در میان نزدیک به هزار مروری که بر کتابهای این سایت نوشتهام، این نوشتهام را به نوعی دیگر دوست دارم؛ چرا که برایم دارای رنگ و بوی خاطرههاست و از یادآوری آنها کمی شاد میشوم و شاید کمی محزون. بر این باور هستم که انسانها(مرادم کسانی هستند که دارای عاطفه، عشق و احساس هستند و نه دو پایان دیگر) بخشی از هستیشان را (خاطرههای) ایشان تشکیل میدهند و بعضی از این (خاطرهها) برایشان تبدیل به (نوستالژری) میشود. حال حوصلهی بحث بر سر تفاوت این دو کلمه را ندارم. اهل زبان انگلیسی تفاوت این دو را بهتر میدانند.
باری؛ از مرحوم (حمید مصدق) به جز گاهی اوقات که سر حال بود و شعرهایش را میخواند و موقع رفتن سر کار وقتی از سر خیابان شهرآرا میگذشتم، تابلوی سفید آبی رنگ (حمید مصدق، وکیل پایه یک دادگستری) را میدیدم خاطرهی دیگری ندارم، اما شعرهایش برایم به تمامی خاطره است.
برای اولین بار در جشن تولد پانزده سالگیام، یکی از دوستانم (گزینه اشعار حمید مصدق) را به من هدیه کرد. آن روزها بیشتر از اکنون کتاب میخواندم. بهتر است بگویم کتاب میخوردم. این هدیه مدتها در تاکسی، ماشین، بالای تختخوابم همراهم بود و نیاز به گفتن نیست که بیشتر شعرهایش را دوست داشتم و از حفظ بودم.
اما اولین خاطرهام از شعرهای مرحوم (حمید مصدق) زمانی بود که جوانی بیست ساله بودم و دچار(دچار را به تعبیر سهراب بدانید: دچار، یعنی عاشق) یک رابطه بودم. رابطهای که برای من و تجربههایم بسیار بزرگ بود و من برای آن رابطه کودک و خام. رابطهای که به اندازهی تمام احساسی که منتقل میکردم، یک دهمش نیز بر نمیگشت. زمانی که آن رابطه به پایان خود رسید خواه نا خواه یاد یک شعر از (حمید مصدق) افتادم و این شعر مدتها بر لبانم جاری بود:
در من غم بیهودگیها میزند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی میکشد هر لحظه فریاد
در تو گریزی میگشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گل مهرت نمیرست
ای کاش در من آرزویت جان نمییافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشتهی عمرم نمیبافت
اندیشهی روز و شبم پیوسته این است
«من بر تو بستم دل؟
دریغ از دل که بستم
«افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
«در پای بتهایی که باید میشکستم
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بیبرگ و بیبر
در من
غم بیهودگیها میزند موج
در تو
غروری از توان من فزونتر
***
و اما (نوستالژی) من از شعرهای آن مرحوم: مرحوم (احمد شاملو) در کتاب (مدایح بیصله) شعری دارد به نام (در جدال با خاموشی). در قسمتی از این شعر، این چنین میگوید:
نام کوچکم را دوست نمیدارم
«تنها هنگامی که توآم آواز میدهی
این نام زیباترین کلام جهان است
و آن صدا غمناکترین آواز استمداد»
البته من نام کوچکم را بسیار دوست دارم و سخن اصلیام بخش دوم این شعر هست. سالها پیش یکی از عزیزانم که اکنون به خاطرههایم پیوسته است، آوایش برایم این معنا را داشت و وقتی میخواستم که برایم شعر بخواند، همیشه این شعر را میخواند و من با اینکه حفظ بودم و بارها شنیده بودمش، باز هم شنیدن آن شعر با آن آوا برایم منحصر به فرد بود و تعبیر حقیقی بند دوم شعری که روایت شد. گفتن ندارد که تا به حال آوای دیگری برایم این حکم را نداشته؛ چرا که من دیگر آن جوان نیستم و باورهایم آن باورهای سابق. این "نوستالژی" را در اینجا مکتوب کردم تا بماند برای ابد و آن شعر را در پایین میآورم و سخن را به پایان میرسانم
دشتها آلودهست
در لجنزار، گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همهی مزرعهی دلها را
علف هرزهی کین پوشاندهست
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشتهاند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر