۱۳۸۷ دی ۱۰, سهشنبه
مرا ميبخشيد
این که ما تا سپیده، سخن از گلهای بنفشه بگوییم
شبهای رفته را به یاد بیاوریم
آرام و با پچ پچ برای یکدیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همهی هفته در ِ خانه را ببندیم
برای یکدیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشتهایم
که کنون سوار بر درشکهای مندرس
در برف مانده است
نه باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکهی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفتهها راه است تا به درشکهی مانده در برف برسیم
ماهها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم ماندهی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز میشوم
كه تک و تنها
در میان کشتزاران میدوم
و در آستانهی زمستان
سخن از گرما میگویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفتهها از آن روزی گذشته است
که درشکهی مندرس در برف مانده بود
مسافران که از آن راه آمدهاند
میگویند برف آب شده است
هفتهها است
در آن خانهای که صحبت از مرگ میگفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا میبخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای گذشته
برای من تسلی است
مرا میبخشيد
.
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
21 گرم
ما چند بار زندگي ميكنيم؟ چند بار ميميريم؟ ميگن وقتي انسان ميميره، درست 21 گرم از وزنش كم ميشه. اين 21 گرم چه رمزي در خودش داره؟ چه چيزي رها ميشه؟ كي بايد به لحظهي رهايي برسيم؟ چه بخشي از ما با اون ميره؟ چه چيزي باقي ميمونه؟ چه چيزي باقي ميمونه؟
21 گرم: وزن چند تا سكهي 5 سنتي. وزن يك گنجشك مگس خواره. يا يك تكه شكلات.
اصلاً وزن 21 گرم چقدره؟
.
۱۳۸۷ مهر ۱۶, سهشنبه
تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم
دربارهي (شيخ مشرف بن مصلح سعدي شيرازي) قبلاً نوشتهام. اما اگر شما هم جاي من باشيد و به اين غزل برسيد ميتوانيد راحت از آن بگذريد و به قول يكي از دوستان " دچارش " نشويد؟
۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
حاصل
ببين رييس، يه زماني من (به خصوص سال پيش) اونقدر از ناله و فشار و درد پر بودم كه بايد فرياد ميكشيدم. با كسي حرف ميزدم. درد و دل ميكردم. اون فشارها را بايد يك جوري خالي ميكردم. قاعدتاً چند تا گزينه وجود داشت. خانواده و دوستان. در خانواده كه هرگز حرفي نبودهام و اصولاً تنها جايي كه به شدت روزهي سكوت دارم منزل است و پيش اعضاي خانواده.
ميماند دوستان كه قربان تك تكشان بروم. فوق دكتراي حرف زدن داشتند و دارند و خواهند داشت. ميرفتم پيششان حرف بزنم يه خورده خودم رو خالي كنم، بارم رو سبك كنم. انگار خدا دنيا رو بهشون داده. آقا من مينشستم نيم ساعت، يك ساعت، دو ساعت، اينها حرف ميزدند. بعد چي ميگفتند؟ پناه بر خدا. يك مشت حرفهاي نخ نما شدهي سوختهي جزغاله شده. ممكنه چند نفر از دوستانم كه اين وبلاگ رو ميخوانند از اين حرفم ناراحت بشند ولي اين واقعيته. البته به جز دو تا از دوستان كه يكي مطبش خعلامه است و يه بنده خدايي كه در طول اين ده سال همه جوره پاي من ايستاده و خودش يه پا مطب سياره، بلا استثنا همه رفقا فوق دكتراي حرف زدن داشتند. به جز اين دو حتا يه نفر نبود كه بنشيند ببيند اين بنده خدا چه مرگشه؟ چي ميگه؟ دردش چيه؟ حرفش چيه؟ چه جوري ميشه غمش رو خورد؟ هيچ به هيچ. يه من ميرفتم پيش دوستان، با بار همهي دردها و مزخرفات اونها ميآمدم بيرون. ببين ارباب فكر نكنيد اين حرفها رو الان دارم ميزنم. خدا وكيلي، مردونه، يه نگاهي به اين نوشته بندازيد. بخونيدش؛ ثواب اخروي كه چه عرض كنم، حداقل به درد اين دنيا ميخوره. تاريخش رو ببينيد. مال 5 ساله پيشه. اون موقع فنچ بودم. اما هنوز به اون حرفها اعتقاد دارم.
خدا وكيلي از زور اجبار آمدم باز وبلاگنويسي كردم. اينجا هم كه نميشد اون حرفهاي اصلي و اون دردهام را بنويسم و يا بگم. مجبور بودم بزنم به اشارت و "بهتر آن باشد كه سر دلبران، گفته آيد در حديث ديگران". حرفم رو تو چند تا مطلب ديگه ميگذاشتم و مينوشتم. اما واقعاً اينجا حرف زدن بهتر از پيش اون دوستان بود(يه نكتهاي رو سريع بگم كه دوستان و رفقاي من با ارزشترين نعمتهايي هستند كه تو دنيا دارم و اگر خداي ناكرده سر يك كدومشون درد بگيره و خبر دار بشم، ديدهاند با سر براشون ميدوم. در اين كلمات قصد تخطئه شخصيت اين عزيزانم رو ندارم) بعد كامنتهايي كه ميگذاشتند و ميخواندم چقدر برايم شيرين بود. آن دوران سخت و كثافت و سرا پا لجن را من با چند تا چيز گذروندم. فيلم ديدن. موسيقي گوش كردن. كتاب خواندن. وبلاگنويسي و كامنتهاي خوانندههايم. بعد جالبه واقعاً اين كامنتها به من جواب ميداد. اول اينكه آدمهايي ميآمدند برايم مينوشتند كه ادعاي فهم و علامه بودن و ايدئولوژي نداشتند. بعد مهمتر و مهمتر از همه خودشون بودند. من رو بيشعور فرض نميكردند كه هر مزخرفي كه توي ذهنشان است برايم به زبان بياورند و اين خيلي خوب بود. يك مثال ميزنم تا قابل درك شود. مثلاً زماني اين سئوال آزارم ميداد كه چرا خوبيهايم جوابش لجن پرت كردن شد و چرا . . .؟ همسر يكي از نازنين دوستانم بدون اينكه چيزي از آنچه در ذهن ميگذرد بداند برايم نوشت:
از ياد مبر
كه ما
-من و تو-
عشق را رعايت كردهايم،
از ياد مبر
كه ما
-من و تو-
انسان را رعايت كردهايم،
خود اگر شاهكار خدا بود
يا نبود
.
و اما حالا. يه زماني شما هنوز توان اين رو داري كه فرياد بكشي. يه زماني ميبيني هر چقدر فرياد بكشي ديوارها همه ساكتند و فقط گلوي خودت خسته شده و... الان من اينجوري شدم. حوصلهي نوشتن تو اين وبلاگ رو هم ندارم. بعد به خودم ميگم ول كن بيا دربارهي زيبايي غزلهاي سعدي به صورت امروزي بنويس. يا بيا دربارهي فلان فيلم و بهمان فيلم نقد بنويس.
يا بيا درباره چند تا غزل حافظ يه چيز خوب و خوشگل بنويس بدون اظهار فضل، زبانبازي و با زبان ساده. مثلاً بگو وقتي حافظ ميگه
.
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
بعد به خودم ميگم كه چي؟ حالا فرض كن گفتي، چي شد؟ چه چيزي عوض شد؟ اصلاً جان كلام: آخرش كه چي؟ حالا بدونند، يا ندونند. تو كه دونستي كجاي كاري بدبخت؟
خلاصه كه زندگي ما الان اينجوريه. اين همه نشستيم براي اين و آن از فيلم و درك فيلم و موسيقي و ادبيات و نشانهها و... حرف زديم. ديدم يا نشنيدند يا اگر هم شنيدند رفتند جلو و من خودم نشستم سر جايم. يه چيزي تو مايههاي
.
كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني چون باشي؟
درياب كار خود، كه نه پيداست كار عمر
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
اين همه خود تو ميكني
توبه كنند، بشــكني
اين همه خود تو ميكني
بـــيتــــو
گاه سوي وفا روي
گاه سوي جفا روي
آن ِ منـي؛ كجــا روي؟
...
ننوشتيد و نگفتيد
گفتم، بنويس و بگو
تا از شما بماند
تا بدانند كه شما
قشنگ روزگار من هستيد
شانه بالا انداختي
ننوشتيد و نگفتيد
نياز سادهي من
كه اين همه دور و دير نبود
.
تو كــياي؟
مجيد: مجيد كدوم سگ پدريه؟ من جيمي جنگليم. دختره رو طايفه مجوز عجوز از دستم درآوردن. تو آخرين شب فرار تارزان. نامسلمونا دختره رو انداختنش جلوي سوسمارا. سوسماره يه پاي دختره رو خورد. من بودم و كينگ كونگ. رييس دزدا رو خونهخراب كرديم. داداشم مرد آهنيه. ميشناسيش؛ داداش حبيبو. اگه داداشم بود دختره رو از دستشون در ميآورديم. دنيا باقالي به چمنه ديگه. يه نامسلمون نيست دست من عليلو بگيره، بگه شزم، ببره امامزاده داوود، حالمو خوش كنه. تو سرم، عينهو بازار آهنگرا، صدا ميكنه. مث پيت حلبي خوردهريزاش توش جا به جا ميشه. تو كــياي؟
حبيب: منو داداش حبيبت فرستاده، ببرمت امامزاده داوود.
مجيد: يه وقت نندازيم تو اون اتاق يه دري، پيش اون غربتياي كله تافتونيا؛ اگه داداش حبيبم بفهمه، به خاك آقام چـــشـــاتو در ميارهها.
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
شده وقتي احساسي و يا چيزي در دل داريد و كلمهاي پيدا نميكنيد براي بيان آن و يا اصلاً آن حس در كلام نميآيد. شده است؟ اين حال و روز من است. وقتي ميدانم كه با هر نفسي كه ميكشم يك قدم به مرگ نزديك ميشوم؛ نه اينكه از مرگ خوف داشته باشم، از اين كه چنتهام خاليست و به جز روسياهي پيش خدا و خلق خدا هيچ چيزي در توشهام نيست. حكايت من، داستان اين بيت است
كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني چون باشي؟
روايت است هنگامي كه عليبنابيطالب(ص) از جنگ صفين باز ميگشتند، و به قبرستان پشت دروازهي كوفه رسيدند رو به قبرستان، اين سخنان را بيان فرمودند:
اي ساكنان خانههاي وحشتزا، و محلههاي خالي و گـورهاي تـاريك. اي خفتگان در خاك، اي غـريبـان، اي تنـها شدگان، اي وحشــتزدگان.
شما پيش از ما رفتيــد و ما در پـي شما روانيـم و به شما خواهيم رسيــد. اما خانههايتان: ديگران در آن سكونت گزيدند. و اما زنانتان: با ديگران ازدواج كردند، و اما اموال شما: در ميان ديگران تقسيم شد.
اين خبــــــري است كه مـــــا داريـــم، حال شمـا چه خبــــــــر داريـد؟
(سپس به اصحاب خود روي كردند و فرمودند) بــدانيد اگــر اجــــــازهي سخــن گفتن داشتند، شما را خبـــــــر ميدادند كه: بهتــرين توشه تقــــوا است.
«نهجالبلاغه / ترجمهي محمد دشتي / حكمت 130»
۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه
ليلي
مجنون را ميبرند پيش طبيب از براي حجامت. ميگــــريد. او را ميگويند: تو را چه ميشود؟ تو كه اهل ترس نبودي.
۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سهشنبه
هاي! ميپرسم كسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي! ميپرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشار گـــرم دست دوست مانندي؟»
و ميبيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مردهاي
هم رد پايي نيست.
صدايي نيست الا پتپت رنجور شمعي در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ.
وز آنسو ميرود بيرون، بسوي غرفهاي ديگر،
به اميدي كه نوشد از هواي تازهي آزاد،
ولـــــــي آنجا حديث بنگ و افيونست – از اعطاي درويشي كه
ميخواند:«جهـــــــــــــان پيــــر است و بيبنياد، از اين فرهاد كش فـــــــرياد»
.
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
اين قافلهي عمر، عجــــب ميگذرد
۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه
نگاهي بر فيلم ژاكت
.جليقه The Jacket
كارگردان: جان ميبوري
نويسنده فيلمنامه: مسيح تاجالدين
داستان: تام بليكر، مارك روكو
مدير فيلمبرداري: پيتر دمينگ
تدوين: اما هيكوكس
موسيقي: برايان اينو
بازيگران: آدريان برودي(در نقش جك استاركس)، كايرا نايتلي(جكي پرايس)، كريس كريستوفرسون(دكتر توماس بكر)، جنيفر جيسون(دكتر لورنسون)، كلي لينچ، براد رنفر، دانيل كرگ، استيون مكينتاش، برندان كويل
محصول سال 2005 آمريكا و آلمان
مدت زمان فيلم: 103 دقيقه، رنگي
.داستان فيلم:
(جك استاركس)، گروهبان ارتش آمريكا در جنگ با عراق در سال 1991 توسط يك كودك از ناحيهي سر مورد اصابت گلوله قرار ميگيرد. او را براي انجام تشريفات تدفين به بيمارستان صحرايي ورمونت منتقل ميكنند اما در آنجا متوجه ميشوند كه وي نمرده و داراي علائم حياتي است. پس از يك سال درمان او را كه دچار فراموشي گشته است، به كشور خود باز ميگردانند.
او در حال بازگشت در جاده با مادر(جين) و دختربچهاي(جكي پرايس) آشنا ميشود كه اتوموبيلشان از كار افتاده و با تعمير اتومبيل آنها و ايجاد يك ارتباط عاطفي با دختر بچه آنها را ترك ميكند. تشابه اسمي (جك) با (جكي) شكل جالبتري به اين ارتباط ميدهد.
او در بين راه به اتوموبيل ديگري بر ميخورد تا راهي مقصد شود اما راننده در طول مسير پليسي را ميكشد و با شليك به جك، صحنه را به صورتي شكل ميدهد تا پليس (جك) را قاتل بدانند. در دادگاه به خاطر صدمات ناشي از جنگ و فراموشي كامل، او را به جاي زندان، راهي آسايشگاه ميكنند.
در آسايشگاه (دكتر بكر) براي درمان بيماران خود روش خاص خودش را دارد. او با خوراندن داروهاي مخدر و زنداني كردن بيماران در لباسي جليقه مانند و سپس قراردادن آنها در يك كشوي غسالخانه، قصد دارد كه بيمارانش، خاطرات گذشته را به ياد بياورند و به اين طريق درمان شوند. ولي (جك) به جاي يادآوردن خاطرات گذشتهاش به آينده و سال 2007 ميرود. او در سال 2007 متوجه ميشود كه در سپتامبر سال 1993 فوت شده است. يعني درست چهار روز يعد از زماني كه واقعاً در آن قرار دارد.
(جك استاركس) ميخواهد چگونگي مرگ و كسي كه او را به قتل رسانده است را پيدا كند تا شايد بتواند جلوي مرگش را بگيرد. (جكي پرايس) دختر بچهاي كه (استاراكس) در سال 1993 او را ملاقات كرده بود و اكنون در سال 2007 تبديل به دخنر جواني شده است به او در راه نجات زندگياش كمك ميكند.
.دربارهي فيلم:
فيلم ( ژاكت) يك درام روانشناسانه است كه از طريق سبك جريان سيال ذهن روايت ميشود. داستان فيلم روايت انساني است كه در جنگ تير خورده و مرده پنداشته ميشود در صورتي كه او زنده و داراي يك پيام و يك مأموريت است. اين پيام و مأموريت در گير و دار رفتن به داخل كشوي غسالخانه كه در فيلم نماد قبر- و مرگ و بيرون آمدن از آن كه نشانهي تولد است، هويدا ميشود. مأموريت او اين بار جنگ نيست، او با مردنهاي متمادي كه در طول فيلم دچارش ميشود و با از بين رفتن ترس از مرگ، متوجه اين نكته ميشود كه آنچه بيش از همه اهميت دارد نجات جان انسانها و زندگي آنان است. چرا كه بر حسب اعتقاد و آموزههاي كهن، نجات يك انسان همچون نجات جان همهي انسانها و نجات يك زندگي همچون نجات حيات بر روي زمين است. با وقوف بر اين نكته و انجام مأموريت خود كه همان هشدار نسبت آنچه بر سر (جين) با ادامهي سبك زندگي فعلياش ميآمد و بالطبع نجات آيندهي دختر ِ (جين) از چيزي كه در ابتداي فيلم نشان داده شد، او خود مشتاقانه و براي آخرين بار ژاكت را بر خود ميپوشاند و خود را به مرگ ميسپارد؛ چرا كه با انجام اين رسالت، مرگ ديگر مرگ معمولي مترادف با نيستي و پايان نيست، بلكه سپردن خود به دست جاودانگي است.
در كل فيلم ( ژاكت ) پيامهاي بسياري را در قالب داستان و تصوير در خود دارد و روايت آن به گونهايست كه شعاري و اصلاً ابتدايي به نظر نميآيد. در پايان فيلم نيز (جك) با ديدن مرگها و زندگيهاي بسيار، آخرين پيام خود را به بيننده منتقل ميكند. تا ايمان داشته باشيم تا زماني كه موهبت زندگي براي انسانها وجود دارد، براي جبران اشتباهات و خطاهاي زندگي هرگز دير نيست و با داشتن اين اعتقاد مرگ داراي آن معني رايج و متداول نيست.
فيلم با خواندن خط اول نامهي (جك) به (جين) آغاز ميشود و در پايان نيز با خواندن تمام نامه و اتصال اين دو سكانس و بعضي از نماهاي آن به هم پايان مييابد(براي درك بهتر اين دو سكانس و اهميت درك آن در فيلم، متن نامه را در پايان آوردهام). در پايان فيلم نيز براي تكرار بر پيام فيلم و هشدار به بيننده يك جملهي سؤالي با صداي(جكي) واگويه ميشود: چقدر وقت داريم؟
به راستي ما چقدر وقت داريم؟ پرسش بنياديني كه در پايان فيلم مطرح ميشود يادآور بيتيست كه در پايين ميآيد:
درياب كار خود، كه نه پيداست كار عمر
اولين باري كه مُردم 27سالم بود. يادم است كه همه جا سفيد بود. جنگ بود و حس ميكردم زندهام، ولي در واقع مرده بودم. گاهي فكر ميكنم كه شايد ما براي اين زندهايم تا بتوانيم بگوييم در طول زندگيمان چه بلاهايي سرمان آمد كه بر سر ديگران نيامد. يا شايد براي اين زندهايم تا بر عجايب دنيا پيروز بشويم.
من ديوانه نيستم؛ حتي اگر فكر ميكردم كه بودم؛ نيستم. من در همين دنيايي زندگي ميكنم كه همه زندگي ميكنند. فقط من اين دنيا را بيشتر از تو ديدم؛ البته مطمئنم كه تو هم ديدي. جسد من را فردا پيدا ميكنند. اگر حرفم را باور نميكني، ميتواني حرفم را كنترل كني. من زندگي بعد از مرگم را ديدم. براي اينكه تو و دخترت زندگي بهتري داشته باشيد و بتوانم به شما كمك كنم، به تو ميگويم: (جين) تو يك روزي از سيگار كشيدن ميميري؛ البته ميسوزي و ميميري. دخترت در همان زندگي غمانگيز و ناراحتي كه تو داشتي رشد ميكند و بزرگ ميشود؛ و خيلي دلتنگ تو ميشود.
گاهي اوقات زندگي با علم به وجود مرگ متولد ميشود. اين كه همه چيز ممكن است پايان بپذيرند؛ بدون اينكه تو بخواهي. تنها مسئلهي مهم در زندگي، ايمان داشتن است. اين كه تا وقتي زندهاي هنوز دير نشده{است}. (جين)، به تو قول ميدهم: مهم نيست همه چيز خودش را چقدر بد نشان بدهد؛ مهم اين است كه وقتي بيداري زيباتر از زماني است كه خوابيدهاي. وقتي كه ميميري، فقط يك چيز است كه ميخواهي يك بار ديگر اتفاق بيفتد؛ ميخواهي برگردي{تا بتواني جبران كني}.
. در حاشيه:
* فيلم ژاكت با بودجهاي 29 ميليون دلاري ساخته شد، اما نتوانست موفقيت قابل توجهي در گيشه كسب كند.
* اين فيلم در كشورهاي آمريكا، انگلستان، كانادا و اسكاتلند فيلمبرداري شد.
* (كايرا نايتلي) براي ايفاي هر چه بهتر نقش يك دائمالخمر، براي فيلمبرداري يك سكانس خود را مسموم كرد تا بتواند بهتر نقشش را ايفا كند.
* (آدرين برادي) به درخواست خود ساعتها{حتي زماني كه فيلمبرداري نبود} خود را در آن كشوي غسالخانه زنداني ميكرد تا بتواند هر چه بيشتر به فضاي فكري (جك استراكس) نزديك شود.
* نويسندهي فيلمنامه و همچنين يكي از تهيه كنندگان فيلم ايراني بودهاند.
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
در آستانه
انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان ِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُهگين و شادمانشدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.
.
انسان دشواری وظيفه است.
.
۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه
خاطرات
خلاصه يك چيزهايي تعريف كرد كه نگو. بعد من پرسيدم، ببخشيد، پسرتون متولد چه ماهيه؟ گفت 22 مرداد. يكي از دوستانم اونجا خنديد. گفت آره با تو تو يك ماهه. البته خودمم خندم گرفت. يه مربي فوتبال تراز اول اونجا بود گفت بفرستش پيش من. اين تيپ بچهها انرژيشون زياده. ميان تو گروه خيلي منظم و مثمر ثمر ميشن.خلاصه اونجا يه نسخهاي براي اين پسربچههه پيچيده شد كه فكر كنم الان خوب شده باشه.
بعد آمدم خانه. از بچگيهايم يه چيزهايي تو ذهنم بود و از مادرم پرسيدم مامان، يه خورده از اذيتهاي بچگيهام تعريف كن. انگار دنيا رو بهش دادي. با يك دنيا دل پر، كلي حرف زد كه ايناش تو ذهنمه: ببين تو يك سالت بود و شبا خوابت نميبرد. بعد بابات از سركار مياومد. تو هم شب خوابت نميبرد. هزار تا كار رو امتحان كرديم، فقط اين دو تا جواب دادند. يه هال داشتيم كه بزرگ بود و بابا تو رو بغلش ميگرفت و اين هال رو به دو ميرفت و مياومد. ميرفت و مياومد. بگم نيم ساعت دروغ نگفتم ( نخنديد. بچه بودم!) بعد تو ميخوابيدي. اين بنده خدا هم تو رو ميذاشت تو جات همون بغل جات از زور نفس نفس زدن و خستگي ميخوابيد. اين بهترين شرايط بود. گاهي تو با اين كار خوابت نميگرفت. ديگه ما غم عالم به دلمون مينشست. خونهي ما نواب بود و تو رو بايد ميبرديم كجا؟ خيابون پهلوي از سر پارك وي تا ميدون تجريش. اون خيابون رو دوست داشتي. جاهاي ديگه رو هم امتحان كرده بوديم اما تو اون خيابون رو ميشناختي. تا وارد اونجا ميشديم عكسالعمل نشون ميدادي و ذوق ميكردي و بعدش چند دقيقه بعد ميخوابيدي.
بيشتر از اينها را نمينويسم. روم نميشه. الان پدرم نميتونه يك كيسه رو بلند كنه. مادرم هم همينطور. پير شدند بنده خداها. يادمه نوجوون بودم و خوب اون موقع آدم احساس ميكنه خيلي بزرگ شده و از اين حرفها. يكبار مادرم داشت لباسها رو جمع و جور ميكرد، يه شلوار بچه كه قدش 30 سانت هم نميشد برداشت اومد به من نشون داد. گفت پسر اين شلوار توئه. ببين چه قدي بودي؟ اينقدر خجالت كشيدم. خلاصه كه داستان همينه. يك زماني آنها به ما خدمت ميكنند. زماني هم ميرسه كه ما بايد به آنها خدمت بكنيم، فقط نميدانم چرا ما اين زمان را دوست نداريم باور كنيم و از زيرش شانه خالي ميكنيم. البته، خودم را عرض ميكنم.
۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه
عجالتاً
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
تـَرك من ِخراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز، تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده
بر آب ديدهي ما، صد جاي آسيا كن
خيرهكـُشيست مارا، دارد دلي چو خارا
بـُكشد، كـَسـَش نگويد: تدبير خونبها كن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن
درديست، غير مـُردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم، كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد، كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين دفع اژدها كن *
بس كن كه بيخودم من، ور تو هنر فزايي
تاريخ بوعلي گو، تنبيه بوالعلا كن
*در قديم اينگونه فكر ميكردند كه اگر زمرد را در مقابل چشم افعي قرار دهند، افعي كور ميشود.
۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه
گذشتهها
از اين بابت خوشحال ميشدم كه داخل آن رستوران علاوه بر شعارهاي اخلاقي و اوراد و احاديثي كه بر ديوار نوشته شده بود يك بيت شعر هم بود و من با آن يك بيت عشقبازي ميكردم. روي يك صندلي مينشستم و تمام آن چهل و پنج دقيقه را به آن نگاه ميكردم و به خيال مجال ميدادم كه برود هر كجا كه خواست. نميدانم چرا امشب ياد آن يك بيت افتادم. آن بيت اين بود:
حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد
۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه
هر چه گفتند گويندگان، همه پوست الف خاييدند
واقعيت اين است كه من هيچگاه احساس نكردم مذهبي مينويسم، و اصولاً به مذهب از ديد ديگري نگاه ميكنم. مثلاً شخصيتهاي بزرگ مذهبي همچون حضرت موسي(ص)، حضرت عيسي(ص)، حضرت محمد(ص)، حضرت علي(ص) و بسياري ديگر را فارغ از جايگاه و شأن غيرقابل ترديدي كه دارند از اين ديد نگاه ميكنم كه اينان انسان بودهاند و كساني بودهاند صاحب انديشه و جنبشها، تحولها و انقلابهاي عظيمي كه در عرصهي فرهنگ، جامعه و تاريخ بوجود آوردهاند، مطلقاً كار كوچكي نبوده و آثار مكتوبي كه از بعضي از اين بزرگواران در دست است نشان از وسعت انديشه و خرد اينان ميدهد.
كافيست شما نگاهي به سخنان و يا كتابهايي كه از حضرت زرتشت، بودا، مزمور حضرت داوود، عهد عتيق، انجيل و نهجالبلاغه است بكنيد. اين كتابهايي كه ذكر كردم كتابهايي هستند كه گردآوري سخنان و يا نوشتهي اين بزرگواران هستند و مثلاً مثل قرآن مجيد تماماً وحي و يا كلام خدا نيستند. در نهجالبلاغه شاهد سخناني هستيم كه از لحاظ خرد بشري حيرت انگيز است. مثلاً (ابوعثمان جاحظ) كه براي او مقام امام ادبيات ِعرب قائل هستند، پس از خواندن اين جمله از عليبن ابيطالب(ص) « قيمةُ كُلّ امري ما يُحسن» كه ترجمهي فارسياش چنين ميشود، «ارزش آدمي به چيزي است كه آن را خوش ميدارد»، چنين مينويسد: اگر از اين كتاب (نهج البلاغه) جز همين جمله را نداشتيم، آنرا شافي، كافي، بسنده و بينياز كننده مييافتيم. بلكه آنرا فزون از كفايت و منتهي به غايت ميديديم و نيكوترين سخن آنست كه اندك ِ آن تو را از بسيار بينياز سازد و معني آن در ظاهر لفظ آن بـُـــود.*
پينوشتها:
*البيانوالتبين / تصحيح عبدالسلام هارون/ جلداوّل
** راز / اوشو / ترجمه محسن خاتمي / جلد اول
خاييدند: جويدند
توضيح
ذكر چند نكته
به هر حال، بررسي اجمالي كه در اين نوشتارها ملاحظه فرموديد تا پايان سال 1379 را در بر ميگيرد و تا حالا كه كسي سوالي در اين وبلگ نپرسيده و و اكنون نيز نه تمركز خاطر و نه فرصت آن را دارم كه در پايان اين سلسله مقالات، خلاصه و نتيجهگيري كنم، چرا كه آنچه را كه خوانديد را هنوز قبول دارم و صحيح ميدانم اما براي تحليل و نتيجهگيري نياز به بازبيني و به احتمال زياد بازنويسي ميبينم. با گردآوري سوالهاي شما و فراغت خاطري كه دست دهد، در آيندهاي نزديك اين كار را خواهم كرد.
۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه
رَستم از اين بيت و غزل (4)
به باور من نميتوان دربارهي داستاننويسي در دههي شصت صحبت كرد بدون اينكه فضاي سنگين و به شدت متشنج و مشكوك آن را در نظر نگرفت. در اين دهه اكثر ِبه اتفاق ِنويسندگان به عنوان ستون پنجم ديده ميشدند و عدم وجودشان به ز بودنشان و چون در اين نوشتار قصد سياسينويسي ندارم و اصلاً يك اپسيلون نيز سواد و علاقهاي هم به اين موضوع ندارم، از اين مقوله ميگذرم؛ اما نويسندگاني كه در آن دوره مشغول نوشتن و سرپا نگه داشتن داستان نويسي ايران بودند كار كوچكي انجام ندادند؛ مطلقاً.
اگر بخواهيم از شاخصترين نويسنده اين دهه و دههي بعد(70) كه تأثير بسيار زياد و غير قابل كتماني بر جريان داستاننويسي و همچنين تربيت نويسندگان نوپا(كه البته هر يك الان خود استاد هستند و كارگاه داستاننويسي برگزار ميكنند) گذاشت و به اعتقاد بسياري، از معدود نويسندهگاني بود كه داستان برايش مبحثي به شدت جدي و با اهميت بود و بيشترين نگاهها(چه در جامعهي فرهنگي و چه در نظام حكومتي) بر او بود ميبايد از هوشنگ گلشيري نام ببريم.
برگزاري جلسات پنجشنبهها و اهميت دادن به جوانان و نوشتن نقدهاي منسجم در مجلات معتبر آن زمان همچون آدينه و دنياي سخن و در كل برجاي گذاشتن داستانهايي كه در آن، ذكاوت، تكنيك، ريزبيني و زبان حرف اول را ميزند از خصيصههاي بارز آثار گلشيري هستند.
از ديگر نويسندگاني كه در اين گيرودار و عليرغمِ تمامِ مشكلات و تنگناها و معضلات، مشغولِ آفرينش و كسب و بسطِ تجربههايِ تازه در عرصهي داستان نويسي بودند، ميتوان از منيرو روانيپور تازه از بوشهر آمده نام برد كه بعدها داستان خوب " كنيزو " را چاپ ميكند و "كولي كنار آتش" ، "زن فرودگاه فرانكفورت" و نازلي" را در دههي بعد. دولت آبادي را داريم كه اواخر دههي 50 "جاي خالي سلوچ" را چاپ كرده و تبديل به استادي براي خود و ديگران شده و به نوشتن دهگانهي " كليدر " مشغول است. جمال ميرصادقي با كلاسهاي داستاننويسياش مشغول است. شهريار مندنيپور است با اولين سياهمشقاش " سايههاي غار" كه بعدها با چاپ آثار بهترش به وزنهاي در داستان ايران تبديل ميشود. شهرنوش پارسيپور است كه با نوشتن "مردان بدون زنان" خود را دچار دردسر چند ساله ميكند و چند سالي به زندان و پس از آن به اجبار راهي غربت ميشود. محمدرضا صفدري است با كتاب استادانهي "سياسنبو" كه همان موقع و اكنون نيز حرف براي گفتن دارد، از اين نويسنده اضافه كنيد كتاب "تيله آبي" را.
فرخنده آقايي با "تپههاي سبز" است و اميرحسن چهلتن با "تالار آيينه". جعفر مدرس صادقي است كه او نيز به دور از حاشيه و جنجال مينويسد و خوب مينويسد و راه خودش را ميرود. اسماعيل فصيح با "زمستان 62"، علي اشرف درويشيان با "سالهاي ابري"، و بسياري ديگر همچون عباس معروفي، پرويز دوايي، اصغر الهي، ناصر ايراني، مهستي شاهرخي، فرج سركوهي، منصور كوشان، عدنان غريفي، اصغر عبدالهي، قاضي ربيحاوي، اكبر سردوزامي كه بعضي از اينان از ايران رفتند و بعضي ديگر فقط بودند و بعضي ديگر مشغول تمرين و كسب تجربه بودند و كارهاي قابل اعتناي خود را دههي بعد چاپ كردند، همچون عباس معروفي با "سمفوني مردگان"، "سال بلوا" و "پيكر فرهاد").
. . . حالا كه دانستهاي رازي پنهان شده در سايهي جملههايي كه ميخواني، حال كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار ميكني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايرهي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندي هم به جان شيدايت واسپردهاند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غيراين كتاب: من اين رمز را از «ذبيح» و«ارغوان» آموختم به روزي باراني، . . . نگفته بوديم ببار، امّا ميباريد. چنان ميباريد تا به استخوانهاي برهنه برسد و جانهاي لولي را مجموع كند. سرگشتهي«حافظيه»، به سنگ مرمرگور كه بالاي آن صفهي بيمعنا هم نيست، نگاه نينداختم. گفتم با آن گنبدي كه برتو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت كردهاند ...
(شهريار مندنيپور)
"از ميان شيشه از ميان مه" نوشتهي علي خدايي
"سمفوني مردگان" نوشتهي عباس معروفي
"شاه سياه پوشان"،" آينههاي دردار"، "دست تاريك دست روشن" نوشتهي هوشنگ گلشيري
"گاو خوني" نوشتهي جعفر مدرس صادقي
"جامه به خوناب" نوشتهي رضا جولايي
"شرق بنفشه" و "دل و دلدادگي" نوشتهي شهريار مندنيپور
"نقش پنهان" نوشتهي محمد محمدعلي
"رقصندگان" نوشتهي امين فقيري
"هاويه"، "ديوان سومنات" و "اسفار كاتبان" نوشتهي ابوتراب خسروي
"همنوايي شبانه اركستر چوبها" نوشتهي رضا قاسمي
"نيمه غايب" نوشتهي حسين سناپور
"خانه ادريسيها" نوشتهي غزاله عليزاده
"جنسيت گمشده" نوشتهي فرخنده آقايي كه مهجور ماند و مانده.
"بامداد خمار" نوشتهي فتانه حاج سيدجوادي كه اثري شد بسيار پرفروش و حدفاصلي بود بين رمان و پاورقي
و "عطر نسكافه" نوشتهي منصوره شريف زاده
***
خواجه رو به مجلسيان ميگويد: « شما پارههاي تن معشوق ما را مسح ميكنيد و گرماي او را لمس مينماييد. اينك دستهاي شما به خون معشوق ما آلوده است. به دستهايتان بنگريد، اجزاي تن معشوق ما در دستهاي خون آلود شماست. اينك ما به شما ميگوييم كه اين گوشت و خون گرمي كه در دستهاي شماست، صورتي ديگر از خاك است كه بر گونههاي شما ميتابد. تن آن زن از جنس ستاره و ماه است و همهي اين آيات حضرت حق است كه قادر است، حضرت حق كه ما به نام همو، معشوق خود بلقيس را ميخوانيم كه مثل غبار از دستهاي شما برميخيزد و هماني خواهد شد كه بود معشوق خاكي ما نشسته بر اين تخت مرصع.
... از قبر بيرون ميآيم. رفعتماه بر سكوي سنگي كنار حوض نشسته است و دستهايش را ستون پيشاني كرده. با بيل خاك بر عمق گور ميريزم تا پر شود، حتي بيشتر از آنكه فقظ پر شود. بر خاك نمناك ميايستم تا خاك فرو كشد. دوباره خاك ميريزم تا با سطح باغچه هم سطح شود. روي قبر را پشته ماهي نميكنم تا آذر پنهان باشد. و آب ميريزم تا هر چه كه بايد فرو كشد و ميگويم، انا لله و انا اليه راجعون. همچنان كه مينويسم همچنان كه بر خاك او در گور ميگويم، بر گور مكتوب او هم در اينجا مينويسم: انا لله و انا اليه راجعون.
(اسفار كاتبان)
(ابوتراب خسروي)
۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه
رَستم از اين بيت و غزل (3)
بهرام صادقي با "سنگر و قمقمههاي خالي" و "ملكوت"
غلامحسين ساعدي با "عزاداران بيل"، "ترس و لرز" و" واهمههاي بينام و نشان"
جلال آل احمد با داستانهاي كوتاه "جشن فرخنده"، "گلدستهها و فلك" و "خواهرم و عنكبوت"
هوشنگ گلشيري با "شازده احتجاب"، مجموعه داستان "نمازخانه كوچك من" و "بره گمشده راعي"
محمود دولت آبادي با "آوسنهي بابا سبحان"
احمد محمود با "همسايهها"
عليمحمد افغاني با "شوهر آهو خانم"
صمد بهرنگي در زمينهي ادبيات كودكان با "ماهي سياه كوچولو" و "اولدوز و كلاغها"
زكريا هاشمي با "طوطي"، رضا دانشور با "نماز ميّت"
جواد مجابي با "كتيبه"
شميم بهار با "ابر بارانش گرفته"
بهمن فرسي با مجموعه داستان "زير دندان سگ" و "شب يك شب دو"،
ايرج پزشكزاد با "دايي جان ناپلئون"
رضا براهني با "روزگار دوزخي آقاي اياز"
سيمين دانشور با "سووشون"
مهشيد امير شاهي با "لابيرنت" و "سار و بيبيخانم"
شهرنوش پارسي پور با "سگ و زمستان بلند"
و گلي ترقي "با من هم چگوارا هستم" درخشانترين دورهي داستاننويسي اين 15 ساله را تشكيل دادند.
بيست و يك/ يك/ شصت و هفت،
- يعني هزار و نهصد و شصت و هفت. تو در اين تاريخ كي هستي؟ آيا همان آدم هميشه؟ همان تن باريك، كه من بيشتر برهنهاش يادم ميآيد تا پوشيدهاش؟ همان نگاه سبز هميشه خواستار؟ همان موي سياه صاف همان تراش و ساخت زيبا و آسان كه چشم ميتواند ببيند؟ همان بافت سخت كه چشم نميتواند؟ همان حركت بستهي دخترانه كه سن و سال تو را كمتر نشان ميدهد؟
(شب يك شب دو)
(بهمن فرسي)
البته در طول اين سالها نويسندگان ديگري نيز مشغول نوشتن بودند كه از شاخصترين آنها ميتوان از، حميدر صدر، شمس آل احمد، ناصر تقوايي، احمد مسعودي، شاپور قريب، محمود طياري، ناصر ايراني، عباس پهلوان، محمد كلباسي، مجيد دانش آراسته، امين فرخ فال، اسماعيل فصيح، بابا مقدم، علي اشرف درويشيان، عباس حكيم، امير حسين روحي، ابولقاسم فقيري، منصور ياقوتي، بهمن شعلهور، غزاله عليزاده و بسياري ديگر نام برد. اما مميزي در اينجاست كه نامهاي معتبري كه در اين فهرست ميبينيد كتابهاي شاخص خود را مثل "جاي خالي سلوچ" دولتآبادي در اواخر دههي 50 و يا دههي 60 منتشر كردند و اكثر اين نويسندگان در آن سالها مشغول كسب اندوختهي تجربه بودند. از اينانند، غزاله عليزاده، علي اشرف درويشيان، اسماعيل فصيح و علي اشرف درويشيان. گروهي از اينان نيز ره به ولايت ديگر سپردند كه يا مشغول تلاش براي معاش شدند و فرصتي براي آفرينش نبود و يا اگر بود بازتاب وسيعي در بين خوانندگان اين سراي پر گوهر و سراپا هنر و فرهنگ! پيدا نكرد.
ظهر پنجشنبه خبر شديم كه دكتر برگشته است و حالا هم مريض است. چيزيش نبود. دربان بهداري گفته بود كه از ديشب تا حالا يك كله خوابيده است، هر وقت هم كه بيدار ميشود فقط هق هق گريه ميكند. معمولاً بعد از ظهرهاي پنجشنبه يا چهارشنبه راه ميافتد و ميرفت شهر، با زنش. اين دفعه هم با زنش رفته بود. اما رانندهي باري كه دكتر را آورده بود گفته: «فقط دكتر توي ماشين بود.»
(هوشنگ گلشيري)
۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سهشنبه
رَستم از اين بيت و غزل (2)
در ادبيات داستاني معاصر ابتدا ميبايد از محمدعلي جمالزاده نام برد. جمالزاده بر خلاف شيوهي نگارش پيشين مبني بر حكايتگويي و نقالي و روايتگويي و با پشتوانهي نثر جاافتادهي ادبيات دوران مشروطيت، اولين كتاب خود را به نام "يكي بود يكي نبود" (1294 ه. ش – 1915م) در برلن چاپ ميكند. وي با چاپ مجموعهداستان "يكي بود يكي نبود"، توانست اولين مميّزي بين شيوهي داستانگويي كهن و معاصر را بوجود آورد.
پس از چاپ "يكي بود يكي نبود" و "افسانه" نيما يوشيج و "فارسي شكر است" جمالزده (هر دو در سال 1301 ه.ش – 1922م) و باز شدن تدريجي فضاي ادبي آن دوران كه توسط ترجمههايي از زبان فرانسه(كه زبان رايج علمي و بينالمللي بود) و كمتر انگليسي از آثار نويسندگاني چون شاتو بريان، لامارتين، ميشل زواگو، الكساندر دوما، اوژن سو، پونسون دوتراي، گوته، آلفونس كار، آناتول فرانس، پوشكين و آلفرد دوموسه، بايرون و ويكتور هوگو انجام شد، آثاري نيز به فارسي تحت تاثير زبان، شخصيت آفريني، شيوهي روايت و تكنيك آثار منظوم و منثور ترجمه شده چاپ شد كه مطرحترين آنها عبارتند از: سعيد نفيسي: فرنگيس(1303ه.ش)، عباس خليلي: اسرار شب(1305 ه.ش)، مشفق كاظمي: تهران مخوف(1305 ه.ش)، ربيع انصاري: جنايات بشر(1308 ه.ش)، محمد حجازي: پريچهر(1308 ه.ش)، حيدر علي كمالي: لازيكا(1309 ه.ش)، جهانگير جليلي: من هم گريه كردم(1311 ه.ش) و شين پرتو: پهلوان زند(1312 ه.ش).
تا پيش از چاپ "بوف كور"(1315 ه.ش – 1936م) اتفاق بديع و شگرفي در ادبيات داستاني ايران به وجود نيامده بود. براي روشن شدن اهميت "بوف كور" فارغ از مباحث و ارزشهاي ادبي اين كتاب ميبايد دوران تاريخي آن سالها و جامعهي بيسواد و تيره و عقبافتادهتر از الان ايران را تصور كنيم. هدايت به علت ممنوعالقلم بودن در ايران، به قصد آموختن زبان پهلوي به هند سفر ميكند و "بوف كور" را در آنجا و در 50 نسخه پلي كپي ميكند. هدايت با احاطهي كامل و دقيق به زبان و ادبياتِ فرانسه و آموختنِ زبان پهلوي و سانسكريت و با بر جاي گذاشتنِ آثاري همچون بوفكور، سه قطره خون، سگ ولگرد، سايه روشن، زنده بگور و معرفي نويسندهگاني چون (فراتنسكافكا)، (ژان پل سارتر)، (گاستورن شرو)، (الكساندر لانژ كيلاند) و (آنتوان چخوف) و ترجمههايي از متون كهني مانند زند و هومن يسن، كارنامه اردشير پاپكان، گزارش گمانشكن توانست نام خود را به عنوان مطرحترين نويسندهي داستان و در اصل شروع و معيار داستان نويسي جدي در ايران ثبت كند.
من سعي خواهم كرد آنچه را كه يادم هست، آنچه را كه از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع به آن يك قضاوت كلي بكنم. «نه»، فقط اطمينان حاصل بكنم و يا اصلاً خودم بتوانم باور كنم -چون براي من هيچ اهميتي ندارد كه ديگران باور بكنند يا نكنند - فقط ميترسم كه فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم - زيرا در طي تجربيات زندگي به اين مطلب برخوردم كه چه ورطهي هولناكي ميان من و ديگران وجود دارد و فهميدم كه تا ممكن است بايد خاموش شد، تا ممكن است بايد افكار خودم را براي خودم نگهدارم و اگر حالا تصميم گرفتم كه بنويسم، فقط براي اينست كه خودم را به سايهام معرفي كنم- سايهاي كه روي ديوار خميده و مثل اينست كه هر چه مينويسم با اشتهاي هر چه تمامتر ميبلعد- براي اوست كه ميخواهم آزمايشي بكنم: ببينم شايد بتوانيم يكديگر را بهتر بشناسيم.(8)
هدايت در پِي دوّمين و آخرين سفرش به فرانسه، در شبِ 9 آوريل 1951، در آپارتماني محقر، در كوچهي شامپييونه در محلهي هجدهم پاريس، بوسيلهيِ گازشهري، دست به انتحار ميزند.(9) به گفته معاصرينش، هدايت يك قرن از جامعهي آن زمان ايران جلوتر بود و همواره از جهل و نادانيِ مردم و اطرافيانش در رنج و عذاب. اين مسئله، در ميان آثار و گفتههايش آشكارا هويداست. نويسندهاي كه گروهي او را نابغه و گروهي ديگر ديوانه و رسول يأس و بدبختي و نااميدياش ميخواندند و همين بغضها و كينهورزيها و دنياي رجالهها بود كه او را به كام مرگ فرستاد. (10)
معمولاً پس از هدايت و در رابطه با صاحبسبك بودن و جديت در داستاننويسي امروز، از دو نفر ديگر ياد ميشود: بزرگ علوي و صادق چوبك. اينان كساني بودند كه با تسلط بر زبان فرانسه و انگليسي و آشنايي با آثار ادبي روز اروپا و داشتن ذكاوتي بيشتر از سايرين توانستند دست به خلق آثاري بزنند با بنمايههاي رئاليستي و ماندگار. تاثير اين نويسندگان بر نسلهاي پس از خود انكارناپذير است.
از بزرگ علوي، "ورقپارههاي زندان"، "چشمهايش" و داستان كوتاه "گيله مرد" و از صادق چوبك مجموعه داستان "انتري كه لوطياش مرده بود" و داستان درخشان آن
مجموعه، "شبي كه دريا طوفاني شد" هنوز كه هنوز است تازه هستند و معياريست براي داستاننويسي. هر دوي اين نويسندگان عمري طولاني داشتند و بيشتر عمر خود را در خارج از ايران زيستند و همانجا به خاك سپرده شدند.
البته صادق چوبك در سالهاي پاياني عمر دچار نابينايي شد و قبل از فوتِ خود(همچون هدايت) تماميِ دستنوشتههايِ چاپنشده خود را در آتش سوزاند.
در سالهاي 20 و 30 نويسندگاني همچون، سعيد نفيسي، حسينقلي مستعان، تقي مدرسي، شين پرتو، م. ا. به آذين، نصرالله فلسفي، ابولقاسم پاينده، رسول پرويزي، عبدالرحيم احمدي، غلامحسين غريب، رضا مرزبان، ايرج قريب و ابراهيم گلستان نيز قلم زدند، كه از بين اينان، ابراهيم گلستان با "آذر ماه آخر پاييز"(1328) "شكار سايه"(1334)، م. ا. به آذين با "دختر رعيت"(1327)، تقي مدرسي با "يـَكـُلـيا و تنهايي او"(1333) توانستند خوش بدرخشند و آثارشان تا به امروز باقي بمانند.
پينوشتها:
8. بوفكور/صادقهدايت/انتشارات جاويدان 1355
9. خودكشي صادقهدايت/اسماعيل جمشيدي/انتشارات زرين
10. براي شناخت بهتر از اين نويسنده، علاوه بر مطالعهي آثار او ميتوانيد به دو كتابِ مفيد «آشنايي با صادقهدايت» تأليف آقاي مصطفيفرزانه و «صادقهدايتِ داستاننويس» به كوشش جعفرمدرّسصدقي از انتشارات نشرمركز مراجعه بفرماييد.
۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه
رَستم از اين بيت و غزل (1)
نوشتاري كه در پايين آوردهام را ارديبهشت ماه 1381 نوشتم و مروري بسيار كوتاه و اجمالي بود بر داستان و اهميت داستاننويسي؛ چرا كه در قشر به اصطلاح تحصيلكرده و روشنفكر جامعهي وحشتناك عقب افتاده و كوتولهي ايران، فرم داستان هرگز جايگاه واقعي خود را پيدا نكرد و نكرده است و معمولاً به عنوان سرگرمي و تفنن به آن نگاه ميكنند. در اين مقاله سعي شد به اهميت اين فرم از ادبيات(ميدانم كه شكل صحيح اين كلمه "ادب" است و در زبان فارسي كلمهي "ادبيات" مطلقاً صحيح نيست، اما جزو كلماتيست جا افتاده و اگر "ادب" به كار برود منظور نويسنده درست منتقل نميشود) بيشتر پرداخته شود. ديگر اين كه همانطور كه ذكر كردم اين مقاله را در 21 سالگي نوشتم و كوچكترين ادعايي بر كامل بودن و بيكم و كاستي آن ندارم؛ اما براي آشنايي مختصر با داستان و گذشتهي آن در ايران هنوز ميتواند مفيد باشد و چون اين نوشتارطولانيتر ازشيوهي وبلاگنويسي است در چند بخش ميآورمش.
***
اي برادر قصه چون پيمانهايست
معني اندر وي مثال دانهايست
دانهي معني بگيرد مرد عقل
ننگرد پيمانه را چون گشت نقل
داستان، از دير باز تا كنون جزو پرمخاطبترين فرم ادبيّات بوده و هست. اين قاعده نه تنها در ايران، بلكه در تمام كشورهايِ جهان با هر فرهنگِ مربوطه متداول بوده و از اينرو اكثرِ بزرگانِ حكمت و عرفان و علومِعقلي، پارهاي از تعاليمِ خود را در قالب داستان درآورده و از خود باقي گذاشتهاند، تا فهمِ اين مفاهيم علاوه بر خاصان، براي همگان نيز قابل درك شود.
بازگو نمودنِ اين نكته كه قسمتِ انبوهي از محتوياتِ قرآنكريم را قِصَص ِ آن در برميگيرد، ميتواند اهميّت و ارزش داستان را بيشتر آشكار نمايد(1) و در بَطنهايِ اين قصّههاست كه شاهد معجزهي كلام و ايجاز و بيانِ اسرار و حكايات و در آخر چگونگيِ رساندنِ كشتيِ مراد به ساحلِ مقصود هستيم. چنانچه حضرت مولانا با تكيه برحديثِ، اِنَّ لِلْقُرآنِ ظَهْراً و بَطْناً و لِبَطْنِهِ اِلي سَبْعَة اَبْطُنٍ(2الف) در دفتر سوّم از مثنوي شريف چنين ميفرمايد:
حرف قرآن را بدان كه ظاهريست
زير ظاهر باطني بس قاهريست
زير آن باطــن يكي بطــن سوّم
كه دور گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبي خود كس نديد
جز خداي بينظيـــر بي نديـد
تو ز قرآن اي پسر ظاهر مبيـــن
ديو آدم را نبيند جز كه طيــن
ظاهر قرآن چو شخص آدميست
كه نقوششظاهروجانشخفيست
مرد را صــد سال عم و خـال او
يك سر مويي نبيند حال او(2ب)
اصطلاح ِداستان در محدودهي هنر ِ داستاننويسي، داراي يك معنيِ عام و يك معنيِ خاص است. در معنيِ خاص شاملِ رمان و داستانِ كوتاه ميشود و عمدتاً مترادف است با رمان. در معنيِ عام، داستان را ميتوان چنين تعريف كرد:
داستان به اثر هنريِ منثور گفته ميشود كه بيش ار آنكه از لحاظ تاريخي حقيقت داشته باشد، آفريده و ابداع نيرويِ تخيّـل و هنر نويسنده است. داستان ممكن است بر اساس تاريخ و واقعيت ساخته بشود يا به كل از قوهي تخيّـلِ نويسنده سرچشمه بگيرد. در دو حال، صفتِ مميز آن اين است كه به قصدِ لـذتِ روحاني خواننده ابداع ميشود، وتا حدّي نيز به منظور آموزش دادن او.
به عبارتِ ديگر، داستان در درجهي اوّل به دل خواننده، به احساسات و عواطف او متوّسل ميشود و در درجهي دوّم به خرد و قدرتِ استدلال او. داستان ِ استادانه خواننده را وا ميدارد كه فكر كند، ولي قصد اصلي همهي داستانها اين است كه به خوانندگان امكان دهند كه حس كنند.(3)
اين مقوله(داستان)، در ادبيّاتِ ايران نيز سابقهاي طولاني داشته و از گذشتههاي دور، مشايخ و شاعران و عرفا از اين قالب استفاده ميكردهاند.
در زمينهي ادبيّات و داستانهاي كُهن، ابتدا بايد از ابومحمّد الياس بن يوسف نظامي گنجوي، استادِ بزرگِ داستانسرايي و يكي از مهمترين ستونهاي استوار شعر پارسي، سخن به ميان آورد. نظاميِگنجوي در انتخابِ الفاظ و كلماتِ مناسب و ايجادِ تركيبات خاصِ تازه و ابداع و اختراع ِمعاني و مضامين نو و دلپسند در هر مورد و بهكار گرفتنِ نيروي تخيّل و دقت در وصف اشخاص و احوال و مناظر و طبيعت، در شمار كسانيست كه بعد از خود نظيري نيافته است. داستانِ ليلي و مجنون و خسرو و شيرين، كه بزرگان بعد از نظامي بارها از آن استفاده نمودهاند و هنوز پُر از ظرائف و نكات نغز است، شاهد اين مدعاست.
"همچنان كه مجنون قصدِ ديارِ ليلي داشت. اُشتر را آن طرف ميراند، تا هوش با او بود. چون لحظهاي مُـسـْتـَغرَقِ ليلي ميگشت خود را و اشتر را فراموش ميكرد. اُشتر را در دِه بچهاي بود، فرصت مييافت، باز ميگشت و به دِه ميرسيد. چون مجنون به خود ميآمد، دو روزه راه بازگشته بود. همچنين، سه ماه در راه بماند. عاقبت، افغان كرد كه«اين اُشتر بلاي من است.» از اُشتر فرو جست و روان شد."(4)
آثاري همچون هفت پيكر، مخزنالاسرار، شرف نامه و خرد نامه از ديگر آثارِ اين شاعرِ بزگِ ايراناست.
شيخ فريدالدين عطار نيشابوري، شاعر و عارف مشهورِ ايران (540-618ه . ق) و صاحب آثاري همچون تذكرة الاوليا، ديوان اشعار، اسرار نامه، الهي نامه، مصيبت نامه، خسرو نامه و منطقالطير(مقاماتالطيور) از ديگر بزرگانيست كه نابترين و بِكرترين مفاهيم عرفاني را با زباني ساده و بيآلايش در منطقالطير، به واسطهي حكاياتي كه از زبان هُدهُد بيان ميشود آورده است. تجمع مرغان به پيشِ هُدهُد و مواعظ هُدهُد براي وصلِ به سيمــرغ ، خوانندهيِ اين داستانها را با خود به سرزمينهايِ دور و نزديك برده و از زبان مرغان، خوانندهي آگاه، عيوب و نقايص خود را ميخواند و ميبيند. شاهكاري همچون داستان شيخ صنعان، بيشك نتيجهيِ سالها طيطريق و سلوكِ شيخ ِعطار ميباشد. شيخصنعاني كه بعدها فانوسي شد براي مريدان راه حق و عشق به ذاتِ الهي.
از ديگر بزرگان عرفان و ادبِ اين ديار ميتوان از حضرتِ مولانا جلاالدين محمّد بلخي نام برد. مولانايي كه سجاده نشيني با وقار، فقيهي سرشناس، زاهد و امام جماعت يك مسجد بود، پس از ديدار با شمس الدين محمّد بن علي بن ملك داد تبريزي (در سال 642 ه . ق) ناگاه تبديل ميشود به ترانهگويي سرمست، بادهجويي زيادهخواه و سر حلقهي عارفان و سماعكنندگان.
زاهد بودم ترانه گويم كردي
سرفتنهي بزم و باده جويم كردي
سجاده نشين باوقارم ديـدي
بازيچهي كودكان كويم كردي
و پس از بند گسستنها و برداشتنِ حجابها و گذشتن از تماميِ القاب و ظواهر به چنين ديدگاهِ بيهمتايي ميرسد، كه چنين سر ميدهد:
خُنُك آن قماربازي كه بباخت آن چه بودش
بنماند هيچش، الا هوس قمار ديگر
ايشان در پايان عمر خود به اصرار و تشويق «حسام الدين چلبي» مشغول به سُرايش مثنوي معنوي در شش دفتر و بالغ بر بيست و شش هزار بيت ميشوند. در مثنوي معنوي، حضرت تعاليم خود را در قالبِ قصّههايي منظوم بيان فرمودند و گاهي در پايان يك قصهي سبك و مُشمئز كننده به چنان مفاهيم نغز و والايي ميرسيم كه نظيرش را در هيچ يك از آثار و منابعِ نوشتاريِ اين جهان، نميتوان سراغ گرفت.(5) البته بيان اين نكته خالي از لطف نيست، كه همهي اين ظرائف را از شاعري ميبينيم كه از تنگناي وزن و قافيه بارها و بارها چه در مثنوي و چه در ديوانِ كبير به فرياد آمده است.
رَستَم از اين بيت و غزل ، اي شَه و سلطان اَزَل
مُفتَعِلُنْ مُفتَعِلُن ْ مُفتَعِلُنْ كُشت مرا
شاعري كه از شعر بيزار است و پيش او از اين بدتر چيزي نيست: "آخر، من تا اين حد دلدارم كه اين ياران كه به نزد من ميآيند، از بيم آنكه ملول نشوند، شعري ميگويم تا به آن مشغول شوند. واگر نه، من از كجا، شعر از كجا؟ وَالله كه من از شعر بيزارم و پيش من از اين بتر چيزي نيست."(6)
از ديگر شاعران و فيلسوفاني كه از فرم داستان در آثار منظوم خود بهره بردهاند، ميتوان به نورالدينعبدالرحمن بن احمد جامي(هفت اورنگ)، شيخ مشرف بن مصلح سعدي شيرازي(بوستان)، حكيم ابولقاسم بن منصور بن حسن فردوسي(شاهنامه)، شيخ يحي شهابالدين سهروردي(قصّهها)، كمالالدين وحشي بافقي كرماني(فرهادوشيرين)، بهاالدين شيخ بهايي(شيروشكر، نان و پنير، نان و حلوا) و عبيد زاكاني(قصّهها) اشاره كرد.
پينوشتها:
1.براي اطلاع بيشتر و خوانش قصّهها و تفاسير آن ميتونيد به كتاب ارزشمند (ترجمة تفسير طبري«قصّهها») به ويراستاري جعفرمدرسصادقي از انتشارات نشر مركز مراجعه فرماييد.
2. الف.حضرت محمّد مصطفي (ص)- ب: مثنويمعنوي/ تصحيح: دكتر عبدالكريم سروش
3. داستان: تعاريف، ابزارها، و عناصر/ ناصر ايراني/كانونپرورشفكريكودكانونوجوانان/چاپ اوّل بهمن1364
4. مقالات مولانا(فيهمافيه)/ويرايشمتن:جعفرمدرسصادقي/نشر مركز/چاپ دوّم1374
5. داستان آن كنيزك كي با خر خاتون شهوت ميراند و . . . در دفتر پنجم مثنويمعنوي از آن جمله است.
6. مقالات مولانا(فيهمافيه)/ويرايشمتن:جعفرمدرسصادقي/نشر مركز/چاپ دوّم1374