۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

کهنه‌ی حیض

...منم تو اين معامله‌ي عقد، رسوا شدم؛ آقا نبودم، اما آقاي خودم كه بودم. شدم كهنه‌ي حيض؛ مردي كه از زن لك ورداره، خوبشه كه بميره.


۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

من خودمو گم نكردم، من خودمو جا گذاشتم

دو ديالوگ از دو سكانس از دو فيلم را در پايين آورده‌ام. لطفاً با دقت و آرامش بخوانيد. يك سووال دارم. سووالم را هم از كساني مي‌پرسم كه تجربه عشق زميني، عشق مرد به زن يا زن به مرد را داشته‌اند. در وهله‌ي اول اين‌كه با كدام يك از اين دو عقيده كه مي‌خوانيد موافقيد؟ و ديگر اين كه دست‌آورد خودتان از عشقي كه در زندگي داشته و يا داريد چه بوده؟

استدعا مي‌كنم فاضلانه ننويسيد. حكيمانه ننويسيد. رندانه نويسيد. ساده بگوييد و آن چيزي را بگوييد كه در اعماق قلبتان وجود دارد. نيازي هم به نوشتن نامتان نيست.

فيلم سربازهاي جمعه/ سكانس گفتگوي نقره با برادرش آصف:

نقره: من عاشق شدم. دو سال طاقت اوردم تو خوندن فلسفه. عاشق‌ استاد فلسفم شدم. من عاشق ِ تن و زبون و زيبايي و خونه و زندگي نمي‌شم. من بايد عاشق مردي مي‌شدم كه پُر از جمال فهم بود. بي‌ساحل‌ترين اقيانوس بود. از شعر، از مقاومت. اما اونو كشتند...مرگ ما مرگه. اما مرگ اون سفارش يه زندگي تازه‌س. اون با من و ميون صداي منه... يه عشق وقتي مياد، همه چيزو با خودش مياره. وقتي مي‌ره همه چيزو با خودش مي‌بره يه چيزو جا مي‌ذاره. مثل شعر. مثل من. مثل مرگ. من خودم گم نكردم آصف، من خودمو جا گذاشتم.


فيلم شب‌هاي روشن/ سكانس گفتگوي رويا با استاد:

رويا: به نظرت من اشتباه نكردم؟ گدايي همه جورش بده. گدايي عشق كه از همش بدتره. وقتي فكر مي‌كنم مي‌بينم كه به همه چيز پشت پا زدم و زندگيم و گذاشتم سر يه قراري كه...تو مي‌گي من سبك شدم؟

استاد: خوب عشق آدمو سبك مي‌كنه ولي سبك نمي‌كنه!

رويا: نمي‌فهمم چي مي‌گي.

استاد: عشق باعث شده كه تو بابت يك كلمه حرف يك‌سال صبر كني و وقتش كه شد به همه چي پشت پا بزني و بياي اينجا. فقط آدمي كه عشق سبكش كرده باشه مي‌تونه يه همچين كاري بكنه. ولي وقتي مي‌گي سبك شدي منظورت اينه كه خودتو پايين اوردي. اگه اون هيچ وقت نياد، عشقش كاري كرده كه تو پر در بياري و كارهايي بكني كه تا حالا هيچ وقت فكرشو نكردي. اگه منظورت از سبك شدن بالا رفتنه؛ سبك شدي. ولي اگه منظورت از سبك شدن كوچيك شدنه؛ عاشق هر چي كوچيكتر باشه بالاتر مي‌ره.

رويا: فكر نمي‌كني همه‌ي اين حرفا تو ادبيات قشنگه؟ زندگي با ادبيات فرق داره.

استاد: همه‌ي اين حرفا وُسه اينه كه زندگي شبيه ادبيات بشه.

من چگونه ستايش كنم؟

داشتم فكر مي‌كردم كه براي افتتاحيه‌ي اين وبلاگ چه بنويسم(هرچند كه اين سومين بار است كه اين وبلاگ را با همين نام آغاز مي‌كنم) چيزي به فكرم نرسيد. تفاوت اين بار با مرتبه‌هاي قبلي در اين است كه چند سالي به عمرم اضافه شده است و زشتي‌هاي روزگار را بيشتر ديده‌ام و تا قبل از اين(از سال 83) همواره دو خواننده‌ي ثابت‌ داشته‌ام كه يكي رفت و ديگري ماند.

اما اين‌كه چرا چيزي به فكرم نرسيد يكي هم ممكن است اين باشد كه در طول اين زندگي كوتاهي كه داشته‌ام سعي كرده‌ام كلماتي را بگويم و بنويسم كه به آن اعتقاد داشته باشم. چرا كه اگر سخني بدون اعتقاد بر لب و قلم جاري شود به جاي اين‌كه در دل و ذهن شنونده و خواننده بنشيند بر روي زمين مي‌ريزد. الان هم براي اين‌كه اين امر به وقوع نپيوندد ترجيح مي‌دهم شعري از مرحوم (آزاد) بنويسم كه ذره ذره این شعر را دارم زندگی می کنم و حكايت روزگار دوزخي‌ام است. عجب افتتاحيه‌اي شد! هر چند كه كارهاي ديگرم نيز به آدميزاد نمي‌رود، اين هم رويش.


من چگونه ستايش كنم آن چشمه را كه نیست؟

من چگونه نوازش كنم اين تشنه را كه هست؟

من چگونه بگويم كه اين خزان زيباترين بهار؟

من چگونه بخوانم سرود فتح

من چگونه بخواهم كه مهر باشد اي مرگ مهربان

زيباترين بهار در اين شهر

زيباترين خزانست

من چگونه بر اين سنگ‌فرش سخت

با چه گونه گیاهي نظر كنم

با چگونه رفیقي سفر كنم

من چگونه ستايش كنم اين زنده را كه مرد؟

من چگونه نوازش كنم آن مرده را كه زيست؟

پرنده‌ها به تماشاي بادها رفتند

شكوفه‌ها به تماشاي آب‌هاي سپید

زمین عريان مانده‌ست و باغ‌هاي گمان

و ياد مهر تو اي مهربان‌تر از خورشید