۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

خاطرات

امشب خوابم نمي‌بره و حوصله‌ي نوشتن هم دارم. چند وقت پيش با دوستان جمع بوديم، يه بنده خدايي هم آمده بود و اولين بار بود مي‌ديدمش. از زندگي و حال و احوالش پرسيدند، گفت خوبه. يه پسر دارم چهار پنج سالشه. من و مادرش رو از زندگي سير كرده. پرسيديم چطور مگه؟ گفت مادرش فوق ليسانس (الان يادم نيست گفت چه رشته‌اي) داره. از وقتي اين به دنيا اومده ديگه نتونسته بره سر كار. افسرگي گرفته. اينقدر اين بچه اذيت مي‌كنه. مي‌ره بيرون با بچه‌ها دعوا مي‌كنه مجبوريم بگيم بياد خونه. مياد خونه انگشت تو هر سوراخي مي‌كنه. مي‌خوايم تلويزيون ببينيم مياد تلويزيون رو خاموش مي‌كنه. بعد مي‌گه منو ببريد بيرون. مي‌بريمش بيرون ، يه گوشه مي‌شينه تيريپ دپرس، مياريمش خونه از ديوار ميره بالا. مي‌برمش كلاس شنا. كلي پول بابت شهريه مي‌دهم مي‌ره تو آب جيغ مي‌زنه مياد بيرون. مي‌گم چته بابا؟ چي‌شد بابا؟ مي‌گه سردمه. مي‌برمش استخر آب گرم جيغ مي‌زنه مي‌پره بيرون. مي‌گم چي شد بابا؟ مي‌گه گرممه.
خلاصه يك چيزهايي تعريف كرد كه نگو. بعد من پرسيدم، ببخشيد، پسرتون متولد چه ماهيه؟ گفت 22 مرداد. يكي از دوستانم اونجا خنديد. گفت آره با تو تو يك ماهه. البته خودمم خندم گرفت. يه مربي فوتبال تراز اول اونجا بود گفت بفرستش پيش من. اين تيپ بچه‌ها انرژي‌شون زياده. ميان تو گروه خيلي منظم و مثمر ثمر مي‌شن.خلاصه اونجا يه نسخه‌اي براي اين پسربچه‌هه پيچيده شد كه فكر كنم الان خوب شده باشه.
بعد آمدم خانه. از بچگي‌هايم يه چيزهايي تو ذهنم بود و از مادرم پرسيدم مامان، يه خورده از اذيت‌هاي بچگي‌هام تعريف كن. انگار دنيا رو بهش دادي. با يك دنيا دل پر، كلي حرف زد كه ايناش تو ذهنمه: ببين تو يك سالت بود و شبا خوابت نمي‌برد. بعد بابات از سركار مي‌اومد. تو هم شب خوابت نمي‌برد. هزار تا كار رو امتحان كرديم، فقط اين دو تا جواب دادند. يه هال داشتيم كه بزرگ بود و بابا تو رو بغلش مي‌گرفت و اين هال رو به دو مي‌رفت و مي‌اومد. مي‌رفت و مي‌اومد. بگم نيم ساعت دروغ نگفتم ( نخنديد. بچه بودم!) بعد تو مي‌خوابيدي. اين بنده خدا هم تو رو مي‌ذاشت تو جات همون بغل جات از زور نفس نفس زدن و خستگي مي‌خوابيد. اين بهترين شرايط بود. گاهي تو با اين كار خوابت نمي‌گرفت. ديگه ما غم عالم به دلمون مي‌نشست. خونه‌ي ما نواب بود و تو رو بايد مي‌برديم كجا؟ خيابون پهلوي از سر پارك وي تا ميدون تجريش. اون خيابون رو دوست داشتي. جاهاي ديگه رو هم امتحان كرده بوديم اما تو اون خيابون رو مي‌شناختي. تا وارد اونجا مي‌شديم عكس‌العمل نشون مي‌دادي و ذوق مي‌كردي و بعدش چند دقيقه بعد مي‌خوابيدي.
بيشتر از اين‌ها را نمي‌نويسم. روم نميشه. الان پدرم نمي‌تونه يك كيسه رو بلند كنه. مادرم هم همينطور. پير شدند بنده خداها. يادمه نوجوون بودم و خوب اون موقع آدم احساس مي‌كنه خيلي بزرگ شده و از اين حرف‌ها. يك‌بار مادرم داشت لباس‌ها رو جمع و جور مي‌كرد، يه شلوار بچه‌ كه قدش 30 سانت هم نمي‌شد برداشت اومد به من نشون داد. گفت پسر اين شلوار توئه. ببين چه قدي بودي؟ اينقدر خجالت كشيدم. خلاصه كه داستان همينه. يك زماني آن‌ها به ما خدمت مي‌كنند. زماني هم مي‌رسه كه ما بايد به آن‌ها خدمت بكنيم، فقط نمي‌دانم چرا ما اين زمان را دوست نداريم باور كنيم و از زيرش شانه خالي مي‌كنيم. البته، خودم را عرض مي‌كنم.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

عجالتاً

عجالتا ً به شدت نوشتنم نمي‌آيد. اين غزل را دوست دارم. اينجا مي‌گذارم تا شما هم بخوانيد و به اميد خدا لذت ببريد. (افلاكي) درباره‌ي سبب سرودن اين غزل نوشته: (حضرت سلطان‌ولد) در مرض فوت (مولانا) از خدمت بي‌حد و رقـّت بسيار و بي‌خوابي، به غايت ضعيف شده بود و دايم نعره‌ها مي‌زد و جامه‌ها پاره مي‌كرد و نوحه‌ها مي‌نمود و اصلا ً نمي‌غنود. همان شب (حضرت مولانا) فرمود كه «بهالدين، من خوشم. برو سري بنه و قدري بياسا.» چون (حضرت ولد) سر نهاد و روانه شد اين غزل را فرمود و (چلبي حسام‌الدين) مي‌نوشت و اشك‌هاي خونين مي‌ريخت:

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
تـَرك من ِخراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز، تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده
بر آب ديده‌ي ما، صد جاي آسيا كن
خيره‌كـُشي‌ست مارا، دارد دلي چو خارا
بـُكشد، كـَسـَش نگويد: تدبير خون‌بها كن
بر شاه خوب‌رويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن
دردي‌ست، غير مـُردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم، كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد، كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين دفع اژدها كن *
بس كن كه بي‌خودم من، ور تو هنر فزايي
تاريخ بوعلي گو، تنبيه بوالعلا كن

*در قديم اين‌گونه فكر مي‌كردند كه اگر زمرد را در مقابل چشم افعي قرار دهند، افعي كور مي‌شود.