۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

بوی گندم مال من...

چند روز پیش داشتم مسیر اتوبان کردستان را به طرف جنوب می‌رفتم و در ماشین یک ترانه از ( داریوش اقبالی ) را می‌شنیدم. ترانه‌ای بود / هست به نام ( سقوط ) که ترانه‌سرایش ( شهیار قنبری ) و آهنگساز و تنظیم‌کننده‌اش نیز ( منوچهر چشم‌آذر ) است. این جزو ترانه‌هایی‌ست که بسیار دوستش دارم. چه از لحاظ فـرم و محتوای ترانه و چه از لحاظ آهنگسازی و تنظیم از نظر من بسیار خوب است و جزو ماندگارهای حافظه‌ی ترانه‌ی من است. خلاصه طبق معمول تقاطع چهارراه کردستان و جلال‌آل احمد ترافیک سنگینی داشت. من هم معمولاً وقتی یک چیزی را می‌بینم یا می‌شنوم تمام حواسم به آن است؛ تمام حواسم. البته ناگفته نماند که شنیدن این ترانه و پشت هم گوش کردن‌های پی در پی آن علتی داشت که نوشتنش ربطی به این پُست ندارد. یک بخشی از این ترانه را بسیار بسیار دوست دارم و دیدم قصه‌ و یا روایت حال من است با آن چیزی که در موردش فکر می‌کردم

حالا تو دستِ بی‌صدا
دشنه‌ی ما شعر و غزل
قصه‌ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل‌بغل
انگار با هم غریبه‌ایم

خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می‌فهمیدیم
اومدنی رفتنیه

تقصیر این قصه‌ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود

تجسم کنید من تمام حواسم به این قسمت است و نگاهم نمی‌دانم کجاست. مثل همیشه پُـک‌های عمیق به سیگار می‌زنم و چند بار این قسمت را می‌برم عقب و باز گوش می‌کنم و فکر می‌کنم که " خوبیه ما دشمنیه ". یک تاکسیِ سمند کنار ماشین من بود که متوجه شدم وسط این آهنگ راننده‌اش مُداوم صدا می‌کند: - آقا، آقا، آقا.
شیشه را پایین کشیدم ببینم چه می‌گوید؟ من نمی‌توانم قیافه‌ی او را این جا با کلمه‌ها برایتان به تصویر بکشم. ولی هنوز که به یاد آن چهره می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. خود قیافه خنده‌دار بود. از آن‌هایی که پنجاه سالی از عمرشان گذشته و ریش چهار پنج روزه‌ی نتراشیده و یک پیراهن آبی روشن که یخه‌اش چرک‌مُرد شده و دندان‌هایی که از زور سیگار و تریاک زرد و چند تایی از آن‌ها ریخته و دست چپش آویزان از ماشین و در این مکالمه که می‌خوانید این را در ذهن داشته باشید که با هر جمله‌ای که او می‌گفت یک حالت خنده‌ی باحال هم چاشنی گفته‌هایش بود. خلاصه
گفتم: جان
گفت: این آهنگه خیلی باحاله. خیلی عشقیه
گفتم: آره
گفت مال سال پنجاه پنجاه و یکه. یه صفحه‌ی 35 دور بود. بوی گندم مال تو. هر چی که دارم مال من
گفتم: آره - حالا من واقعاً از حالت حرف زدن و بی‌قیدی او خنده‌ام گرفته بود و این اطلاعاتِ کاملاً غلطی که می‌گفت برایم جالب‌تر بود. هیچ کدامش درست نبود. حتی شعری که چپکی خواند هم برای ترانه‌ی دیگری بود، ولی از این گفتگوی پشت چراغ قرمز که او نصف بدنش را آورده بود بیرون تا صدایش به من برسد داشت خوشم می‌آمد
گفت: می‌دونی وُسه چی از این آهنگه خوشم میاد؟
گفتم: وُسه‌ی چی؟
گفت: آخه دوس دخترم وسم خریده بود. خیلی ناناز بود. یادش بخیر. هر وقت میومد اینو وُسش می‌ذاشتم: " بوی گندم مال تو. هر چی که دارم مال من." خیلی آهنگ عشقیه‌ایه. دمت گرم. منو بردی پیش اون ناناز. هی ی ی ی
چراغ سبز شد و با هم حداحافظی کردیم. من هم ضبط صوت را خاموش کردم و واقعاً داشتم می‌خندیدم. یعنی از آن حالتِ گرفته و چیزی که در ذهنم بود و باعث ناراحتی‌ام شده بود و این تفکر که ببینم این شعر چه می‌گوید؟ جهان‌بینی پشت این شعر چیست؟ اوج و فرودش کجاست؟ من کجای این دنیا هستم؟ من در حق چه کسی خوبی کردم که خودِ دشمنی بوده؟ و از این حرف‌ها، دیدم این آدم از این آهنگ(هر چند جای آهنگ دیگری گرفته بود) چیزی ساخت که باعث شد حداقل برای چند لحظه یا چند دقیقه من بخندم و شاد بشوم. و همان لحظه به خودم گفتم گاهی اوقات فکر نکردن از فکر کردن بهتر است و تصویری که او از این ترانه داشت از تصویری که من با تمام زوایای شاعری و آهنگسازی می‌شنیدم، بهتر بود

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

اصل مطلب

بینید، من تا الان که دارم این پُست رو می‌نویسم لب به مُخدر نزدم. هیچ رقمش. چه کشیدنی، چه تزریقی، چه خوردنیش. حالا این رو می‌ذارید پای بی‌عُرضگیم یا با عُرضه‌گیم. هر دو صورتش برام مهم نیست. اما از این سی سال عُمری که ازم گذشته، سر راست، نصفش رو با معتاد جماعت زندگی کردم. همه رقمش. همه نوعش رو دیدم. می‌دونم خُماری کشیدن چه شکلیه. چه حالت‌هایی داره. چه جوری به سیگار پُک می‌زنن. چه جوری این‌ور اون‌ور می‌رن. چه جوری نَـسَـخ می‌شن. چه جوری پلکشون می‌پره، دستاشون می‌لرزه و هزار تا رفتار دیگه. نشئگی‌ داستان رو هم می‌دونم چه شکلیه. اونم دیدم. آرامش بعد از اون رو هم دیدم که ریدم به این آرامش. دیدم بعد از رفع خُماری چه جوری از سیگار کام می‌گیرن. دیدم بعد از رفع خُماری قیافشون چه شکلی می‌شه. مهربون می‌شن، یا آروم می‌شن یا هر حالت خاص خودشون.
اما چرا اینا رو نوشتم؟ مردم جماعت فکر می‌کنن خُماری و نشئگی فقط به مُخدر و قرص و الکل و این تیپ چیزهاست. ببیـنید این مطلبی که دارم این‌جا می‌نویسم اصل مطلبه. آخر چیزیه که از اکثر زن و مرد جماعت دیدم: خیلی‌ها چه زن، چه مردش؛ فرقی نمی‌کنه. خیال می‌کنن عاشق هم‌دیگه شدن. وقتی همدیگه رو نمی‌بینن دلشون برای هم تنگ می‌شه. بالا و پایین می‌پرن. بی‌قراری می‌کنن. موبایلشون رو مُدام چک می‌کنن. پیغام‌گیر تلفن رو چک می‌کنن. ای‌میلشون رو چک می‌کنن.
وقتی همدیگه رو می‌بینن آروم می‌شن. اینا فکر می‌کنن عاشق همدیگه شدن؛ نمی‌دونن معتاد هم شدن؛ عین مُخدر. با هم حرف می‌زنن. قهر می‌کنن. آشتی می‌کنن. نمی‌تونن از هم دور بشن. نمی‌تونن این دوری رو تحمل کنن؛ باز بر می‌گردن پیش هم. عین خودِ خودِ اعتیاد. بعد دیگه نمی‌خوان این درد دوری، این درد فراق رو تحمل کنن. اسمش رو می‌ذارن: " درد عشق کشیدن ". می‌شینن فکر می‌کنن تا راهِ حل رفع این درد، رفع این خُماری نشناخته رو پیدا ‌کنند: ازدواج.
بعد روز و شب با هم دعوا می‌کنن. دیگه حالشون از هم به هم می‌خوره. بدن جفتشون برای همدیگه تکراری می‌‌شه. حرفای هر دوشون برای هم تکراری می‌شه. دستِ همدیگه رو می‌خونن. بعد می‌خوان شکل این اعتیاد رو عوض کنن. نوعش رو عوض کنن. چون دیگه رفع خُماری به وجود نمیاد. زنه یا مرده می‌شینه خودش رو بررسی می‌کنه. می‌ره خودش رو اصلاح کنه. حرف زدنش رو. رفتارش رو. طرف مقابل هم شاید این کار رو بکنه. اون وقت یه شاخه گل، یه حرف قشنگ باز این دو تا رو با هم یه مدتی خوب می‌کنه. اما اینم موقـتـیـه. عین خودِ نشئگی موقتیه. روز از نو، روزی از نو. اما باز نمی‌تونن از هم جدا بشن. علتش هم یه چیز بیش‌تر نیست: معتاد همدیگه شدن.
خایه ندارن از هم جدا بشن. خایه‌ی خُماری کشیدن و ترک کردن و پاک شدن رو ندارن. بشن اون چیزی که بودن. نه اون چیزی که تبدیل شدن. چه زنش، چه مردش. ازشون هم که می‌پرسی داستان از چه قراره؟ می‌گن: " ما همدیگه رو دوست داریم. عاشق هم هستیم. خوب زندگیِ مشترک این چیزها رو هم داره دیگه. "
می‌بینی؟ چقدر راحت خودشون رو گول می‌زنن. بعد اسم این زندگی، اسم این خُماری و نشئگی رو هم می‌ذارن: " عشق و عاشقی ". جنگ و دعوا و قهر و آشتی گیر دادن و ندادن به هم رو هم می‌ذارن پای " رعایت کردن همدیگه و با همدیگه رفیق یا دوست بودن. "
این آدمیزاد در حد و اندازه‌های خودش شاهکاریه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

نگاه می‌کنم

گفتم از کجا بشناسمت؟
گفتی من همواره سیاه می‌پوشم. سرا پا سیاه.
گفتم سیاهی را دوست ندارم.
روز دیدار، چشمانم تو را می‌جست
گفته بودی سرا پا سیاه می‌پوشی.
رنگ سبز بر تنت نشانده بودی.
گفتی سلام و من خندیدم.

تو را ‌دیدم. خلاصه‌ی دو کلمه بودی.
سکوت و رنجوری.
بس که محرمی در کنارت نبود.
گفتم حرفی بزن. گفتی سال‌هاست سخن نگفته‌ام.
گفتم سخن بگو که تشنه‌ی شنیدنِ صدایت هستم.
سخت بود برایت،
شکستن سکوت این سال‌ها.
این سکوت در چهره‌ات نشسته بود.
من این را می‌دیدم.

می‌شنیدمت که تشنه‌یِ شنیدهِ شدن بودی.
می‌دیدمت که نیاز دیده شدن داشتی.
و من نیازِ دیدن و شنیدنِ صدایت را.

گفتی عطر تو با من است. من با عطر تو نفس می‌کشم.
گفتم نام تو با من است.
ای کاش همه‌ی شعرها تکرار نام تو بود،
که نامت، تکرار معصومیت و پاکی‌ست.

آخرین دیدار، تو سفید پوشیده بودی.
در آغوشت کشیدم.
در آغوشم گفتی برایم شعر می‌نویسی؟
لبخند زدم. سکوت کردم.
در آغوشت نگاهم را به کاغذهای کاهی دوختم.
نمی‌دانستی و نگفته بودم که مدت‌هاست باز شاعر شدم.
شاعرم کردی.
شعرهایم برایت روی کاغذهای کاهی
روی کتابخانه‌ام بودند و ندیدی.

حالا که نیستی، دیگر عطر نمی‌زنم.
که عطر من دیگر برای کسی یگانه نیست.
حالا که نیستی، من سیاه می‌پوشم.
تو با از هم‌بودن، از سیاهی به سفیدی رسیدی.
من از بی‌تو بودن،
سیاه می‌پوشم. سراپا سیاه.
و هر کس از من این سیاهی را می‌پرسد
فقط نگاه می‌کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

کجا یکدیگر را باز خواهیم یافت؟

جایی خواندم یا شنیدم که ما آدم‌ها بارها به این دنیا می‌آییم و می‌رویم. یعنی دارای زندگی‌های پیشین در موقعیت‌ها، سرزمین‌ها، شکل‌ها و جنسیت‌های گوناگونی هستیم و قاعدتاً در زندگی‌های گذشته خود نیز با انسان‌های دیگری هم زندگی کرده‌ایم. من درباره‌ی صحتِ این گفته هیچ‌گونه موضع یا نظری ندارم؛ چرا که نه دانش فیزیکی، نه دانش متافیزیکی، نه دانش دینی و در اصل هیچ دانشی ندارم. اما این نظریه را دوست دارم. نمی‌دانم چرا، ولی برایم قشنگ است و حس خوبی به من می‌دهد.

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده است که در طول زندگی‌تان به شخص یا اشخاصی بر می‌خورید که برای اوّلین بار اینان را می‌بینید و قاعدتاً جزو غریبه‌ها در زندگی‌تان به حساب می‌آیند، اما حس می‌کنید و این حس بسیار قوی است که این فرد را می‌شناسید. گویی پیش از این او را دیده‌اید. با او زندگی کرده‌اید. با او نفس کشیده‌اید. اما به یاد نمی‌آورید. معمولاً ارتباط و آشنایی با این افراد بسیار راحت‌تر و عمیق‌تر از مابقی است. نمی‌دانم این حس آشنایی دیرین را چه می‌نامند و آیا اصلاً ربطی به نظریه‌ی ابتدای نوشته‌ام دارد یا نه؟ اما فکر می‌کنم که این‌گونه است. با این افراد که شاید تعدادشان در طول عمر بسیار کوتاه آدمی به تعداد انگشت‌های یک دست هم نرسد به گونه‌ای دیگر می‌توان صحبت کرد. زندگی کرد. نفس کشید و به گونه‌ای دیگر می‌توان یکدیگر را دوست داشت. دوست‌داشتنی فراتر از حد و اندازه‌هایی که این زندگی و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم برایمان خط کشی کرده است.

نقطه‌ی تاریک و شاید بتوان گفت سخت ماجرا مربوط به زمانی می‌شود که می‌بینی همه چیز خوب است. همه‌ی کنش‌ها و واکنش‌ها راضی کننده است؛ اما این میان یک چیز است که نمی‌گذارد این رابطه، این دوستی، این آشنایی به خوبی خود باقی بماند و یا اصلاً باقی بماند. خیلی‌ها اعتقاد دارند که عوامل مادی(فیزیکی) مانع ادامه‌ی این رابطه‌هاست؛ اما من به این باور رسیده‌ام که تنها یک چیز و تنها یک چیز در دنیا وجود دارد که این آشنایی‌ها را شکل می‌دهد، دوام می‌دهد و یا از هم می‌گسلد. چون به چیزی به عنوان تصادف یا اتفاق مطلقاً باور ندارم و پشت هر چیزی که در زندگی‌ام پیش می‌آید یک دست یا یک نیرو می‌بینم و آن چیزی نیست جز اراده و مشیّت الهی و این نیرو و خواست را مانع تحقق این نزدیکی‌ها می‌دانم. من و امثال من باید باور کنیم که دانشی اپسیلون‌وار داریم و نمی‌دانیم در پس هر رویداد چه حکمت یا مشیّتی نهفته است. در این‌گونه رابطه‌ها هم به این اصل باور دارم که خداوند فقط می‌خواهد چیزی در این میان به یادمان بیاید. یا بتوانیم در زندگی یکدیگر تغییری(هر چند کوچک) به وجود بیاوریم و یا خیلی چیزهای دیگر که من نمی‌دانم. به قول مولانا: چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم.

و همه‌ی هنر شخص در این است که بتواند بفهمد رضایت خداوند در چیست؟ آیا این رابطه را ادمه بدهد و یا این‌که این ارتباط را به پایان برساند و خویش را کنار بکشد. آن هم به هنگام؛ با تمام سختی‌هایی که برایش به همراه دارد.

از ابتدای شروع این وبلاگ برایِ و به یادِ چند نفر نوشته‌ام. معمولاً اینان کسانی بوده‌اند که حضوری پُررنگ در زندگی کم‌رنگم داشته‌اند و هستیِ ایشان فراتر از عالمِ حقیقی بود و یاد و حضورشان را به این دنیایِ مجازی نیز آوردم. برای هر یک از اینان هم چیزی به فراخورِ شعور یا حسم در آن زمان نوشته‌ام و بهتر است کلمه‌ی مناسب را بگویم: " مکتوب " کرده‌ام. این‌جا هم می‌خواهم شعری بنویسم با ترجمه‌ی مرحوم ( احمد شاملو ) از شاعر فقید ( پل لارنس دنبر ) و تقدیمش کنم به یکی از این اشخاصی که گمان می‌کنم و دوست دارم این‌گونه فکر کنم که در یکی از زندگی‌های گذشته‌ام با او بوده‌ام و نمی‌دانم آیا باز در زندگی‌ بعدی، یکدیگر را باز خواهیم یافت؟

روح روز تابستانی و
نفسِ گل سرخی،
تابستان اما سپری شده است و
موسم گل‌ به آخر رسیده است .

کجا رفته‌اند؟
که می‌داند، که می‌داند.

خونِ قلب منی و
جانِ آرامشی.
قلبِ من امّا سرد است و
جانم به سیاهی در نشسته است.

کجایی تو ای یار؟
که می‌داند، که می‌داند.

امیدِ سالیانِ منی و
آفتابِ برف‌های زمستانم.
سال‌ها اما
زیر آسمانی ابر اندود به پایان رسیده است.

کجا یکدیگر را باز خواهیم یافت؟
که می‌داند، که می‌داند.

.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

زیرا که در موت، ذکر تو نمی‌گنجد

.
در کتاب مقدس (مزمور) باب ششم آیه‌های دوم الی هفتم چنین آمده است:
.
ای خداوند بر من کرم فرما، زیرا که پژمرده‌ام
ای خداوند مرا شفا ده، زیرا که استخوان‌هایم مضطرب است و جان من به شدت پریشان است
پس تو ای خداوند تا به کی؟
ای خداوند رجوع کن و جانم را خلاص ده
به رحمت خویش مرا نجات بخش
زیرا که در موت ذکر تو نمی‌گنجد
در هاویه کیست که تو را حمد می‌گوید

من همیشه از دیدن یا خواندن تصاویر و سخنان ناب و بکر لذتی می‌برم که واقعاً بیان کردنش برایم غیر ممکن است. آیه‌ی آخر این سوره یکی از ناب‌ترین و زیباترین و عاشقانه‌ترین جملات و مناجاتی‌ است که تا به حال خوانده یا شنیده‌ام.
زمانی این آیه برای انسان زیبا و قابل تأمل می‌شود که ردپای این " هاویه " را در (قرآن مجید) هم ملاحظه می‌کنیم. در سوره‌ی (قارعه) خداوند به آخرین پیامبرش که وقتی نام او را می‌برد با احترام از او یاد می‌کند و به معراجش می‌برد خطاب می‌کند و به او می‌فرماید که ای محمّد:
.
و چگونه سختی هاویه را تصور توانی کرد؟
هاویه همان آتش سخت سوزنده و گدازنده است

ببینید این خیلی صحبت است. خداوند به تنها رسولی که به معراج می‌بردش و خاتم پیامبرانش می‌داند و می‌خواندش، می‌‌فرماید: " و تو چه می‌دانی که " هاویه " چیست؟ " یعنی حتی ایشان با آن مقام و منزلت نیز نمی‌توانند تصویری از " هاویه " را در ذهن خود حتی داشته باشند.
اگر باور به همان آتشی که ذکر شد داشته باشیم، البته با درک و تصور مادی خودمان، چیزی‌ست که می‌سوزاند و درجه‌ حرارت‌های متفاوتی دارد. پس قاعدتاً آتش، آتش است. اما این چه آتشی‌ست که خداوند از آن نام می‌برد؟
گمان می‌کنم کیفیَت این آتش با آنچه ذهن مادی و زمینی ما دارد بسیار متفاوت است. من فکر نمی‌کنم این همان آتشی باشد که ما تصور می‌کنیم. این آتش به باور من، از جنسی مادی نیست؛ بل‌که از درون می‌سوزاند و می‌سوزاند و به خاکستر می‌نشاند.
حال با این اوصافی که به میان آمد، این آیه شاه‌کار است وقتی به آن فکر می‌کنم و پیش خود تکرارش می‌کنم تصویری بسیار ناب، بکر و فوق‌العاده عاشقانه به ذهنم خطور می‌کند. در آن " هاویه " ، کسی‌ست (که نمی‌دانیم کیست) که حمد خداوند را هنوز می‌گوید.

در هاویه کیست که تو را حمد می‌گوید
.