۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم

* داشتم نوشته‌هاي پيشين را مي‌خواندم. بعضي‌هايشان بسيار تلخ بودند. مي‌خواستم حذفشان كنم. به دوعلت دلم نيامد اين كار را بكنم. يكي اين كه در اين نوشته‌ها به شدت خودم بوده و هستم. بي‌نقاب و بي‌ريا و آن نوشته‌ها حاصل آن حال و هوايي بود كه در آن روزها مي‌گذراندمشان. ديگر اين كه عزيزترين كساني كه مي‌شناسمشان برايم كامنت گذاشته بودند كه اين كامنت‌ها را بيشتر از نوشته‌ها دوست دارم. حيفم آمد و از سر اين كار گذشتم.

* تا آنجايي كه پرسيده‌ام و مي‌دانم تا هفت پشتم آذري زبان نبوده‌اند و نيستند. به هر حال اين لذت ناب شنيدن صدا و ترانه‌هاي احمد كايا از كجا برايم مي‌آيد را نمي‌دانم. وقتي مي‌خواند تو گويي جهان ِهست، نيست مي‌شود و همه‌ي رنگ‌ها بي‌رنگ مي‌شوند و خوش‌صدا‌ترين مرغ جهان سر به درون مي‌برد از شرم بودنش. براي من كه دنبال شادي‌هاي ناب در زندگي‌ام مي‌گردم شنيدن ترانه‌ها و صدايش موهبتي‌ست و خداوند را شاكرم.

* واقعيت اين است كه من آدمي مذهبي نيستم(البته اگر بشود اسمم را آدم گذاشت)، اما به يك سري از اعتقادات، اعتقاد دارم و مهم‌تر اين كه باورشان دارم. دقت كرده‌ايد در كوچه و خيابان و دور و برتان انسان‌هايي را مي‌بينيد كه حالا يا شخص رفته بدنسازي و خودش را كشته و هيكلي به هم زده و سينه‌ها جلو و دست‌ها به اندازه‌ي يك هندوانه باز از بغل، راه مي‌رود و يا ديگري با لباس‌هايي فاخر چنان راه مي‌رود يا رفتار مي‌كند، تو گويي به زمين و زمان مي‌گويد، فخرتان باد كه من هستم و از بودنم شما را خوش باد! و دخترها و يا خانم‌هايي كه بسيار زيبا هستند و خودشان هم مي‌دانند اين را و خوش‌پوش راه مي‌روند و ناز مي‌كنند و ... هر وقت اين تيپ افراد را مي‌بينم نمي‌دانم چرا ياد اين گفته از علي‌بن ابيطالب(ص) مي‌افتم كه ملكه‌ي ذهنم شده و به اين گفته‌اش ايمان دارم:

بيچاره فرزند آدم! اجلش پنهان. بيماري‌هايش پوشيده. اعمالش همه نوشته شده. پشه‌اي او را آزار مي‌دهد. جرعه‌اي گلوگيرش مي‌شود و او را از پاي در مي‌آورد و عرق كردني او را بد بو مي‌سازد.

اي كاش ما آدم‌ها اين‌ها را به عنوان حقيقت مي‌پذيرفتيم و عمل مي‌كرديم و كاردهايمان را جز از براي تقسيم نان بيرون نمي‌آورديم و در حق يكديگر به جز نيكي و زيبايي چيز ديگري روا نمي‌داشتيم. دنيا، زيبا جايي مي‌شد براي زندگي. ولي به گفته شمس: اين سنت‌الله نيست كه اين‌گونه شود. اي كاش بود.

* امروز تولد یکی از دوستان من است که در دوران سخت و ناراحتی که داشتم، شنیدن صدایش برایم آرامش بود و تسلی. تولدش مبارک و آرزوی خوش‌بختي‌اش را دارم.

اما دل ما برای تو تنگ شده

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

گفتم رفیقی کن با من، که منت خویشم

خانم (بتي جين ايدي) در كتاب معروفش (در آغوش نور) كه شرح سفر و تجربيات خود به جهان ديگر را ثبت كرده، در فصلي اشاره مي‌كند كه دو فرشته‌اي كه همراه با او بودند، بر روي زمين مردي را با لباسي ژنده و مندرس و حالت گيجي و بي‌تفاوتي به او نشان مي‌دهند. براي بهتر تصوير كردن، عيناً اين بخش را مي‌آورم:

" در لحظه‌اي كه شروع به قضاوت كردن ديگران مي‌كنيم و آنان را به خاطر نقايص و كمبودهايشان زير سوال مي‌گيريم، نقايص و خطاها و كمبودهايي را در وجود خويش به نمايش مي‌گذاريم. اين به آن دليل است كه ما دانش و آگاهي لازم براي قضاوت كردن دقيق و صحيح ديگران را روي زمين نداريم.

درست براي ثابت كردن اين اصل به من، دوباره همه چيز به كنار رفت و من مجدداً قادر به ديدن كره‌ي زمين شدم. اين بار نظرم به گوشه‌ي خياباني واقع در شهري بزرگ جلب شد. در آنجا مردي را مشاهده كردم كه در نوعي حالت گيجي و بي‌تفاوتي با لباسي ژنده و مندرس در پياده‌رويي در نزديك يك ساختمان ، روي زمين دراز كشيده بود. يكي از همراهانم پرسيد: بگو چه مي‌بيني؟

من كه دقيقاً علت اين پرسش را نمي‌فهميدم و نمي‌دانستم به چه دليل لازم است آن مرد را با دقت تماشا كنم، پاسخ دادم: خوب، او يك مرد مست و ژنده‌پوش است. فقيري بي‌خانمان كه در كثافت و نكبت خود غرق شده است.

همراهانم از شدت هيجان به شور و ذوق عجيبي افتادند. آنها گفتند: حالا به تو نشان مي‌دهيم او واقعاً كيست.

روح آن مرد بر من نمايان شد و من در اوج شگفتي، مردي بي‌نظير و خارق‌العاده را مشاهده نمودم كه سرشار از نوري درخشان بود. از تمام وجودش عشق و محبتي شديد ساطع مي‌شد. در آن لحظه فهميدم كه در آسمان‌ها او مورد احترام و تحسين بسياري از ارواح به شمار مي‌رفت. اين موجود بزرگ و شريف، فقط به عنوان آموزگار و مدرسي مهربان به زمين آمده بود تا به دوستي كه از لحاظ روحاني در عالم باقي با او وابستگي عميق داشت كمك بزرگي كرده باشد.

دوست او وكيل مدافعي بسيار سرشناس و برجسته بود ... هر چند آن مرد ژنده‌پوش كوچك‌ترين حافظه‌اي از آن عهدي كه بسته بود نداشت، اما حضور او در دنياي فاني صرفاً براي اين بود كه يادآور رقت‌انگيزي از نيازمندي‌هاي ديگران در وجود آن مرد وكيل باشد تا با ديدن مرد ژنده‌پوش، جرقه‌اي در وجود مرد وكيل زده شود و او را وادار مي‌ساخت براي كساني كه نياز به كمك‌هاي او دارند، بيشتر و بيشتر تلاش كند."

براي من اين موضوع جالب و تعجب‌برانگيز بود. اين كه واقعاً ما داراي دانش و آگاهي نيستيم كه بخواهيم قضاوت كنيم و معمولاً ورق خودمان را مي‌خوانيم و قادر به خواندن ورق خدا نيستيم. اما اين‌ها را آوردم تا بگويم وقتي كه يك روح بزرگ حاضر به فداكاري مي‌شود تا با هيبتي فقير و بدبختي در اين دنيا زندگي كند تا ماموريتي را به انجام برساند، نمي‌تواند اين باشد كه كساني كه در حق ما اصطلاحاً جفايي مي‌كنند و يا ناروايي را روا مي‌دارند اينان نيز به گردن ما حق دارند و در حق ما لطف مي‌كنند؟

چرا كه بر طبق قانون پيش‌فرض، انسان تا وقتي دچار سختي و نياز نشود پيشرفتي چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ معنوي نمي‌كند و معمولاً شخصيت يك انسان در بحران‌ها و سختي‌هاي زندگي ساخته مي‌شود و هر چقدر روزگار سخت‌تري را پشت سر گذاشته باشد، شخصيت‌ محكم‌تري نصيبش مي‌شود.

بنا بر اين طرز تفكر( كه من باورش دارم و قبلاْ هم نوشته ام) اين گونه افراد در حق ما لطف مي‌كنند. هر چند لطفشان از جنسي ديگر است، اما از طريق "لطف" اين افراد است كه ما مي‌توانيم دردهاي يكديگر را بفهميم و به داد هم برسيم و در زندگي همديگر نقشي بهتر و پر رنگ‌تر بازي كنيم.

يكي از بزرگ‌ترين كارهاين اين آدم‌ها اين است كه بيايند زشتي‌هاي ما را بزرگ كنند و يا به نمايش بگذارند و يا پرده بردارند. اينجاست كه مهلتي براي من و تو به دست مي‌آيد تا بياييم كار خدا را انجام بدهيم: به داد هم برسيم و زشتي‌ها را بپوشانيم. كه خدا خيرشان بدهد، فرصتي به ما مي‌دهند تا كاري بكنيم كه دل دوستمان شاد شود آبرويش حفظ شود و خدا هم لبخندي بزند.

۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه

ما را خدا از بهر چه آورد؟ بهر شور و شر

چند كار يا عمل را خوش ندارم. يكي از آنها " جواب دادن " است. پس نوشته‌ي این حقير را مبني بر فعل " جواب دادن " نگذاريد كه اين كار را نمي‌پسندم. بگذاريد چيزي در مايه‌هاي ( نظرِ سومنات اين است) و يا ( اين‌گونه فكر مي‌كند) و چيزي كه مراد و هدف من است و دوست دارم شما نيز بپذيريدش و آن ( بــــاور سومنات اين است و به اين نوشته بـــاور دارد).

خواهرِ بزرگوارم كه نام و همسري يكي از عزيزترين دوستانم را يدك مي‌كشد نوشته‌اي مرقوم فرموده‌اند كه برايم به شدت احترام برانگيز است. نه از آن جهت كه موافق و يا مخالف نظر ايشان باشم، بل‌كه خواننده‌ي خود مي‌دانم ايشان را و حرمت دارند. همانطور كه در بالا گفتم چيزي را مي‌نويسم كه بـــاورش دارم و براي اين‌كه بتوانم با زبان الكنم، سخنم را بيان كنم علي‌رغم تمام بي‌حوصله‌گي‌‌هايم مجبورم كمي آكادميك‌وار وارد مبحثي بشوم كه فقط با پاي دل مي‌توان در آن قدم برداشت. جالب است، مي‌دانم.

جمله‌اي از محمد بن عبدالله(ص) نقل است بدين مضمون: مـُوتـُوا قَبـلَ اَنْ تـُموتـُوا : بميريد، پيش از آن‌كه بميريد. همانطور كه به مراتب بهتر و بيش‌تر از اين ناتوان مي‌دانيد مرگ بر دو نوع است: مرگ اجباري كه كسي را از آن گريزي نيست و ديگري مرگ اختياري كه خاص اوليا و مردان خدا است و منظور، از بند هواهاي نفساني رهيدن و تعلقات را پشت سر گذاشتن است. با اين اوصافي كه خوانديد قاعدتاً اين بيت برايتان درخشان‌تر مي‌شود چرا كه بي‌ربط نيست و در همين مبحث است:

بـنـد بگسل، باش آزاد اي پسر

چند باشي بند ِ سيم و بند زر؟

بيت ديگري وجود دارد كه بسيار ديده و شنيده‌ام كه نادانان چه تفسيري از آن دارند و اشتباه است برداشتشان كه مراد آن نيست كه مي‌پندارند و بيت اين چنين است:

هر كسي كو دور ماند از اصل خويش

بـاز جــويـد روزگــار وصــل خـويـش

يعني هر كسي كه از اصل و مبدا خود دور افتاده باشد، دوباره به تكاپو مي‌افتد و روزگار وصال(رجوع) خود را مي‌جويد تا اين‌كه به آن برسد.

رجوع نيز بر دو نوع است: رجوع اختياري. رجوع اجباري. رجوع اجباري همان مرگ است كه باز كسي را از آن گريزي نيست و همه را شامل مي‌شود. مصداق همان جمله‌ي معروف انالله و انا عليه راجعون. باز هم مصداق همان جمله‌ي خاص‌تر كه شايد شنيده باشيد و يك قانون است: همه‌ي انسان‌ها مجبورند كه به خدا برسند. زيرا خدا همانند قله‌ي يك كوه است و انسان‌ها در فاصله‌ي كوه‌پايه تا قله قدم مي‌زنند. يكي بالاتر است و ديگري پايين‌تر. فاصله آنچنان مهم نيست، آن‌چه كه مهم است رسيدن و "سفر" است كه بعضي‌ها با پاي خود به قله مي‌رسند(در كمال اختيار) و برخي ديگر را او خود كمك مي‌كند تا به قله برسند(اينجا مقوله‌ي جبر خودنمايي مي‌كنند)؛ چرا كه روح از طرف او است و ملكوتي و او نمي‌گذارد كه روح در عالم خاكي باقي بماند. اين يك اصل است.

قاعدتاً رجوع ااختياري نيز داراي مباحثي ديگر و آداب و ترتيبي منحصر به خود است. اين كه سالك با ارشاد انسان كامل( كه خود ِ انسان كامل داستان‌ها و فلسفه‌ها دارد) طريق تصفيه را طي كند و به تهذيب نفس بپردازد و از صفت عنصري و نباتي و حيواني خلاصي يابد و ضميرش را از اغيار پاك كند.

دانشمندان و محقيقين و بزرگان زيادي آمده‌اند، فهم گرد آورده‌اند و به اين نتيجه رسيده‌اند كه عرفان، همان كاري را با سالك مي‌كند كه محمدبن عبدالله(ص) گفته بود و يا مولانا گفته است: بميريد بميريد وزين مرگ مترسيد / كه اين نفس چو بند است و شما همچو اسيريد.

اين مرگي‌ست كه زجر دارد. سختي دارد. درد دارد. تكفير دارد. تنهايي، واي خداي من؛ تنـــهايي بسيار زياد دارد. باخت دارد. تهمت دارد. بدبختي دارد. اوج و حضيض‌هاي فراوان دارد. له شدن‌‌ها و از خود گذشتن‌هاي فراوان دارد و پيش از همه‌ي اين‌ها: نياز به آگاهي و باور عميق دارد كه چرا مي‌خواهي پا به اين راه بگذاري؟

به خاطر اين‌كه پول نداري مي‌خواهي وارد اين راه بشوي؟ به خاطر اين‌كه كسي را نداري كه با او بخوابي مي‌خواهي وارد اين راه بشوي؟ به خاطر اين‌كه سر خورده شدي مي‌خواهي وارد اين راه بشوي؟ به خاطر اين كه سنت رفته بالا و چيزي وجود نداره كه به آن بچسبي و تكيه‌گاه محكمي باشد مي‌خواهي وارد اين راه بشوي؟ و هزاران علت ديگر. اما يك نكته را من به چشم خود ديده‌ام. اگر با هر كدام از اين علت‌ها كسي بخواهد در اين جاده قدم بردارد، در گردنه‌‌اي خسته مي‌شود و از پاي مي‌افتد. اين را به چشم بارها ديده‌ام.

يعني تا اينجا مي‌خواهم بگويم كه من سالكم و در راه عرفان قدم بر مي‌دارم؟ نه. حقيقتاً نه. اين ناتوان به چند چيز معروف است. يكي از آنها صراحت لهجه است. پس اگر مي‌گويم نه، بدانيد كه مرادم نه مطلق است. چرا كه بدون هيچ‌گونه تعارف خود را كوچك مي‌دانم براي اين راه .

اما به آن گفته‌ي رسول‌الله ايمان دارم. به مردن پيش از مردن اعتقاد دارم و چه باك از سختي‌ها و خوش دارم اين مردن را و تكفيرها و تنهايي‌ها و زجرها و فرو رفتن‌هايش كه عين حيات است و به مراتب والاتر. چرا كه تكليفم را با خودم روشن كرده‌ام و چه باك از ناپاكي‌ها. پايان سخن از حضرت مولانا مدد مي‌گيرم تا به نام و ياد او اين نوشتار حرمتي به خود بگيرد و ديگر بدرود.

فــرو شدن چـو بـديــدي بـرآمـدن بـنــگر

غروب، شمس و قمر را چرا زيان باشد

۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

بي‌زحمت برای این نوشته هم یک عنوان انتخاب کنید

واقعيت اينه كه تا اونجايي كه به ياد مي‌آرم هميشه‌ با ديدگاه مميزي به رفتار و كردار مردم نگاه مي‌كردم. يعني مي‌تونم بگم كه تقريباً اين خصيصه جزو اخلاق فردي‌ام شده بود. هميشه‌ي خدا هم برام اين سوال‌ها بود كه آخه چرا اين حرفو زد؟

براي چي اين كار رو كرد؟

مگه شعور نداره؟

واقعاً نمي‌فهمه نبايد اين عمل رو انجام مي‌داد؟

واقعاً نمي‌فهمه جاي اين حرف اينجا نبود؟ و...

خلاصه تا دلتون بخواد از اين سوال‌ها درباره‌ي مردم جماعت برام ايجاد مي‌شد. دردسرتون ندم. يه چند روزيه اين ماجرا برام جلوه‌ي ديگري پيدا كرده. به اين ترتيب كه به خودم گفتم تو اگه اين مميزي‌ها رو كه ناخوداگاه درباره‌ي ديگران به كار مي‌بري، درباره‌ي خودت به كار ببري و خودت را زير ذره‌بين بگذاري، حرف زدنت رو، راه رفتنت رو، اعمالت رو، تلفن صحبت كردنت رو و خلاصه همه و همه، تبديل به يه آدم ديگه‌اي مي‌شي. به مراتب مثبت و خوب.

حيرت آور است. در اين چند روزه مستغرق عيب‌هاي خودم شده‌ام. اين همه عيب داشته‌ام و غافل و در "مقام نفهمي " به سر مي‌برده‌ام. با خودم فكر مي‌كنم اگر ما آدم‌ها شهامت اين را داشته باشيم تا با خودمان و نقاط منفي و تاريكمان رو در رو بشيم ديگر فرصت و يا مهلتي برايمان باقي نمي‌ماند تا بخواهيم عيب‌ها و يا رفتارهاي ديگران را نقد كنيم، به چالش بكشيم و يا هر عمل ديگري از اين دست را انجام بدهيم. جالب‌تر اين‌كه خيلي از ما با داشتن نقاط تيره و تاريك در درونمان، مي‌آيیم ديگران را رد مي‌كنيم و به ايشان آموزش مي‌دهيم و در نقش آموزگار در مي‌آييم. واقعاً كه اين بشر حيرت آور است.

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

بخوانيد حالتان خوش مي‌شود


مي‌گويند يك روز جناب شيخ ابوالحسن خرقاني(ص) در حال جست و خيز بوده (اصطلاحاً مشغول به سماع بوده‌اند) كه خداوند از او مي‌پرسد: شيخ، به چه كار مشغولي؟

- دارم نماز مي‌خونم.

- به نماز ايستاده‌اي!؟ اين چه نمازي‌ست؟ مي‌خواهي كاري كنم تا اين جماعت دُگم ببينند كه چه كار مي‌كني و آنرا نماز مي‌نامي و بيايند و به قناره‌ات بكشند؟ مي‌خواهي؟

- بي‌خيال بابا. بسه ديگه. اينقدر ما رو نترسون. ما خودمون كلاغيم. تو ديگه ما رو سياه نكن!

- آخر چطور؟

- بهت نگفتم، اون سري اومدم بالا. در تالار كبريايي باز بود، منم از لاي در داشتم ديد مي‌زدم. صف بنده‌هاتو ديدم كه از ترس گناهانشون چطور سگ‌لرز مي‌زدند و وقتي مي‌رسيدند پيشت، تو اونارو كرور كرور مي‌بخشيدي و غش غش مي‌خنديدي. ببينم حالا مي‌خواي من برم به بنده‌هات بگم تو چقدر باحالي؟ چقدر مشتي‌اي؟ چقدر بخشنده ای و همشون رو گذاشتي سر كار و آخرش از سر لوطي‌گري همشون رو مي‌بخشي. مي‌خواي برم اينو بگم؟ خودت مي‌دوني اين بنده‌هات با وجود اين كه اين همه ازت مي‌ترسن اين همه معصيت و گناه مي‌كنن، اگه اين رو بشنفن چه كارايي كه ديگه نمي‌كنن؟ نه جون خودت، دوست داري برم بگم يا نه؟

- اي بنده‌ي من، تو آن چيزي را كه ديدي فراموش كن و دم مزن. من نيز از آن سماع تو چيزي نخواهم گفت.*

*صورت Original اين روايت را مي‌توانيد در كتاب‌هاي مربوطه همچون تذكرةالاوليا پيدا كنيد، اما من اين روايت را با اين صورت خوش‌تر دارم

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

بي تو جواب اين برف‌ را چه بدهم؟

مي‌دانم كه تو ديگر نيستي. نبودي. حتا این اواخر هم كه با من بودي، مومن به "ما" نبودي. اما تقصير من نيست. تقصير اين برف است كه بي‌امان مي‌بارد و من را ياد تو مي‌اندازد. اين برف‌ها با من سخن مي‌گويند. مي‌گويند اگر او بود ما با هم مسابقه مي‌گذاشتيم تا كداممان بر سر او بنشينيم. بر موهاي خرمايي رنگش خودمان را رها كنيم و آب شويم بر آن نخلستان هميشگي.

به من مي‌گويند حالا كه پايت بهتر شده. مي‌تواني راه بروي، موقعش است كه او هم بود تا با هم زير بارش ما بوديد و ما هم حرمتي به خود مي‌گرفتيم.

شيطنت مي‌كنند اين برف‌ها. مي‌خواهند بیش از این دلم را بلرزانند. مي‌گويند اگر بود، بيشتر بر سرتان مي‌باريديم تا دست‌هایش كه هميشه سرد بود و تو نگران سردی دست هایش بودي، سردتر مي‌شد و تو به ها کردن گرمشان مي‌كردي.

مي‌بيني؟ اين برف‌ها هم غيبتت را حس كرده‌اند و آوار سرم شده‌اند. اي كاش بودي تا اين برف‌ها برايم زبان درازي نمي‌كردند٬ فخر فروشي نمي‌كردند. وقتی بودي چيزي در اين دنيا وجود نداشت تا در مقابل هستي‌ات رنگي داشته باشد. حالا تو بگو؛ بي تو جواب اين برف‌ را چه بدهم؟

۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

در جواب رفيقم كه "رفيقم" است و منع عشقم مي‌كند

رو زينت سادات، يه فخري سادات ديگه. حديث بغـل‌خـوابي نيست. عـالـم عـشـق‌بـازي يه عـالـم ديگه‌اس. عـشـق‌بـاز جماعت پي رسيدن به عـشـقـشـه. خـواب و خـوراك نداره. اگه يه عـشـق‌باز بختش يـار باشه و هوشيـار باشه؛ شايد به اون چيزي كه مي‌خواد برسه.

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

ما بچه‌هاي خدا هستيم؟

دو سه شب پيش به يه مناسبتي جايي بودم. يه بزرگواري هم داشت صحبت مي‌كرد و از خدا مي‌گفت. داشت بزرگ‌ترين و زيباترين كار دنيا رو به نظر من انجام مي‌داد: - اميـــد دادن. به يه مشت آدم كج و كوله و نااميد، داشت اميد "هديه" مي‌داد. بعد براي اين‌كه مثال‌هاش ملموس باشه و جمعيت رو كه در خواب كلي به سر مي‌برد، خواب بيشتري نگيره، مثال‌هاي بسيار ساده مي‌زد. يه جايي يه حرفي زد كه من بغضم گرفت و تو دلم گريه كردم. آره واقعاْ گریه کردم. به جمعيت گفت: اونايي كه بچه دارند، دقت كرديد؟ وقتي يه نفر به بچه‌تون حرفي مي‌زنه، دعواش مي‌كنه. يا ضربه‌اي مي‌زنه. اگه اون شخص آدم خاصي براتون نباشه همون بار اول از خودتون عكس‌العمل نشون مي‌ديد و بالاي بچتون در مي‌آييد. اگه نه، بار دوم يا سوم خلاصه صداتون در مي‌آد. نمي‌ذاريد به بچتون صدمه‌اي برسه. كار خدا هم همينجوريه. ما بچه‌هاي خدا هستيم. خدا دوست نداره كسي به ما بالا رفته بگه. اذيتمون كنه.

حتا همين الان هم كه دارم اينا رو مي‌نويسم دارم گريه مي‌كنم. دست خودم نيست. مي‌بينيد چقدر اين حرف قشنگه. چقدر اين تعبير قشنگه. چقدر عاشقانه است. همون زماني كه اين حرف رو مردم شنيدند، به چهر‌ه‌هاشون دقت كردم. آرامش قشنگي تو چهره‌هاشون اومد. دستش درد نكنه. اما گريه‌ي من به خاطر صحت اين حرف نيست. به خاطر اينه كه اي كاش اينجوري بود و اگر اينجوري بود چقدر قشنگ مي‌شد. اما اين حرف براي اون جمع خسته، زيباترين هديه‌اي والا بود. حداقلش با شنيدن اين حرف اميدوار شدند. دلشون شاد شد.