنٍ(2الف) در دفتر سوّم از مثنوي شريف چنين مي‌فرمايد:

حرف قرآن را بدان كه ظاهري‌ست

زير ظاهر باطني‌ بس قاهري‌ست

زير آن باطــن يكي بطــن سوّم

كه دور گردد خردها جمله گم

بطن چهارم از نبي خود كس نديد

جز خداي بي‌نظيـــر بي نديـد

تو ز قرآن اي پسر ظاهر مبيـــن

ديو آدم را نبيند جز كه طيــن

ظاهر قرآن چو شخص آدمي‌ست

كه ‌نقوشش‌ظاهر‌و‌جانش‌خفي‌ست

مرد را صــد سال عم و خـال او

يك سر مويي نبيند حال او(2ب)

اصطلاح ِداستان در محدوده‌ي هنر ِ داستان‌نويسي، داراي يك معنيِ عام و يك معنيِ خاص است. در معنيِ خاص شاملِ رمان و داستانِ كوتاه مي‌شود و عمدتاً مترادف است با رمان. در معنيِ عام، داستان را مي‌توان چنين تعريف كرد:

داستان به اثر هنريِ منثور گفته مي‌شود كه بيش ار آن‌كه از لحاظ تاريخي حقيقت داشته باشد، آفريده و ابداع نيرويِ تخيّـل و هنر نويسنده است. داستان ممكن است بر اساس تاريخ و واقعيت ساخته بشود يا به كل از قوه‌ي تخيّـلِ نويسنده سرچشمه بگيرد. در دو حال، صفتِ مميز آن اين است كه به قصدِ لـذتِ روحاني خواننده ابداع مي‌شود، وتا حدّي نيز به منظور آموزش دادن او.

به عبارتِ ديگر، داستان در درجه‌ي اوّل به‌ دل‌ خواننده، به‌ احساسات و عواطف او متوّسل مي‌شود و در درجه‌ي دوّم به خرد و قدرتِ استدلال او. داستان ِ استادانه خواننده را وا مي‌دارد كه فكر كند، ولي قصد اصلي همه‌ي داستان‌ها اين است كه به خوانندگان امكان دهند كه حس كنند.(3)

اين مقوله(داستان)، در ادبيّاتِ ايران نيز سابقه‌اي طولاني داشته و از گذشته‌هاي دور، مشايخ و شاعران و عرفا از اين قالب استفاده مي‌كرده‌اند.

در زمينه‌ي ادبيّات و داستان‌هاي كُهن، ابتدا بايد از ابومحمّد ‌الياس‌ بن‌ يوسف نظامي گنجوي، استادِ بزرگِ داستان‌سرايي و يكي از مهم‌ترين ستون‌هاي استوار شعر پارسي، سخن به ميان آورد. نظامي‌ِگنجوي در انتخابِ الفاظ و كلماتِ مناسب و ايجادِ تركيبات خاصِ تازه و ابداع و اختراع ِمعاني و مضامين نو و دلپسند در هر مورد و به‌كار گرفتنِ نيروي تخيّل و دقت در وصف اشخاص و احوال و مناظر و طبيعت، در شمار كساني‌ست كه بعد از خود نظيري نيافته است. داستانِ ليلي و مجنون و خسرو و شيرين، كه بزرگان بعد از نظامي بارها از آن استفاده نموده‌اند و هنوز پُر از ظرائف و نكات نغز است، شاهد اين مدعاست.

"همچنان كه مجنون قصدِ ديارِ ليلي داشت. اُشتر را آن طرف مي‌راند، تا هوش‌ با او بود. چون لحظه‌اي مُـسـْتـَغرَقِ ليلي مي‌گشت خود را و اشتر را فراموش مي‌كرد. اُشتر را در دِه بچه‌اي بود، فرصت مي‌يافت، باز مي‌گشت و به دِه مي‌رسيد. چون مجنون به خود مي‌آمد، دو روزه راه بازگشته بود. همچنين، سه ماه در راه بماند. عاقبت، افغان كرد كه«اين اُشتر بلاي من است.» از اُشتر فرو جست و روان شد."(4)

آثاري همچون هفت پيكر، مخزن‌الاسرار، شرف نامه و خرد نامه از ديگر آثارِ اين شاعرِ بزگِ ايران‌است.

شيخ‌ فريدالدين عطار نيشابوري، شاعر و عارف مشهورِ ايران‌ (540-618ه‍ . ق) و صاحب آثاري همچون تذكرة الاوليا، ديوان اشعار، اسرار نامه، الهي نامه، مصيبت نامه، خسرو نامه و منطق‌الطير(مقامات‌الطيور) از ديگر بزرگاني‌ست كه ناب‌ترين و بِكرترين مفاهيم عرفاني را با زباني ساده و بي‌آلايش در منطق‌الطير، به واسطه‌ي حكاياتي كه از زبان هُدهُد بيان مي‌شود آورده است. تجمع مرغان به پيشِ هُدهُد و مواعظ هُدهُد براي وصلِ به سيمــرغ ، خواننده‌يِ اين داستان‌ها را با خود به سرزمين‌هايِ دور و نزديك برده و از زبان مرغان، خواننده‌ي آگاه، عيوب و نقايص خود را مي‌خواند و مي‌بيند. شاه‌كاري همچون داستان شيخ صنعان، بي‌شك نتيجه‌يِ سال‌ها طي‌طريق و سلوكِ شيخ ِعطار مي‌باشد. شيخ‌صنعاني كه بعد‌ها فانوسي شد براي مريدان راه حق و عشق به ذاتِ الهي.

از ديگر بزرگان عرفان و ادبِ اين ديار مي‌توان از حضرتِ مولانا جلاالدين‌ محمّد‌ بلخي نام برد. مولانايي كه سجاده نشيني با وقار، فقيهي سرشناس، زاهد و امام جماعت يك مسجد بود، پس از ديدار با شمس‌ الدين محمّد بن‌ علي ‌بن ‌ملك ‌داد تبريزي (در سال 642 ه‍ . ق) ناگاه تبديل مي‌شود به ترانه‌گويي سرمست، باده‌جويي زياده‌خواه و سر حلقه‌ي عارفان و سماع‌كنندگان.

زاهد بودم ترانه گويم كردي

سرفتنه‌ي بزم و باده جويم كردي

سجاده نشين باوقارم ديـدي

بازيچه‌ي كودكان كويم كردي

و پس از بند گسستن‌ها و برداشتنِ حجاب‌ها و گذشتن از تماميِ القاب و ظواهر به چنين ديدگاهِ بي‌همتايي مي‌رسد، كه چنين سر مي‌دهد:


خُنُك آن قمار‌بازي كه بباخت آن چه بودش

بنماند هيچش، الا هوس قمار ديگر


ايشان در پايان عمر خود به اصرار و تشويق «حسام ‌الدين چلبي» مشغول به سُرايش مثنوي ‌معنوي در شش دفتر و بالغ بر بيست و شش هزار بيت مي‌شوند. در مثنوي معنوي، حضرت تعاليم خود را در قالبِ قصّه‌‌هايي منظوم بيان فرمودند و گاهي در پايان يك قصه‌ي سبك و مُشمئز كننده به چنان مفاهيم نغز و والايي مي‌رسيم كه نظيرش را در هيچ يك از آثار و منابعِ نوشتاريِ اين جهان، نمي‌توان سراغ گرفت.(5) البته بيان اين نكته خالي از لطف نيست، كه همه‌ي اين ظرائف را از شاعري مي‌بينيم كه از تنگناي وزن و قافيه بارها و بارها چه در مثنوي و چه در ديوانِ كبير به فرياد آمده است.

رَستَم از اين بيت و غزل ، اي شَه و سلطان اَزَل

مُفتَعِلُنْ مُفتَعِلُن ْ مُفتَعِلُنْ كُشت مرا

شاعري كه از شعر بيزار است و پيش او از اين بدتر چيزي نيست: "آخر، من تا اين حد دلدارم كه اين ياران كه به نزد من مي‌آيند، از بيم آن‌كه ملول نشوند، شعري مي‌گويم تا به آن مشغول شوند. واگر نه، من از كجا، شعر از كجا؟ وَالله كه من از شعر بيزارم و پيش من از اين بتر چيزي نيست."(6)

از ديگر شاعران و فيلسوفاني كه از فرم داستان در آثار منظوم خود بهره برده‌اند، مي‌توان به نورالدين‌عبدالرحمن بن احمد جامي(هفت اورنگ)، شيخ مشرف بن مصلح سعدي شيرازي(بوستان)، حكيم ابولقاسم بن منصور بن حسن فردوسي(شاهنامه)، شيخ يحي شهاب‌الدين سهروردي(قصّه‌‌ها)، كمال‌الدين وحشي بافقي كرماني(فرهادوشيرين)، بهاالدين شيخ بهايي(شيروشكر، نان و پنير، نان و حلوا) و عبيد زاكاني(قصّه‌‌ها) اشاره كرد.


پي‌نوشت‌ها:

1.براي اطلاع بيشتر و خوانش قصّه‌‌ها و تفاسير آن مي‌تونيد به كتاب ارزشمند (ترجمة تفسير طبري«قصّه‌‌ها») به ويراستاري جعفرمدرس‌صادقي از انتشارات نشر مركز مراجعه فرماييد.

2. الف.حضرت محمّد مصطفي (ص)- ب: مثنوي‌معنوي/ تصحيح: دكتر عبدالكريم سروش

3. داستان: تعاريف، ابزارها، و عناصر/ ناصر ايراني/كانون‌پرورش‌فكري‌كودكان‌و‌نوجوانان/چاپ اوّل بهمن1364

4. مقالات مولانا(فيه‌مافيه)/ويرايش‌متن:جعفرمدرس‌صادقي/نشر مركز/چاپ دوّم1374

5. داستان آن كنيزك كي با خر خاتون شهوت مي‌راند و . . . در دفتر پنجم مثنوي‌معنوي از آن جمله است.

6. مقالات مولانا(فيه‌مافيه)/ويرايش‌متن:جعفرمدرس‌صادقي/نشر مركز/چاپ دوّم1374

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

رییس نظمیه، آخه این چه وضعیه!؟

آقايون، خانم‌ها، بنده يك سوال جدي از حضورتان دارم و شما هم لطفاً جدي بگيريد. اين سوال مدت‌هاست در ذهن من است و نتوانستم جواب درست و حسابي برايش پيدا كنم. گفتم بيايم اينجا با شما مطرح كنم و از آنجايي كه ما ايراني‌ها در هر رشته‌اي فوق تخصص داريم، حالا فرقي نمي‌كند چه رشته‌اي، پاي صحبت فيزيك كه مي‌شود همه‌مان نيوتن مي‌شويم، پاي روان‌پزشكي كه به ميان مي‌آيد يونگ و فرويد قاعدتاً مي‌بايد در مقابلمان لنگ بياندازند و الي آخر. البته تصميم دارم سوالم را در دو پست مجزا بنويسم. اما به هر حال مطلب اول:

براي من سوال است كه در جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كنيم، به صورت مشخص جامعه فعلي ما ايرانيان، وقتي خميردندان مي‌خري روي جعبه‌اش شعار اخلاقي نوشته. روي بليط اتوبوس شعار اخلاقي نوشته، توي ايستگاه اتوبوي نشستي روي ديوارش شعار اخلاقي نوشته. داخل تاكسي مي‌نشيني يك برچسب به اندازه يك صفحه A4 به شيشه راننده چسبيده شده و ذكرهاي هفته رویش نوشته شده، به اضافه‌ي يك شعار اخلاقي. كاندوم مي‌خري، بازش مي‌كني درونش يك شعار اخلاقي نوشته شده. نوار بهداشتي مي‌خري روي بسته‌اش يك شعار اخلاقي نوشته شده. شيشه شور مي‌خري روي بسته بندي‌اش يك شعار اخلاقي نوشته شده. شكلات كاكائو مي‌خري روي بسته اش يك شعار اخلاقي نوشته شده. قبض آب ، برق، گاز، تلفن مي‌آيد روي هر كدامش يك شعار اخلاقي نوشته شده. مي‌روي داروي نظافت مي‌خري و يا كرم موبر يا هر كوفتي از اين دست، بازش مي‌كني مي‌بيني باز هم توش يك شعار اخلاقي نوشته شده. مي‌روي پول از عابر بانك برداري روي مونيتور و قبض رسيد يك شعار اخلاقي نوشته شده است. توي اتوبان رانندگي مي‌كني روي این تابلوهای LEDاعلانات يك شعار اخلاقي نوشته شده. زير پل‌هاي معروف مثل پل گيشا و مدرس و... كه مي‌خواهي بگذري روي هر ستون كلي آيه و حديث اخلاقي نوشته شده. داخل توالت عمومي مي‌روي روي در و ديوارش شعار اخلاقي نوشته شده. از بغل يك سازمان مي‌گذري روي تك تك ديوارهايش يك شعار و حديث اخلاقي نوشته شده. از کنار بيمارستان قلب مي‌گذري روي ديوارهايش شعار اخلاقي نوشته شده. درباره‌ي راديو و تلويزيون صحبت نمي‌كنم كه مثنوي هفتاد من مي‌شود. اگر بخواهم از اين فهرست بنويسم حقيقتاً چند صفحه خواهد شد. شما هم مي‌توانيد در ذهنتان اضافه كنيد. اصلاً اپيدمي شده. همه ما توي مكالماتمان سعي مي‌كنيم يك گاف از همصحبتمان بگيريم تا بتوانيم خودي نشان بدهيم و از اين قافله عقب نمانيم و يك شعار اخلافي عالي تحويلش بدهيم! البته اين قافله كجا و آن قافله‌ي عمر كه عجب مي‌گذرد كجا؟

و اما سووال: در جامعه‌اي كه اينقدر از اخلاق دم زده مي‌شود و هزينه مي‌شود، چرا چيزي به نام اخلاق آن هم در پايين‌ترين سطحش وجود ندارد؟ چرا همه مي‌خواهند ترتيب همديگر را بدهند؟ حالا هر كس به نوعي كه بتواند و در توانش باشد.

آيا مردم جامعه ما واقعاً نياز به اين همه شعار اخلاقي دارند؟ و اگر واقعاً نياز داشته‌اند قاعدتاً با اين حجم عظيم تبليغات اخلاقي مي‌بايست همه پارسا و پرهيزگار و زاهد مي‌شدند ديگر. غير از اين است؟ پس چرا همه به خون و جان و مال و ناموس همديگر تشنه‌اند؟ گیر کار کجاست؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

به دلت بد نيار، وضع ما روشنه!

حبيب: ولي اقدس، حكايتش چيز ديگه‌اي بود. يه زني، مثل اونا كه تو ناحيه‌ان. با پول با اين و اون مي‌رن. برق رفت. به دلت بد نيار. وضع ما روشنه. زنك عشرتي بود، نسخه‌ي دواچي. مي‌گفت واسه‌ي حالت خوبه!

مجيد: اما حالا حالم خوب نيست. نه، اين دفعه جاي جنـّا ، انكر و منكر اومدن با گرزشون مي‌كوبن تو سرم. داداشي، منو شبونه برسون امام‌زاده داوود.

حبيب: شبونه، تو اين فصل سرما؟ باشه فردا كه عروسا رو به تخت نشونديم.

مجيد: نه تو رو خاك آقام. نمي‌خوام جلو زنم لو برم؛ بفهمه من دعايي‌ام. اگه خواستي صبح راهي شي، من شب تو دكون مي‌خوابم. بلا روزگاريه عاشقيت.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

حاجي به شوق كدام كعبه قربان كردي؟

مملكت رو تعطيل كنيد، دارالايتام داير كنيد درست‌تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه مي‌آيد. قحطي است. دوا نيست، مرض بيداد مي‌كند. نفوس، حق‌النفوس مي‌دهند. باران رحمت از دولتي سر قبله‌ي عالم است، و سيل و زلزله از معصيت مردم. ميرغضب بيشتر داريم تا سلماني. سر بريدن از ختنه سهل‌تر. ريخت مردم از آدميزاد برگشته، سالك بر پيشاني همه مُهر نكبت زده. چشم‌ها از تراخُم خمار است، چهره‌ها تكيده از ترياك. اون چهار تا آب انبار عهد شاه عباس هم آبش كرم گذاشته. مليجك در گلدان نقره مي‌شاشد، چه انتظاري از اين دودمان؛ با آن سرسلسله‌ي اخته. خلق خدا به چه روزي افتادند از تدبير ما: دلال، فاحشه، لوطي، لـَـلـِـه، قاپ‌باز، كف‌زن، رمال، معركه‌گير، گدايي كه خودش شغلي‌ست، مملكت عنقريب قطعه قطعه مي‌شود.