يه چيزي بهم بگو كه ندونم.
مثلاً خوشبختي رو برام تعريف كن.
تا دلت بخواد دروغ شنيدم.
يه چيزي بگو كه ندونم.
يه ترانهي تازه بخون.
كه تو اون حرفي از جدايي نيومده باشه.
بسه اين ترانههاي صد تا يه غاز.
از بهاري كه خيلي وقته نمياد برام نگو.
يه چيزي بهم بگو كه ندونم.
يه شعر بخون كه تو چشام
ردپاي غصه رو جا نذارن.
يه چيزي بهم بگو
كه ندونم.
اين حال و روزگار منه. يه عمر دنبال چيزهايي گشتم كه نتونستم پيدا كنم. خوشبختي. خدا. سعادت. آرامش. آغوش گرم. عشق...
تا دلتون بخواد شعار شنيدم. حرفهايي كه خود گويندهاش هم اعتقادي به اونها نداشت. فقط مثل طوطي تكرار ميكردند. به اين نتيجه رسيدم كه اين آدمهايي كه ادعاي خوشبختي و...ميكنند استعداد عجيبي دارند توي فريب دادن خودشون. ببين اين شاهكاره كه تو بتوني خودتو فريب بدي. شاهكاره.
الان به هيچ چيزي توي اين دنيا اعتقادي ندارم. اينو باور كن. حالا ديگه خدا رو هم توي آدمها جستجو ميكنم. يه دقيقه با اين دوستم بشينم حرف بزنم. بتونم كاري براش انجام بدم. باري ازش بردارم. حرفاشو گوش كنم. باهاش گريه كنم. بخندم. توي زندگي خصوصيام هم برگشتهام به گذشتهام. به جز كار، كتاب زياد ميخونم. موسيقي زياد گوش ميدم. فيلم هم زياد ميبينم. دنبال اون چيزايي كه بالا گفتم، بودم. پيدا نكردم. نه عشق. نه خدا. نه سعادت. نه آغوش گرم. هيچكدام به جز همين لحظه كه با دوستانم یا اربابم بشينيم يه چايي بخوريم و توي چشمهاي همديگه نگاه كنيم و خوشحال باشيم از با هم بودن. همين