۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

گشتن. پیدا نکردن. سر خورده شدن و الی ماشالله

يه چيزي بهم بگو كه ندونم.

مثلاً خوش‌بختي رو برام تعريف كن.

تا دلت بخواد دروغ شنيدم.

يه چيزي بگو كه ندونم.

يه ترانه‌ي تازه بخون.

كه تو اون حرفي از جدايي نيومده باشه.

بسه اين ترانه‌هاي صد تا يه غاز.

از بهاري كه خيلي وقته نمياد برام نگو.

يه چيزي بهم بگو كه ندونم.

يه شعر بخون كه تو چشام

ردپاي غصه رو جا نذارن.

يه چيزي بهم بگو

كه ندونم.

"احمد کایا"

اين حال و روزگار منه. يه عمر دنبال چيزهايي گشتم كه نتونستم پيدا كنم. خوشبختي. خدا. سعادت. آرامش. آغوش گرم. عشق...

تا دلتون بخواد شعار شنيدم. حرف‌هايي كه خود گوينده‌اش هم اعتقادي به اونها نداشت. فقط مثل طوطي تكرار مي‌كردند. به اين نتيجه رسيدم كه اين آدم‌هايي كه ادعاي خوشبختي و...مي‌‌كنند استعداد عجيبي دارند توي فريب دادن خودشون. ببين اين شاه‌كاره كه تو بتوني خودتو فريب بدي. شاه‌كاره.

الان به هيچ چيزي توي اين دنيا اعتقادي ندارم. اينو باور كن. حالا ديگه خدا رو هم توي آدم‌ها جستجو مي‌كنم. يه دقيقه با اين دوستم بشينم حرف بزنم. بتونم كاري براش انجام بدم. باري ازش بردارم. حرفاشو گوش كنم. باهاش گريه كنم. بخندم. توي زندگي خصوصي‌ام هم برگشته‌ام به گذشته‌ام. به جز كار، كتاب زياد مي‌خونم. موسيقي زياد گوش مي‌دم. فيلم هم زياد مي‌بينم. دنبال اون چيزايي كه بالا گفتم، بودم. پيدا نكردم. نه عشق. نه خدا. نه سعادت. نه آغوش گرم. هيچ‌كدام به جز همين لحظه كه با دوستانم یا اربابم بشينيم يه چايي بخوريم و توي چشم‌هاي همديگه نگاه كنيم و خوشحال باشيم از با هم بودن. همين

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

حداقل یه جا خدا صدای منو شنید. بازم شکر

دو شب پيش با يكي از دوستانم صحبت مي‌كردم كه خيلي دوستش دارم. مدتي بود صداش رو نشنيده بودم و دلم براش تنگ شده بود. مي‌دونستم حالش خوش نيست. وقتي صداي زنگ موبايلم بلند شد و گوشي را برداشتم اولين حرفي كه بهش زدم اين بود: الهي دردهات به جون من بيفته! باور كنيد همه‌ي احساسم همون جمله‌اي بود كه گفتم. اون هم گفت: اين چه حرفيه؟ حالت خوبه و صحبتمون ادامه پيدا كرد.

يه چيزي مي‌گم نخنديد. خنديديد هم مهم نيست. چون واقعيته. از فردا صبحش افتادم خونه تمام بدنم درد مي‌كنه. مثل اين آدماي عملي كه دارند ترك مي‌كنن.

اي كاش خدا بقيه‌ي دعاهاي من رو هم به اين زودي استجابت مي‌كرد.

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

براي نازنين دوستم، ناصر خان موسوی كه اين مونولوگ را دوست دارد

د ِ رفيق من، ما وايساديم، تو رفتي. ما نخونديم، تو خوندي. ما عين يه جزيره بي كِس مونديم، تو با همه كِس جُلتو از آب كشيدي بيرون. آخرش چي شد؟ تو اونجا نشستي و ما اينجا. مگه تو كار درستي كردي؟ د ِ اگه يه مجتهد هم دزدي كنه، خوب دزديه ديگه. حرفم كه مي‌زني ميگن حاليت نيست. بابا اگه حاليمون نيست تقصيري نداريم، كسي حاليمون كرده كه ما جفتك زديم؟

د ِ باوفا. رفيقمي، نوكرتم. تا جونم دارم پات وايميسم. وسه اين‌كه آدمي. اما ديگه بهم سركوفت نزن. كار تو هم كه كمتر از ما نيست كه. تو اونجوري شب و روز كردي، ما اينجوري. آخرشم هر دو شو نگاه كني؛ يعني زرشك.

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه

فریب‌هایی که خودمون به خودمون می‌دیم برای این که می‌دونیم به فنا رفتیم

توي زندگيم مدت‌ها دنبال اين بودم كه بدونم خوشبختي چيه؟ آدم خوشبخت كيه؟ چه جوري مي‌شه خوشبخت شد؟ با چيا و با كيا مي‌شه خوشبخت شد؟ آدم‌هاي خوشبخت چه احساسي دارند و يا اصلاً خوشبختي چه حسي داره؟

آره. واقعاً من دنبال اين چيزها بودم. الان هم هستم و توي موقعيت‌هاي متفاوتي از خودم اين سوال رو مي‌پرسم كه تو خوشبختي!؟ اون چيزي كه مي‌خواستي شدي؟ اون چيزايي رو كه مي‌خواستي به دست آوردي؟ اگه الان قرار باشه بميري، قبل از مرگت احساس مي‌كني در طول عمرت، خوشبخت بودي و از حاصل سا‌ل‌هاي عمرت رضايت داري؟

الان احساس مي‌كنم كه خوشبختي يعني اين‌كه اون چيزهايي رو كه مدتها مي‌خواستي و به دنبالش بودي رو بدست بياري. حالا هر چي مي‌خواهد باشد. براي هر كسي متفاوته. براي يك نفر رسيدن به يك لحظه و يك نگاهه. براي ديگري داشتن پوله. براي ديگري هماغوشي با اون شخصي‌ست كه دوست داره. براي ديگري بودن با عزيزش است و الي ماشالله.

بعد جالب‌تر اين‌كه وقتي به اين لحظه‌ها و دقايقي كه انسان اين احساس را بدست مياره كه خوشبخته در بعد كلان‌ نگاه مي‌كني در مقايسه با عمري كه اون شخص مي‌كنه، مي‌بيني هيچه! يعني چي؟ يعني اين كه اين احساس را با بالاترين كيفيتش را وقتي به مقياس دقيقه و ساعت حساب مي‌كني، به صورت مثال، داشتن اون شخص و يا رسيدن به اون آرامش مورد نظر و يا لذت هماغوشي و يا اصلاً هر چيز ديگر براي هر كس ديگر در تمام عمر طبيعي يك انسان سر جمع مي‌شود 20 دقيقه. يا 130 دقيقه. يا 3 ساعت و يا نهايتاً يكي دو روز.

در مقايسه با عمر 60 سال يا 45 سال يا 70 سال يك انسان چقدر اين عدد كوچيكه. يعني تو در اين 70 سالي كه زندگي مي‌كني 40 دقيقه خوشبخت بودي و يا بهتره بگم به معناي واقعي كلمه، زندگي كردي. ‌

زندگي و حيات ما انسان‌ها در بعد كلان بسيار جالب و تاسف باره و براي نرسيدن به اين باورها ناچار مي‌شيم خودمون رو فريب بديم با انواع و اقسام باورهاي ديگر

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

نگـاهي بـه فيلم گاهي به آسـمان نـگاه كـن

هنـگام سپـيـده‌دم خروس سحـري

داني كه چرا كند همي نوحه‌گري

يعني كه نمودند در آيـيـنه‌ي صبح

كز عمر شبي گذشت و تو بي‌خبري

در تيتراژ آغازين فيلم، شما صداي اين خروس را بر روي نام (رضا كيانيان) كه تنها نقش مي‌بندد و نقش يك «فرشته» را بازي مي‌كند مي‌شنويد(اين كه چرا تك و چرا صداي خروس، با مشاهده‌ي فيلم و دقت در آن مي‌توانيد درك كنيد). نام‌هاي بازيگران ديگر به صورت زوج ديده مي‌شود و در ابتداي فيلم يكي از نشانه‌هاي كلام اصلي فيلم را مشاهده مي‌فرماييد. اين‌كه از ابتداي تولد، دوران حيات و تا آخرين لحظه‌ي زندگي، ما تجربه‌ي زندگي با زوج‌هاي متفاوتي را پشت سر خواهيم گذاشت و با كنش و واكنش، ايجاد اصطكاك و تعامل، شخصيت ما انسان‌ها شكل گرفته و در طول زمان با ارتباط وسيع با اين زوج‌ها( در قالب‌هايي همچون فرزند، دوست، يار، همسر، شريك، همكار، پدر، مادر، شهروند، شاگرد و…) و بده بستان‌هاي روحي، عاطفي و مادي با اينان مي‌توانيم حساب‌ها و اعمال خود را «انجام» داده، بل‌كه «سرانجام» قابل قبولي نيز در پايان نصيبمان شود.

ما انسان‌ها براي بقاء و براي رسيدن به كمال چاره‌اي جز تعامل با بقيه نداريم. در طول تاريخ تمامي بزرگان اديان و مكاتب الهي نيز بر اين مهم تاكيد داشتند. حتي يك پيامبر نيز ديده نمي‌شود كه تنها و در خلوت به رسالت خود اقدام كرده باشد. حتي اساتيد معنوي نيز از اين قاعده‌ مستثني نبودند. شيخ صنعان نيز با اين كه پنجاه سال به سير و سلوك نشسته بود و با چهارصد مريد خود كه هر يك تاجي از پارسايي بر سر داشتند و با وي، درخانقاه باشكوه خود در بر ناكسان و اغيار بسته بودند، تا زماني كه پاي از خانقاه خود بيرون نگذاشت و تجربه‌ي گذر از دختر ترسا را از سر نگذراند، شيخ صنعاني كه ما مي‌شناسيمش نشد و اين يك حقيقت است.

و اما چرا اين مقدمه را آوردم؟

دكتر منعمی( كه كارش فقط زيبايي است!)، مهندس رنجبر(كه پنجاه سال حلال و حرام را رعايت كرده)، بهمن(نويسنده‌اي متعهد كه هنوز با تعهدش زندگي مي‌كند)، هانيه(پرستاري كه شهيد شده اما روحش هنوز در دنيا مانده)، اصغررمضانی(رزمنده‌اي كه شهيد گشته اما روحش هنوز در دنيا مانده)، حاجي‌آقا فاضلي( كه به ظاهر بسيار كار خير كرده؛ اما هنوز روحش هنوز در دنيا باقي مانده)، مكافات و فرشته شخصيت‌هايي هستند كه در اين فيلم با آنها سر و كار دايم.

هر يك از اين شخصيت‌ها به علتي در دنيا به اصطلاح يك لنگه پا نگه داشته شده‌اند. «بهمن» به علت آن چيزي كه تعهد مي‌نامدش و در طول فيلم مي‌بينم همان تعهد برايش به حجابي تبديل شده، «هانيه» براي اين‌كه به بهمن بفهماند در تجربه‌ي اين زندگي‌اش مي‌بايد عشق را درك كند و لذت ببرد، «مهندس رنجبر» براي اين‌كه همه‌ي آن پنجاه سال حلال و حرام رعايت كردن را حالا در بوته‌ي عمل بگذارد و حقي را به صاحبش برساند، «اصغر رمضانی» رزمنده‌اي كه سال‌ها پيش شهيده شده اما هنوز مجهول‌الجسد است و حالا كه سال‌هاي ديگري را نيز سپري كرده و آگاهي بيش‌تري كسب كرده مي‌بيند كه به خطا رفته و از ابتدا به نيت اشتباه ره‌سپار شده، «حاجي‌آقا فاضلي» كه عمري را به ظاهر با كار خير براي بشريت! سپري كرده مجبور است كارهاي خير حقيقي و تسويه حساب‌هاي خود را انجام دهد و«فرشته» كه در اين ميان براي همه‌ي ما پرده بر مي‌دارد از آن‌چه كه هست و آنچه كه مي‌بايد باشد و با پرده برداشتن براي تك تك اينان، هر يك گير خود را مي‌بيند و در تلاش در رفع آن بر مي‌آيند و «مكافات» براي «دكترِ منعمی» به زيبايي بدل مي‌شود. مصداق همان كلام شاعر كهن:

قومي متفكرند اندر ره دين

قومي به گمان فتاده در راه يقين

مي‌ترسم از آنكه بانگ بر آيد روزي

كه اي بي‌خبران راه نه آن است و نه اين

فيلم گـاهي بـه آسـمان نـگاه كـن فيلمي‌ست پر از سمبل و نماد براي آنان كه هل اشارتند.

«فرشته» برايمان پرده به نمايش مي‌گذارد تا چند دقيقه‌اي به فكر وادارمان كند؛ شايد هم چند ثانيه. تك‌گويي‌هاي(مونولوگ‌هاي) «دكترِ زيبايي» و «مهندس رنجبر» در استخر متروك و پر از نقش بر ديوار شنيدني و ديدني‌‌ست و در آخر فيلم اين «اصغر» است كه سرخورده براي ما حديث عيان مي‌كند از آنچه كه ما سال‌هاي سال ازعمر و جسم و روحمان را مي‌گذاريم تا بفهميم و انجام دهيم، غافل از آنچه كه كار و فهم آن چيزي كه براي آمدنش، آمده‌ايم شايد بسيار ساده‌تر از اين همه سختي است. چيزي مثل رساندن حقي به كسي. گفتن جمله‌اي به عزيزي -مثل يك دوستت دارم و يا سرودن شعر و خشنود كردن كسي كه عمر و جانش را براي ما سپري كرده. و در پايان كار نيز به آسمان نگاه كنيم؛ همچون «فرشته» كه در پاسخ هر پرسش همين كار را مي‌كند.

در اين فيلم به رندي مباحثي چون جبر و اختيار، حساب و كتاب، حقيقت و واقعيت، شهادت و كشته شدن، تعهد و حجاب، كار خير و خيالِ ِكارِ خير و خيلي چيزهاي ديگر نشان داده شده است. فقط كمي توجه و دقت بيننده را مي‌طلبد تا با چشمان خويش ببيند آنچه را كه واقعيت مي‌پندارند با آنچه كه حقيقت دارد، حكايت ِ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجاست، است.

به اميد روزي كه ما نيز به آگاهي و معرفت برسيم تا بدانيم براي چه هدفي آمده‌ايم تا انجامش دهيم و سبك‌بار رخت بربنديم با انجام كار و يا گفتن كلام و شعري ساده، همچون:

بايد اعتراف كنم

من نيز گاه به آسمان نگاه كردم

دزدانه در چشم ستارگان

نه به تمامي‌شان

تنها به آنها كه شبيه‌ترند

به چشمان تو

نگاهي بر فيلم سه‌شنبه‌ها با موري

بايد اعتراف كنم وقتي به سكانسي رسيدم كه «ميچ البوم» بعد از كـِش مَكش‌هاي بسيار با خود به اين نتيجه مي‌رسد كه به ديدن استاد سابق خود «موري شوارتز» كه از مريضي ASL در حال مرگ است برود و وقتي به خانه‌ي استاد خود «موري» مي‌رسد و با ديدن او كه در حياط ِخانه تنها و آرام بر روي صندلي چرخ‌دار نشسته است، خجالت زده‌ي همه‌ي بي‌معرفتي‌ها و بد قولي‌هاي خود، بعد از طي مسافت 700 مايل و 16 سال از آخرين ديدار با اين سووال مواجه مي‌شود كه: حالا چه گونه جلو بروم؟ زماني كه نزديك «موري» مي‌رسد و با تته پته مي‌خواهد خودش را معرفي كند «موري» با آرامش و محبت كامل به او يك جمله مي‌گويد: بعد از16 سال نمي‌خواهي من را بغل كني؟ با ديدن اين صحنه به گريه افتادم - به دو علت. علت اول كه شخصي است و اين صحنه را به صورت‌هاي متفاوت و با شاگردهاي متفاوت كه پيش استاد مي‌رفتند و خجالت زده‌ي خود و رفتار خويش بودند و استاد با يك حركت و يا يك جمله آنها را غافلگير مي‌كرد. خود من اين تجربه را داشته و خواهم داشت.

ديگر اين‌كه (جك لمون) را در سن 74 سالگي و به صورت واقعي بسيار پير و شكسته در نقش «موري شوارتز» 78 ساله كه بر روي صندلي چرخ‌دار نشسته است ديدم، و از اين همه پيري دلم گرفت. او پيشتر برنده دوجايزه اسكار، برنده 50 جايزه از فستيوال‌هاي متفاوتي همچون فستيوال فيلم كن، BAFTA Film Award، جشنواره فيلم برلين، گلدن گلوب و نامزد 41 جايزه جهاني ديگرشده بود و بازي‌هاي او را بسيار دوست داشتم و وقتي اين چنين پير و شكسته ديدمش، پيام واقعي فيلم را درك كردم.

درباره‌ي مباحث تخصصي و تكنيكي فيلم صحبتي نمي‌كنم چرا كه نه قصدش را دارم و نه اين فيلم ساختار منسجمي دارد و اگر بازي قوي (جك لمون) را از آن دربياوريم، فيلم فرو مي‌ريزد. بيشتر مي‌خواهم به آموزه‌هاي «موري» و بده بستان‌هاي عاطفي بين استاد و شاگرد در اين فيلم بپردازم كه صد البته اين آموزه‌ها در كتاب(سه شنبه‌ها با موري) بسيار بهتر و كامل‌تر بيان شده است.

و اما، «ميچ البوم» روزنامه‌نگار ورزشي‌نويسي است كه در اوج شهرت و ثروت قرار دارد. به طور اتفاقي شبي هنگام عوض كردن كانال‌هاي تلويزيون تصوير «موري» استاد سابق جامعه‌شناسي خود را بر صفحه تلويزيون مي‌بيند كه در انتظار مرگ است و براي عدم از ياد بردنش توسط ديگران، آخرين روزهاي عمر خود را نيز صرف انتقال تجربيات زندگي‌اش، در يك برنامه تلويزيوني مي‌كند. «ميچ» محبت‌ها و عشق‌هايي كه از استاد خود دريافت كرده بود، رهايش نمي‌كند و به ديدار «موري» مي‌رود. به اين نيّت كه يك‌بار او را مي‌بيند و ديگر بدرود. هنوز «موري» استاد است و هنوز از او عشق مي‌بارد. با شادماني و ذوقي معصومانه گويي كه مهمترين خبر دنيا را مي‌خواهد به «ميچ» بدهد مي‌گويد: «ميچ»، دارم مي‌ميرم. در پايان ديدار اول استاد از او مي‌پرسد باز هم به ديدنم مي‌آيي؟ و «ميچ» درمانده‌ي موقعيت آني، جواب مثبت مي‌دهد. از جلسه‌ي بعد اين شاگرد است كه از «موري» تقاضاي ديدار مي‌كند و استاد به او وعده‌ي سه‌شنبه‌ها را مي‌دهد: ما مردمان سه شنبه هستيم!

در طول 14 جلسه‌ي ديگر(اين عدد را به خاطر بسپاريد) كه «ميچ» به ديدار «موري» مي‌رود درس‌هايي گران‌بها كه به قيمت عمر و روزگار گراني كه بر «موري» گذشته است از او مي‌آموزد و در پايان هر جلسه اين سخن «موري» است كه او را بدرقه مي‌كند: ما مردمان سه شنبه هستيم!

در طول اين جلسات «ميچ البوم» كه به احساس، عشق، گريه بهايي نمي‌دهد دچار تحول مي‌شود. تحولي در طول زمان. استاد با او از دنيا، تأسف و باز هم تأسف، مرگ، خانواده، احساسات، پير شدن، پول، عشق، ازدواج، فرهنگ، بخشودن، يك روز خوب و وداع حرف مي‌زند(اين‌ها را هم بشماريد).

با خودم فكر مي‌كردم چرا «موري» آخرين روزهاي عمر خود را مانند صدها هزار نفر ديگر كه به بيماري درمان ناپذيري دچار مي‌شوند صرف استراحت و ناله و سرفه نكرد و به صورت معمولي جان نداد، بلكه خواست جور ديگري آخرين روزهاي باقي مانده عمر خود را سپري كند؟ چرا خواست از مرگ خود يك تراژدي بسازد كه من و شما با اين كه مي‌بينيم اين پيره‌مرد عمري را گذرانده، اما هنگام جان سپردنش مي‌گرييم؟ او يك استاد است و مي‌داند كه چگونه از آخرين لحظات عمر خود بهترين استفاده‌ها را ببرد و شروع به آموزش مردي 37 ساله مي‌كند تا چشم‌اندازهاي تازه‌اي به او نشان دهد و معناي واژه و كلمه‌ها را در ذهن او شستشو بدهد تا نسلي ديگر را با ارزش‌هايي كه رو به بي‌‌رنگي مي‌روند پيوند دهد. تا «ميچ» نيز فرزند خود را آموزش دهد و فرزند او نسل بعد از خود را كه اين اساس پايداري ارزش‌ها و آموزه‌هاي جهان است. و در پايان هر جلسه يادآوري كند: «ميچ»، ما مردمان سه‌شنبه هستيم. و اين جمله با خود حامل چه حقيقتي است؟

«موري» صبح يك روز سه‌ شنبه با دنيا وداع مي‌كند و در اينجاست كه بيننده به مقصود او پي مي‌برد. اين كه ما انسان‌ها بيش از زندگي و با هر دم و باز دم نفس، يك قدم به مرگ نزديك‌تر و از زندگي دورتر مي‌شويم و موري اين حقيقت را خوب مي‌دانست. پس كاري را انجام داد كه استاد‌هاي راستين انجام مي‌دهند:

در برابر تندر مي‌ايستند

خانه را روشن مي‌كنند

و مي‌ميرند.

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

رفیق، تو داری تو گند خودت دست و پا می زنی اونوقت یکی دیگه رو هم اضافه می کنی به این داستان

این جنایت را پدرم در حق من کرد، و من درباره‌ی کسی جنایت نکردم.

(نوشته‌ی روی قبر ابوالعلا)

***

مدتی‌ست که بیشتر در اوضاع و احوال خودم و اطرافم دقت بیشتری می‌کنم. به رفتار پدر مادرها و فرزندها. خانواده‌های دوستان و اقوام. بلا استثنا همه گیرند. من نمی‌دانم زن و مردی که عقلشان در سن ده دوازده سالگی مانده و جلوتر نیامده و فقط جسمشان رشد کرده چگونه به خودشان اجازه می‌دهند که فرزند دار هم بشوند. بعد توجیه این است که مگر گرسنه نگه‌شان داشته‌ایم!؟ مگر لخت نگه‌شان داشته‌ایم!؟ یکی نیست به اینها بگوید مگر فرزند دار شدن فقط به خورد و خوراک است؟ شما خودتان تربیت ندارید. در کوچک‌ترین مسائل زندگی‌تان درمانده‌اید. آن‌وقت چگونه به خودتان اجازه می‌دهید چند تا بچه دیگر را هم به این داستان‌ها اضافه کنید. استدلال یکی از دوستانم که در یک شرکت بین‌المللی کار می‌کند و مهندس ارشد هم است و خلاصه وضعیت مالی و اجتماعی خوبی هم دارد که برایم شاهکار بود. چهل سالش است و تازگی‌ها ازدواج کرده. گفتم کی می‌خواهی بچه دار بشوی؟ گفت: زود است. یکی دو سال دیگر. سکوت من را که دید گفت فلانی اصلاً مهم نیست که بچه‌ام وقتی رفت مدرسه به جای قسم خوردن بگوید به ارواح خاک پدرم! اصلاً مهم نیست. او هم خدایی دارد و باید دوران خودش را بگذراند!

خدای من! من نمی‌دانم این حرف یعنی چی؟ این استدلال یعنی چی؟ این هم از آدم به اصطلاح با شعور و درس خوانده.

مرد دیر می‌آید خانه. زن گیر می‌دهد. یا زن احساس می‌کند پایه‌ی زندگی‌اش محکم نیست. سریع دست به کار می‌شوند برای تقویت زندگی مشترک، و یا برای خفه کردن و سرگرم کردن زنه و یا اقوام یک بچه دست و پا کنند. بیچاره بچه.( و البته شما بگویید که کدام یک از خانواده‌هایی که می‌شناسید این گونه نبودند؟) البته خوب، اولش خوب است. بچه کوچولو است. با مزه است. اسباب شیرینی و سرگرمی است. سرشان را گرم می‌کند. یک مقدار که سن بچه بالاتر می‌رود و نیاز به حقوق بیشتری پیدا می‌کند جواب همان حرف‌های همیشگی است: مگه گرسنه ماندی!؟ مگه لخت ماندی!؟

به هر حال این مبحثی است که اگر بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من می‌شود و حوصله‌اش را ندارم و شرح این هجران و این خون جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر

در زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که چه کارهایی را نکنم. یکی از کارها همین است که صاحب بچه نشوم. می‌دانم پشت حیات و ممات یک فلسفه‌ای وجود دارد. بگذار این فلسفه را دیگرانی که مشتاقند و دست به سفر سانفراسیسکو رفتن و سوغاتی آوردنشان عالی‌ست به اجرا بگذارند.

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

هماي اوج سعادت

هماي اوج سعادت به دام ما افتد

اگـر تـو را گذري بر مقـام مـا افتـد

ديروز رفته بودم پيش دوستم تا افطار را با هم باشيم. بعد از افطار صحبت كشيد به خدا و دنيا و راه و رسم روزگار. از روزي كه دست چپ و راستم را شناختم، سعي كرده‌ام زماني در مورد چيزي حرف بزنم كه شناخته باشمش و يا اينكه با گذشت زمان آن را ذره به ذره زندگي و تجربه كرده باشم.

گفتم ببين من اصلاً كاري ندارم كه اين همه كتاب و آدم‌ها و پيران حقيقت و اساتيد چه مي‌گويند. تا اين سن كه عمر كرده‌ام در اين دنيا به اين اعتقاد رسيده‌ام و اين اعتقاد به ايمان بدل شده است. وقتي خدا بخواهد كسي را بزرگ كند(بزرگ به معني حقيقي كلمه) و به قول حافظ آن «آن» را به او بدهد، و يا اين‌كه بخواهد به او حقيقتي را نشان دهد، مي‌آيد يك كار مي‌كند: آن حقيقت و آن «آن» را پرت مي‌كند توي لجن‌زار. كه بروي توي لجن‌زار و دست و پا بزني و پيرت درآيد تا اين كه آن «آن» را به دست بياوري و يا آن حقيقت را ببيني. اين راه و رسم خداست. تا اين لحظه نه ديده‌ام و نه شنيده‌ام و نه خوانده‌ام كه كسي در دنيا به مرحله‌ي بالايي برسد بدون اين‌كه در لجن‌زار آن حقيقت را به دست نياورده باشد. حالا تو اسم اين لجن‌زار را هر چي مي‌خواهي بگذار؛ مهم نيست. اصلاً اين حرف را قبول ندارم كه فلاني در يك لحظه به اشراق رسيد و پرده‌ها از جلوي چشمش كنار رفت و به حقيقت رسيد. كلاً اين حرف‌ها را بريز دور. اگر هم در يك لحظه بوده باشد آن يك لحظه از پس ساليان طولاني رنج و مرارت و سختي بوده تا شخص يك لحظه فكر كند و به اين باور برسد كه در اين دنيا هيچ چيز برقرار نخواهد بود. فلسفه‌ي دنيا همين است: آمده‌اي كه ياد بگيري بايد ببازي، بگذاري و بروي.

تمام

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

پادشاه فصل‌ها پاييز

مولانا اعتقاد دارد كه (بهترين سخن‌ها آن است كه مفيد باشد، نه كه بسيار. «قل هو الله احد» اگر چه اندك است به صورت، اما بر «بقره» اگر چه مُطـوّل است، رجحان دارد – از روي افادت*)

طولاني نوشتن اگر حسني هم داشته باشد اما Format(قالب) خوبي براي اينترنت و وبلاگ نويسي و سايت نيست. بر اساس تحقيقات معمولاً خواننده‌هاي اينترنتي حوصله‌ي متن‌هاي بلند را ندارند و اگر بخواهند متن بلندي را بخوانند ترجيح مي‌دهند كه روزنامه و مجله و كتاب بخوانند تا چشم به مانيتور بدوزند. من هم اين را مي‌دانم.

اما براي مني كه معمولاً نمي‌توانم كوتاه بنويسم و تا اين لحظه از عمرم نتوانستم جدول حل كنم و آدمي هستم كه با احساسم زندگي مي‌كنم صحبت از پاييز كردن در چند خط حقيقتاً دشوار است. پس با توجه به اين‌كه مي‌دانم خواننده‌هايم كه تعدادشان در حد انگشتان دست است و پاي ثابت اين وبلاگ شده‌اند، طولاني نوشتن من را تحمل مي‌كنند. علتش هم مي‌تواند اين باشد كه يا نوشته‌هايم را دوست دارند. يا خودم را و يا هر دو. در آخر من از همه بيشتر آن‌ها را.

پاييز را دوست ندارم. هميشه اين فصل برايم فصل خوبي نبوده است. مثل دو ماه محرم و صفر. پاييز برايم هميشه مترادف بوده با فصل از دست دادن‌ها و برگ و بار ريختن‌ها تا بارداري و زايش. قاعدتاً هيچ زيبايي هم در اين فصل نمي‌بينم. اين كتاب و اين همه فيلم و نقاشي كه در اين فصل و از اين فصل ساخته شده هم نتوانسته كمكي به اين نگاه بكند. البته يك اعتراف بايد بكنم و آن استثنا كتاب «آينه‌هاي در دار» است. فصلي كه زن پس از بارها تلفن زدن به مرد داستان در نيمه‌هاي شب مي‌پذيرد كه مرد هم او را ببيند و در كوچه‌هاي تجريش قدم مي‌زنند و زن يك برگ از روي زمين بر مي‌دارد و مي‌گويد: ببين اين همه برگ روي زمين است. اين هم يكي است مثل همه‌ي اين‌ها، اما خدا مي‌دونه چقدر تفاوت داره. ببين چقدر قشنگه. بعد برگ را پرت مي‌كنه بين برگ‌هاي ديگر كه روي زمين ريخته شده و مي‌گويد: حالا همان برگ را اگر تونستي پيدا كن. و بعد خنده‌‌اي قشنگ سر مي‌دهد و راه مي‌افتد برگ‌ها زير پايش صداي خود را مي‌دهند و مرد به دنبالش مي‌رود. و من «سومنات» هنوز بعد از 7 سال از خواندن اين داستان، آن خنده و صداي برگ‌ها در گوشم زنگ مي‌زند.

پاييزرا دوست ندارم. اما هستند بر خلاف من بسياري كه اين فصل و رنگ منحصر به فرد آن را زيباترين فصل و رنگ خدا مي‌دانند. «اخوان ثالث» يكي از همين اشخاص است كه نظرش بر خلاف نظر من است. اميدوارم اين سال و پاييزش برايم فصل خوبي باشد و بر خلاف پاييزهاي قبل، باردار زيبايي شوم و شما هم در اين فصل برايتان زيبايي به بار آيد و در پايان بند آخر شعر«باغ من» را مي‌آورم.

باغ بي‌برگي كه مي‌گويد كه زيبا نيست؟

باغ بي‌برگي

خنده‌اش خوني‌ست اشك آميز.

جاودان بر اسب يال افشان زردش مي‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها پاييز.


*فايده

۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه

یادی از احمد کایا که بسیار دوستش دارم

حديث مفصل عشق را از هر زبان كه بشنوي، زيباست. من با ادبيات و موسيقي تركيه به جز آثار عزيز نسين(كه در زمان كودكي مي‌خواندمش) و شعرهاي ناظم حكمت كه بسيار دوستش مي‌دارم و موسيقي مقامي و ساز ديوان آشنايي ديگري ندارم. سال‌ها پيش زماني كه دوازده سيزده ساله بودم و كانال‌هاي ماهوارهاي تركيه را مي‌ديديم، طبق رسم هميشگي اين جهان اكثر ويدئو كليپ‌ها و برنامه‌ها را لنگ و پاچه و خورشت قورمه سبزي تشكيل مي‌داد كه هنوز هم هست و خواهد بود.

در بين اين خواننده‌ها، خواننده‌اي بود كه اصلاً تيپ و صورتش به ستاره‌ها نمي‌مانست. چاق بود. ريش بدون اصلاح داشت و موهايي كوتاه و ژوليده. صدايش بسيار بسيار زيبا بود و ديوان را خوب مي‌نواخت و ترانه و موسيقي آثارش را خود مي‌ساخت و نمي‌دانيد من چقدر از اين خواننده خوشم مي‌آمد. در وهله‌ي اول و خيلي مهم اين‌كه خودش بود. اورژينال بود. نقاب نداشت و با همان هيكل و سر و شكل مي‌خواند و من كه ترك زبان نيستم و تا هفت جد پشت سرم ترك نيستند و قاعدتاً حتي يك كلمه از شعرهايش را نمي‌فهميدم از ترانه‌هايش به لذتي بدون وصف مي‌رسيدم.

سيگار خيلي مي‌كشيد به صورتي كه حتي وقتي در مصاحبه‌ها حاضر مي‌شد زيرسيگاري كنارش بود و در طول مصاحبه زنده سيگار مي‌كشيد. يادم مي‌آيد اواخر سال 2000 به فرانسه رفت و روزي سه پاكت سيگار مي‌كشيد و چند ماه بعد سكته قلبي كرد و دست از جهان شست.
اين‌ها را گفتم كه بگويم فكر نمي‌كردم كه شعرهاي زيبا و عميق را هم مي‌توان در جايي مثل موسيقي تركيه پيدا كرد. وقتي سال پيش در خيابان انقلاب قدم مي‌زد و پوستر "احمد کایا Ahmet Kaya" را پشت يك كتاب‌فروشي ديدم چقدر تعجب كردم و خوشحال شدم. ديدم يكي از اين شركت‌هاي پخش موسيقي لاله‌زاري(پويا موزيك) آمده و دو كاست از ترانه‌هاي او انتخاب كرده و به بازار داده است به نام‌هاي: جاودانه‌هاي احمد كايا 1 و 2. و در بروشور كاست، ترانه‌هايش را نيز ترجمه كرده و خداي من چقدر اين ترانه‌ها با اين كه ترجمه شعر مطلقاً نمي‌تواند بازگو كننده گوهر اصلي آن باشد زيباست. و اين دو كاست هم‌دم اين چند ماهه‌ام هستند و ارزش و حرمت " احمد كايا" برايم چند برابر شده است. اين‌ها را نوشتم تا به يكي از خواننده‌هايي كه دوستش دارم و به كثافت‌هاي اين دنيا، زيبايي اضافه كرده است اداي احترامي كنم و به شما پيشنهاد مي‌كنم اين دو كاست را تهيه كنيد و بشنويد و ايمان داشته باشيد شما با هر سلیقه‌اي كه داريد از اين ترانه‌ها لذت خواهيد برد. بسيار زيبا هستند. چهار ترانه از اين كاست‌ها را در پايين مي‌آورم تا بخوانيد اما با ملودي و صداي خود او حكايت ديگري دارد.






پرنده‌اي در آسمان

بي‌ تو روزها را پاياني نيست. آيا مي‌داني؟

هيچ در خلوت خود مرا ياد مي‌آوري؟

برايت ترانه‌ها سرودم، آبا هيچ به گوش تو رسيد؟

سال‌ها گذشت و يارايي خروج از آن‌جاها در تو نيست؟

پرنده‌اي شدي در آسمان و به پرواز در نيامدي.

رود شدي، چشمه شدي ولي نخروشيدي.

كودكي شدي در كوچه و خيابان، ولي بازي نكردي.

زاده شدي، بزرگ شدي، ولي زيستن نتوانستي.

سال‌ها گذشت و يارايي خروج از آن‌جاها در تو نيست؟

تو كه دست و پايت را بسته‌اند، فرار نمي‌كني؟






شب مهتابي

ساليان دراز سپري شد

من روي تو را نديدم

در آرزوي ديدارت ماندم

گونه بر گونه‌ام نسائيده‌ام

از ماه تابان سراغت را گرفتم

روي از من برگردانيد

از اختران آسمان پرسيدم

آنها خون گريستند

به شامگاهان در شبي مهتابي

گل زعفران شكوفا مي‌شود

خدا را سوگند اگر تو را نينديشم

مرا غم روي غم انباشته مي‌شود

بر سينه‌ام تيغ بر نشاندم

زخم‌هاي ديرين دارم

اگر ماندنت به بامدادان بماند

خود را زخمي مي‌كنم




شكوفه سپيد


اين شب‌هاي زنجير وار كي‌ پايان مي‌يابند؟


اين تلخي‌ها كي تمام مي‌شوند؟



آيا تو را مي‌توان در حسرت يك كودك جست؟


و اين تا كي‌ ادامه خواهد داشت؟


آيا در بيابان‌هاي تشنه شكوفه‌هاي سپيد مي‌رويند؟


خاربن‌ها سر بر آسمان مي‌افرازند؟


آيا تو را مي‌توان در عطر يك گل بنفشه جست؟


و اين تا كي ادامه خواهد يافت؟


تو به فكر خود باش و مرا ميانديش


آيا اين دنياي دون تو را به من دشمن خواهد ساخت؟


دوستي‌ها سر خواهد آمد؟


آيا تو را مي‌توان در سلامي برادرانه جست؟


و اين تا كي ادامه خواهد يافت؟



۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

خيــــــر نبيني، حمومي!

يكي از بدترين و زشت‌ترين نقاطي كه انسان در زندگي‌اش ممكن است به آن برسد نقطه‌ي (تنفر از خود) است. آن‌هايي كه به اين نقطه رسيده‌اند حرفم را درك مي‌كنند و كساني كه اين تنفر را مدت‌هاي طولاني با خود حمل مي‌كنند اين سخن را بهتر درك مي‌كنند. نقطه‌اي‌ست كه مدت‌هاست در آن به سر مي‌برم.

در زندگي‌ام تا قبل از ماه‌هاي اخير هيچ‌وقت حسرت چيزي را نخورده بودم. حقيقتاً هيچ وقت. تلافي اين بيست و هفت سال را در اين چند ماهه درآوردند. به قول (صمد بهرنگي) –از اين روزگار ياخچي فرياد!

من كه روزگاري اين دنيا و آدم‌هايش را به چيزي حساب نمي‌كردم اين روزها، اين دنيا و كله تافتوني‌هايش به حسرت خوردنم انداختند. خدا رحمتش كند (علي حاتمي) را، در سكانس پاياني فيلم (دلشدگان) وقتي كه (طاهر خان بحر نور) جدا از ياران و عشقش بر پله‌‌هاي ورودي تالار موسيقي خون استفراغ مي‌كند و جان مي‌سپارد، با كلام (فريدون مشيري) صداي (شجريان) است كه چه تلخ مي‌خواند و تو را با خود مي‌برد به همه‌ي كثافت‌هاي اين روزگار دون:

گل‌چهره مپرس

آن نغمه‌سرا

از تو چرا جدا شد

گل‌چهره مپرس

پروانه‌ي تو

بي‌تو كجا رها شد

مپرس

مپرس

و اين عاقبت هر رابطه‌اي است كه شما بر آن نام عشق مي‌گذاريد. عميقاً به اين باور رسيده‌ام كه در عشق وصال نيست. سراب وصال است و سراب ديرپايي بيش نمي‌ماند. عشق با فراق هم‌خانه است و اين سرنوشت عشاق است. فقط مي‌ماند جان دادن‌هاي بعد از فراق كه روزگار را به فرياد مي‌كشاند.

در سكانس پاياني نمايش‌نامه (شهر قصه) وقتي كه بعد از طي مراحل سخت و طاقت‌فرسا و مثله شدن‌هاي فراوانجسم فيل بدبخت برايش سه‌جلد صادر مي‌شود و نام (هوشنگ) برايش انتخاب مي‌شود و باعث خنده‌ي همه‌ي حيوانات (شهرخوب قصه) مي‌شود، فيل قبلي و هوشنگ حالا با تمام يأس و سرشكستگي رو به آسمان مي‌كند و فقط يك جمله را فرياد مي‌كشد:

- خيــــــر نبيني، حمومي!

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

كدام يك؟

پس فرماندار دوباره پرسيد: (كدام يك از اين دو نفر را مي‌خواهيد برايتان آزاد كنم؟)

مردم فرياد زدند: (باراباس را!)

پيلاطوس پرسيد: (پس با عيسي كه مسيح شماست، چه كنم؟)

مردم يك‌صدا فرياد زدند: (مصلوبش كن!)


انجيل متي/ ص22/ آ 21،22

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

آزمایش می‌کنم


- پوف، پوف. يك ، دو، سه، چهار. آزمايش مي‌كنم. ماچت كنم. ماچت مي‌كنم آ


- او، نره خر كله خربزه، بلندگو كه بچه‌بازي نيست، كرم داري مگه. بلندگوي ما خراب مي‌شه!

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

کهنه‌ی حیض

...منم تو اين معامله‌ي عقد، رسوا شدم؛ آقا نبودم، اما آقاي خودم كه بودم. شدم كهنه‌ي حيض؛ مردي كه از زن لك ورداره، خوبشه كه بميره.


۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

من خودمو گم نكردم، من خودمو جا گذاشتم

دو ديالوگ از دو سكانس از دو فيلم را در پايين آورده‌ام. لطفاً با دقت و آرامش بخوانيد. يك سووال دارم. سووالم را هم از كساني مي‌پرسم كه تجربه عشق زميني، عشق مرد به زن يا زن به مرد را داشته‌اند. در وهله‌ي اول اين‌كه با كدام يك از اين دو عقيده كه مي‌خوانيد موافقيد؟ و ديگر اين كه دست‌آورد خودتان از عشقي كه در زندگي داشته و يا داريد چه بوده؟

استدعا مي‌كنم فاضلانه ننويسيد. حكيمانه ننويسيد. رندانه نويسيد. ساده بگوييد و آن چيزي را بگوييد كه در اعماق قلبتان وجود دارد. نيازي هم به نوشتن نامتان نيست.

فيلم سربازهاي جمعه/ سكانس گفتگوي نقره با برادرش آصف:

نقره: من عاشق شدم. دو سال طاقت اوردم تو خوندن فلسفه. عاشق‌ استاد فلسفم شدم. من عاشق ِ تن و زبون و زيبايي و خونه و زندگي نمي‌شم. من بايد عاشق مردي مي‌شدم كه پُر از جمال فهم بود. بي‌ساحل‌ترين اقيانوس بود. از شعر، از مقاومت. اما اونو كشتند...مرگ ما مرگه. اما مرگ اون سفارش يه زندگي تازه‌س. اون با من و ميون صداي منه... يه عشق وقتي مياد، همه چيزو با خودش مياره. وقتي مي‌ره همه چيزو با خودش مي‌بره يه چيزو جا مي‌ذاره. مثل شعر. مثل من. مثل مرگ. من خودم گم نكردم آصف، من خودمو جا گذاشتم.


فيلم شب‌هاي روشن/ سكانس گفتگوي رويا با استاد:

رويا: به نظرت من اشتباه نكردم؟ گدايي همه جورش بده. گدايي عشق كه از همش بدتره. وقتي فكر مي‌كنم مي‌بينم كه به همه چيز پشت پا زدم و زندگيم و گذاشتم سر يه قراري كه...تو مي‌گي من سبك شدم؟

استاد: خوب عشق آدمو سبك مي‌كنه ولي سبك نمي‌كنه!

رويا: نمي‌فهمم چي مي‌گي.

استاد: عشق باعث شده كه تو بابت يك كلمه حرف يك‌سال صبر كني و وقتش كه شد به همه چي پشت پا بزني و بياي اينجا. فقط آدمي كه عشق سبكش كرده باشه مي‌تونه يه همچين كاري بكنه. ولي وقتي مي‌گي سبك شدي منظورت اينه كه خودتو پايين اوردي. اگه اون هيچ وقت نياد، عشقش كاري كرده كه تو پر در بياري و كارهايي بكني كه تا حالا هيچ وقت فكرشو نكردي. اگه منظورت از سبك شدن بالا رفتنه؛ سبك شدي. ولي اگه منظورت از سبك شدن كوچيك شدنه؛ عاشق هر چي كوچيكتر باشه بالاتر مي‌ره.

رويا: فكر نمي‌كني همه‌ي اين حرفا تو ادبيات قشنگه؟ زندگي با ادبيات فرق داره.

استاد: همه‌ي اين حرفا وُسه اينه كه زندگي شبيه ادبيات بشه.

من چگونه ستايش كنم؟

داشتم فكر مي‌كردم كه براي افتتاحيه‌ي اين وبلاگ چه بنويسم(هرچند كه اين سومين بار است كه اين وبلاگ را با همين نام آغاز مي‌كنم) چيزي به فكرم نرسيد. تفاوت اين بار با مرتبه‌هاي قبلي در اين است كه چند سالي به عمرم اضافه شده است و زشتي‌هاي روزگار را بيشتر ديده‌ام و تا قبل از اين(از سال 83) همواره دو خواننده‌ي ثابت‌ داشته‌ام كه يكي رفت و ديگري ماند.

اما اين‌كه چرا چيزي به فكرم نرسيد يكي هم ممكن است اين باشد كه در طول اين زندگي كوتاهي كه داشته‌ام سعي كرده‌ام كلماتي را بگويم و بنويسم كه به آن اعتقاد داشته باشم. چرا كه اگر سخني بدون اعتقاد بر لب و قلم جاري شود به جاي اين‌كه در دل و ذهن شنونده و خواننده بنشيند بر روي زمين مي‌ريزد. الان هم براي اين‌كه اين امر به وقوع نپيوندد ترجيح مي‌دهم شعري از مرحوم (آزاد) بنويسم كه ذره ذره این شعر را دارم زندگی می کنم و حكايت روزگار دوزخي‌ام است. عجب افتتاحيه‌اي شد! هر چند كه كارهاي ديگرم نيز به آدميزاد نمي‌رود، اين هم رويش.


من چگونه ستايش كنم آن چشمه را كه نیست؟

من چگونه نوازش كنم اين تشنه را كه هست؟

من چگونه بگويم كه اين خزان زيباترين بهار؟

من چگونه بخوانم سرود فتح

من چگونه بخواهم كه مهر باشد اي مرگ مهربان

زيباترين بهار در اين شهر

زيباترين خزانست

من چگونه بر اين سنگ‌فرش سخت

با چه گونه گیاهي نظر كنم

با چگونه رفیقي سفر كنم

من چگونه ستايش كنم اين زنده را كه مرد؟

من چگونه نوازش كنم آن مرده را كه زيست؟

پرنده‌ها به تماشاي بادها رفتند

شكوفه‌ها به تماشاي آب‌هاي سپید

زمین عريان مانده‌ست و باغ‌هاي گمان

و ياد مهر تو اي مهربان‌تر از خورشید