.
سخن با خود توانم گفتن.
با هر كه خود را ديدم در او، با او سخن توانم گفتن.
آخر، من تو را چگونه رنجانم؟
–كه اگر بر پاي ِ تو بوسه دهم،
ترسم كه مژهي ِ من درخـَلـَد،
پاي ِ تو را خسته كند.
«شمس تبريزي»
.
ظاهراً و باطناً يه چند مدتيست كه اينجا چيزي ننوشتم. نه اينكه چيزي براي نوشتن نبود و تنبليام ميآمد چيزي بنويسم؛ كه اگر اينجوري بود اين همه نقد كتاب در Goodreads نمينوشتم. پس علت اينها نبود.
ببين رييس، يه زماني من (به خصوص سال پيش) اونقدر از ناله و فشار و درد پر بودم كه بايد فرياد ميكشيدم. با كسي حرف ميزدم. درد و دل ميكردم. اون فشارها را بايد يك جوري خالي ميكردم. قاعدتاً چند تا گزينه وجود داشت. خانواده و دوستان. در خانواده كه هرگز حرفي نبودهام و اصولاً تنها جايي كه به شدت روزهي سكوت دارم منزل است و پيش اعضاي خانواده.
ميماند دوستان كه قربان تك تكشان بروم. فوق دكتراي حرف زدن داشتند و دارند و خواهند داشت. ميرفتم پيششان حرف بزنم يه خورده خودم رو خالي كنم، بارم رو سبك كنم. انگار خدا دنيا رو بهشون داده. آقا من مينشستم نيم ساعت، يك ساعت، دو ساعت، اينها حرف ميزدند. بعد چي ميگفتند؟ پناه بر خدا. يك مشت حرفهاي نخ نما شدهي سوختهي جزغاله شده. ممكنه چند نفر از دوستانم كه اين وبلاگ رو ميخوانند از اين حرفم ناراحت بشند ولي اين واقعيته. البته به جز دو تا از دوستان كه يكي مطبش خعلامه است و يه بنده خدايي كه در طول اين ده سال همه جوره پاي من ايستاده و خودش يه پا مطب سياره، بلا استثنا همه رفقا فوق دكتراي حرف زدن داشتند. به جز اين دو حتا يه نفر نبود كه بنشيند ببيند اين بنده خدا چه مرگشه؟ چي ميگه؟ دردش چيه؟ حرفش چيه؟ چه جوري ميشه غمش رو خورد؟ هيچ به هيچ. يه من ميرفتم پيش دوستان، با بار همهي دردها و مزخرفات اونها ميآمدم بيرون. ببين ارباب فكر نكنيد اين حرفها رو الان دارم ميزنم. خدا وكيلي، مردونه، يه نگاهي به اين نوشته بندازيد. بخونيدش؛ ثواب اخروي كه چه عرض كنم، حداقل به درد اين دنيا ميخوره. تاريخش رو ببينيد. مال 5 ساله پيشه. اون موقع فنچ بودم. اما هنوز به اون حرفها اعتقاد دارم.
خدا وكيلي از زور اجبار آمدم باز وبلاگنويسي كردم. اينجا هم كه نميشد اون حرفهاي اصلي و اون دردهام را بنويسم و يا بگم. مجبور بودم بزنم به اشارت و "بهتر آن باشد كه سر دلبران، گفته آيد در حديث ديگران". حرفم رو تو چند تا مطلب ديگه ميگذاشتم و مينوشتم. اما واقعاً اينجا حرف زدن بهتر از پيش اون دوستان بود(يه نكتهاي رو سريع بگم كه دوستان و رفقاي من با ارزشترين نعمتهايي هستند كه تو دنيا دارم و اگر خداي ناكرده سر يك كدومشون درد بگيره و خبر دار بشم، ديدهاند با سر براشون ميدوم. در اين كلمات قصد تخطئه شخصيت اين عزيزانم رو ندارم) بعد كامنتهايي كه ميگذاشتند و ميخواندم چقدر برايم شيرين بود. آن دوران سخت و كثافت و سرا پا لجن را من با چند تا چيز گذروندم. فيلم ديدن. موسيقي گوش كردن. كتاب خواندن. وبلاگنويسي و كامنتهاي خوانندههايم. بعد جالبه واقعاً اين كامنتها به من جواب ميداد. اول اينكه آدمهايي ميآمدند برايم مينوشتند كه ادعاي فهم و علامه بودن و ايدئولوژي نداشتند. بعد مهمتر و مهمتر از همه خودشون بودند. من رو بيشعور فرض نميكردند كه هر مزخرفي كه توي ذهنشان است برايم به زبان بياورند و اين خيلي خوب بود. يك مثال ميزنم تا قابل درك شود. مثلاً زماني اين سئوال آزارم ميداد كه چرا خوبيهايم جوابش لجن پرت كردن شد و چرا . . .؟ همسر يكي از نازنين دوستانم بدون اينكه چيزي از آنچه در ذهن ميگذرد بداند برايم نوشت: .
با اين همه -اي قلب در به در!-
از ياد مبر
كه ما
-من و تو-
عشق را رعايت كردهايم،
از ياد مبر
كه ما
-من و تو-
انسان را رعايت كردهايم،
خود اگر شاهكار خدا بود
يا نبود
.
شايد نتوانيد حس كنيد چقدر اين جواب براي من معني حقيقي شهودات بود و آرامم كرد.
و اما حالا. يه زماني شما هنوز توان اين رو داري كه فرياد بكشي. يه زماني ميبيني هر چقدر فرياد بكشي ديوارها همه ساكتند و فقط گلوي خودت خسته شده و... الان من اينجوري شدم. حوصلهي نوشتن تو اين وبلاگ رو هم ندارم. بعد به خودم ميگم ول كن بيا دربارهي زيبايي غزلهاي سعدي به صورت امروزي بنويس. يا بيا دربارهي فلان فيلم و بهمان فيلم نقد بنويس.
يا بيا درباره چند تا غزل حافظ يه چيز خوب و خوشگل بنويس بدون اظهار فضل، زبانبازي و با زبان ساده. مثلاً بگو وقتي حافظ ميگه
.
رندان تشنه لب را آبي نميدهد كس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
.
منظورش چيه؟ و يا اين «ولي شناسان» كيا هستند؟
بعد به خودم ميگم كه چي؟ حالا فرض كن گفتي، چي شد؟ چه چيزي عوض شد؟ اصلاً جان كلام: آخرش كه چي؟ حالا بدونند، يا ندونند. تو كه دونستي كجاي كاري بدبخت؟
خلاصه كه زندگي ما الان اينجوريه. اين همه نشستيم براي اين و آن از فيلم و درك فيلم و موسيقي و ادبيات و نشانهها و... حرف زديم. ديدم يا نشنيدند يا اگر هم شنيدند رفتند جلو و من خودم نشستم سر جايم. يه چيزي تو مايههاي
.
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني چون باشي؟
.
فعلاً تنها چيزي كه شب و روز و در خواب و بيداري تو گوشم زمزمه ميشه و همهي ملكه ذهن من شده، يك بيته، ولاغير
.
اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
درياب كار خود، كه نه پيداست كار عمر
.
.