۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

حكايتي‌ست

شبی شیخ ابوالحسن خرقاني با خداوند سبحان مناجات کرد و گفت :" خداوندا، فردای قیامت به وقت آن‌که نامه‌ی اعمال هر یکی به دست دهند و کردار هر یکی بر ایشان نمایند‌، چون نوبت من آید و فرصت یابم من دانم که چه جواب معقول گویم " پس در حال ، به سرش ندا آمد که" یا ابوالحسن، آنچه روز حشر خواهی گفتن در این وقت بگو" گفت:" خداوندا چون مرا در رحِم مادر بیافریدی در ظلمات عجزم بخوابانیدی وچون در وجود آوردی معده‌ی گرسنه را با من همراه کردی تا چون در وجود آمدم از گرسنگی می‌گریستم و چون مرا در گهواره نهادند پنداشتم که فرج آمد، پس دست و پایم ببستند و خسته کردند و چون عاقل و سخنگوی شدم، گفتم بعد الیوم آسوده مانم به معلمم دادند، به چوب ادب دمار از روزگارم برآوردند و از وی ترسان بودم، چون از او در گذشتم شهوت بر من مسلط کردی تا از تیزی شهوت به چیزی دیگر نمی‌پرداختم‌، و چون از بیم زنا و عقوبت فساد زنی در نکاح آوردم و فرزندانم در وجود در آوردی و شفقت ایشان در درونم گماشتی و در غم خورش و لباس ایشان عمرم ضایع کردی و چون از آن در گذشتم پیری و شعف بر من گماشته و درد اعضا بر من نهادی و چون از آن در گذشتم دیدم چون وفات من برسد بیاسایم، به دست ملک الموت مرا گرفتار کردی که به تیغ بی‌دریغ به صد سختی جان من قبض کرد؛ و چون از آن درگذشتم در لحد تاریکم نهادی و در آن تاریکی و عاجزی دو شخص مکرم (= نکیرین) فرستادی که "خدای تو کیست و ملت تو چیست؟" و چون از آن جواب برستم از گورم برانگیختی و در این وقت که حشر کردی، در گرمای قیامت و جای حسرت و ندامت نامه‌ام به دست دادی که اقرا کتابک .

خداوندا، کتاب من این است که گفتم، این همه مانع من بود از طاعت و از برای چندین تعب و رنج شرط خدمت تو که خداوندی به جای نیاوردم. تو را از آمرزیدن و گناه عفو کردن مانع کیست ؟"

ندا آمد که" ای ابوالحسن تو را بیامرزیدم به فضل و کرم خود "

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

كودكانه

از اونجايي كه مدتيه اينجا چيزي از خودم ننوشتم و بيشتر نقل روايت از جاهاي مختلف آوردم، و از اونجايي كه صلاح نمي‌دونم درباره‌ي چيزهايي كه اين روزها در ذهنم مي‌گذرد چيزي بنويسم، با خودم گفتم اين ترانه را كه شنيدنش اين روزها برايم باعث تجديد خاطره و خوشي مي‌شود را بنويسم.

ياد روزهايي كه هنوز كودك بودم. از يك ماه قبل از رسيدن عيد شوق و ذوق داشتم. دعا دعا مي‌كردم كه خانم معلم براي عيد مشق كمي بده. بعدها كه پيك شادي اومد مصيبت پر كردن پيك شادي هم اضافه شد.

اون موقع مي رفتم چهارشنبه سوري. واقعاً چهارشنبه سوري بود. فقط از روي آتيش پريدن بود. من حتي اين دختر‌هايي كه قاشق مي‌زدند رو هم ديدم. يادمه. از روي آتيش مي‌پريدم و مي‌گفتيم زردي روي من به تو، سرخي روي تو به من. هنوز خيلي چيزا اوريجينال بود. چهارشنبه سوري هنوز اوريجينال بود. هنوز تقلبيش در نيومده بود.

با بابا و مامان مي‌رفتيم خيابون بهار براي خريدن لباس عيد بچه‌ها. مثل اين تن‌لشا ما بچه‌ها اين خيابون بهار رو ده مرتبه بالا پايين مي‌كرديم و اصلاً نمي‌فهميديم چقدر زمان گذشت. لباسي رو كه مي‌خريديم چند مرتبه تا اولين باري كه ديد و بازديد بريم مي‌پوشيدم. چه عشقي مي‌كردم. مي‌رفتم جلوي آينه دستم رو مي‌كردم تو جيب و فيگور مي‌گرفتم. هميشه پدربزرگ مادربزرگ پدري اولين نفرها بودند. بعد براي مادري. چقدر ديد و بازديد مي‌رفتيم. هنوز زنده بودند. هنوز فاميل بود. اين‌قدر آش و لاش نشده بود. هنوز آدم‌هاي فاميل زنده بودند. واقعاً زنده بودند. عيدي مي‌دادند. مهربوني مي‌كردند. به همديگر دشمن نبودند و بيشترشون از زور بدبختي وطن به غربت پناه نبرده بودند. يادم نيست عيدي‌هامو چند بار مي‌شمردم. آخرش هم يادم نيست چي مي‌شد؟

چقدر اون دوران خوب بود. هنوز معني خيلي چيزها رو نمي‌دونستيم و اي كاش هيچ وقت نمي‌دونستيم. پول، زن، خونه، ماشين، درآمد، لباس، طمع، كينه، حسرت، شهوت، حسادت، بخل، كيد...

اون روزها غم بود، اما كم بود.

***

بوي عيدي بوي توپ بوي كاغذ رنگي

بوي تند ماهي دودي وسط سفره‌ي نو

بوي ياس جانماز ترمه‌ي مادر بزرگ

با اينا زمستون و سر مي‌كنم

با اينا خستگي مو در مي‌كنم

شادي شكستن قلك پول

وحشت كم شدن سكه‌ي عيدي از شمردن زياد

بوي اسكناس تا نخورده‌ي لاي كتاب

با اينا زمستون و سر مي‌كنم

با اينا خستگي مو در مي‌كنم

فكر قاشق زدن دختر ناز چشم سياه

شوق يك خيز بلند از روي تپه‌هاي نور

برق كفش جفت شده تو گنجه‌ها

با اينا زمستون و سر مي‌كنم

با اينا خستگي مو در مي‌كنم

عشق يك ستاره ساختن با دولك

ترس ناتموم گذوشتن جريمه‌هاي عيد مدرسه

بوي گل محمّدي كه خشك شده لاي كتاب

با اينا زمستون و سر مي‌كنم

با اينا خستگي مو در مي‌كنم

بوي باغچه بوي حوض عطر خوب نذري

شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن

توي جوي لاجوردي هوس يه آب تني

با اينا زمستون و سر مي‌كنم

با اينا خستگي مو در مي‌كنم

با اينا بهارو باور مي‌كنم!

شهيار قنبري

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

حرف آخر سال

حرفي نيست به جز تشكر از همه‌ي شما دوستانم. از شما ممنونم. خيلي جاها به من كمك كرديد؛ حالا كم و زيادش را كار ندارم. اما خواندن نظرهاي شما برايم جزو شادي آورترين كارها بود. اميد و آرزو داشتن ظاهراً از علائم يك انسان زنده است و من هر دوي اين‌ها را دارم. براي خودم و شما آرزو مي‌كنم سال پرباري داشته باشيم و در عين حال در پايان سال سبك‌بار باشيم از اعمال و كردارهايمان. انشالله امسال خدا از جهل تك تك ما كم كند و به ايمانمان اضافه كند. دل كسي را نشكنيم و تا آنجايي كه مي‌توانيم دل به دست بياوريم.


سال نوي همه‌ي شما دوستانم مبارك

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

بهترين سخن‌ها

بهترين سخن‌ها آن است كه مفيد باشد، نه كه بسيار. «قـل هـو الله احد» اگر چه اندك است به صورت، اما بر «بقره»، اگر چه مُطوَّل است، رجحان دارد – از روي افادت.

سخن اندك و مفيد همچنان است كه چراغي افروخته چراغي ناافروخته را بوسه داد و رفت. آن در حقّ او بس است و او به مقصود رسيد.

بقالي زني را دوست مي‌داشت. با كنيزك خاتون پيغام‌ها كرد كه من چنينم و چنانم و عاشقم و مي‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها مي‌رود و دي چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت... قصه‌هاي دراز فرو خواند.

كنيزك به خدمت خاتون آمد. گفت«بقال سلام مي‌رساند و مي‌گويد بيا تا با تو چنين و چنان كنم!»

گفت«به اين سردي؟»

گفت«او دراز گفت، اما مقصود همين بود.»

اصل مقصود است. باقي دردسر است.