۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

هماي اوج سعادت

هماي اوج سعادت به دام ما افتد

اگـر تـو را گذري بر مقـام مـا افتـد

ديروز رفته بودم پيش دوستم تا افطار را با هم باشيم. بعد از افطار صحبت كشيد به خدا و دنيا و راه و رسم روزگار. از روزي كه دست چپ و راستم را شناختم، سعي كرده‌ام زماني در مورد چيزي حرف بزنم كه شناخته باشمش و يا اينكه با گذشت زمان آن را ذره به ذره زندگي و تجربه كرده باشم.

گفتم ببين من اصلاً كاري ندارم كه اين همه كتاب و آدم‌ها و پيران حقيقت و اساتيد چه مي‌گويند. تا اين سن كه عمر كرده‌ام در اين دنيا به اين اعتقاد رسيده‌ام و اين اعتقاد به ايمان بدل شده است. وقتي خدا بخواهد كسي را بزرگ كند(بزرگ به معني حقيقي كلمه) و به قول حافظ آن «آن» را به او بدهد، و يا اين‌كه بخواهد به او حقيقتي را نشان دهد، مي‌آيد يك كار مي‌كند: آن حقيقت و آن «آن» را پرت مي‌كند توي لجن‌زار. كه بروي توي لجن‌زار و دست و پا بزني و پيرت درآيد تا اين كه آن «آن» را به دست بياوري و يا آن حقيقت را ببيني. اين راه و رسم خداست. تا اين لحظه نه ديده‌ام و نه شنيده‌ام و نه خوانده‌ام كه كسي در دنيا به مرحله‌ي بالايي برسد بدون اين‌كه در لجن‌زار آن حقيقت را به دست نياورده باشد. حالا تو اسم اين لجن‌زار را هر چي مي‌خواهي بگذار؛ مهم نيست. اصلاً اين حرف را قبول ندارم كه فلاني در يك لحظه به اشراق رسيد و پرده‌ها از جلوي چشمش كنار رفت و به حقيقت رسيد. كلاً اين حرف‌ها را بريز دور. اگر هم در يك لحظه بوده باشد آن يك لحظه از پس ساليان طولاني رنج و مرارت و سختي بوده تا شخص يك لحظه فكر كند و به اين باور برسد كه در اين دنيا هيچ چيز برقرار نخواهد بود. فلسفه‌ي دنيا همين است: آمده‌اي كه ياد بگيري بايد ببازي، بگذاري و بروي.

تمام