.
حبيب: مجيد، مجيـــد!
مجيد: مجيد كدوم سگ پدريه؟ من جيمي جنگليم. دختره رو طايفه مجوز عجوز از دستم درآوردن. تو آخرين شب فرار تارزان. نامسلمونا دختره رو انداختنش جلوي سوسمارا. سوسماره يه پاي دختره رو خورد. من بودم و كينگ كونگ. رييس دزدا رو خونهخراب كرديم. داداشم مرد آهنيه. ميشناسيش؛ داداش حبيبو. اگه داداشم بود دختره رو از دستشون در ميآورديم. دنيا باقالي به چمنه ديگه. يه نامسلمون نيست دست من عليلو بگيره، بگه شزم، ببره امامزاده داوود، حالمو خوش كنه. تو سرم، عينهو بازار آهنگرا، صدا ميكنه. مث پيت حلبي خوردهريزاش توش جا به جا ميشه. تو كــياي؟
حبيب: منو داداش حبيبت فرستاده، ببرمت امامزاده داوود.
مجيد: يه وقت نندازيم تو اون اتاق يه دري، پيش اون غربتياي كله تافتونيا؛ اگه داداش حبيبم بفهمه، به خاك آقام چـــشـــاتو در ميارهها.
حبيب: داداشت ديگه پشم و پيليش ريخته، اينقدر كه دل بسته به معجزه.