۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

صفای قدمت



سید: وقتی گریه‌ام می‌گیره، هنوز امیدوار می‌شم جون دارم. به سلامتی اون وقتا.

قدرت: تو همیشه جون داری. از وقتی آخرین عرقو با تو خوردم دیگه عرق نخوردم. تا حالا هفت هشت ساله؛ نمی‌دونم. حال و هوای امشب. تو. خلاصه به سلامتی اون وقتای تو.

سید: وقتی رفتی نفهمیدم کی داره می‌ره. حالا که اومدی می‌فهمم کی اومده. هنوزم کم حرف می‌زنی. هنوزم ماتی. هنو تو چشمات عشقه. حتماً هنوزم دروغ نمی‌گی. عین یه کفتر رو شونه‌ی من. صفای قدمت.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

مرگ را دانم


واقعیت این است که درباره‌ی خود کتاب عرضی ندارم. شهرت این کتاب و به خصوص شعرهای (سیلویا پلات) بیش‌تر از این‌ اندازه‌هاست که این کم‌ترین بخواهد و یا علاقه‌ای داشته باشد(مورد دوم کاملا ً صدق می‌کند) که چیزی بیفزاید یا بکاهد. اما پیرامون کتاب و شاید بتوان گفت درباره‌ی جان مایه‌ی کتاب که همان (زندگی و مرگ) است راغب‌ترم که چند خطی بنویسم.

ببیندید من زندگی یک آدم معمولی را خیلی سریع و ام پی تر وار روایت می‌کنم: به دنیا می‌آید. دورن طفولیت را پشت سر می‌گذارد. کودک می‌شود. دوازده سال درس می‌خواند تا دیپلم بگیرد. در بین این دوازده سال حالا ممکن است هزار و یک اتفاق برایش بیفتند که درز می‌گیریم و فقط به چند نکته اشاره می‌کنم: مثلا ً به او در کودکی تجاوز کنند گه بعدها آدم دیگری می‌شود با روحیات و مشکلات و عقده‌های شخصی. یا هم‌جنس‌باز شود. یا در دوران دبیرستان فاعل قوی شود یا مفعولی پر سخن. الی آخر.

حالا بعد باید درس بخواند برای دانشگاه. یا اگر نمی‌خواهد درس بخواند می‌رود سربازی، برای این‌که بتواند کاسبی کند. برای خانم‌ها هم همین‌طور است. یا درس می‌خوانند که در دانشگاه بختی برایشان باز شود. یا می‌روند پی چیزهایی که یک خانم باید بداند مثل آشپزی، خانه داری؛ بیش‌تر از این نمی‌گویم. چرا که همین حالا دختری همین دو تا را بداند موقع خواستگاری‌اش می‌توان گفت از هر ... یک هنر می‌ریزد. یا این‌که به هر حال کار می‌کنند و منتظر تا یکی از آن آقایانی که دارد درس می‌خواند یا رفته سربازی بیاید و ببردش و با هم بروند سر زندگی‌شان.

حال تصور کنید که سربازی تمام شده. مثل خارج (نه این که این‌جا جهان سوم است ) شخص سریع رفته دنبال کار و کاسبی و شغل‌اش. سال‌ها پول پس‌انداز کرده. زمین خورده. بعد ازدواج می‌کند. همه‌ی این‌ها را هم در مورد آن کسی که دانشگاه رفته در نظر بگیرید.

اینک زندگی مشترک که خودش داستانی‌ست و انتخاب زوجی که نام "مناسب" را برایش انتخاب کرده‌‌اند حکایتی مفصل‌تر که می‌گذریم. زندگی مشترک را بنگرید: بزن. بخور. شاد باش. غمگین باش. حرف، حدیث، فتنه. بی‌پولی. رفاه. فقر. خانه به دوشی. مثل سگ دویدن برای پس‌انداز کردن. شب به موقع بخواب تا صبح به موقع بیدار بشوی. پس انداز کن برای خریدن خانه یا این که یک ماشین یا نهایت دو ماشین بخری تا خود شیفتگی‌ات ارضا شود. سریع خودت را برسان تا شام را تهیه ببینی. وقتی می‌روید مهمانی باید لبخند بزنی به اجبار تا کسی در آن میان بو نبرد که در زندگی و پیوند "مقدس" زناشویی‌ات همه چیز آن‌طور که باید باشد نیست. بعد از یک مدت زن می‌بیند مرد کاری به او ندارد. مرد؛ زن را در رفاه می‌گذارد که کاری به او نداشته باشد و خود را با کس و کسان دیگر سرگرم می‌کند. چون دیگر آن زن برایش تازه نیست. دیگر اکسپایر شده است؛ و علیرغم تمام تلخی و سیاهی که می‌دانم در این جمله موج می‌زند این واقعیت نیست؛ حقیقتی‌ست مطلق، لخت و عریان. گاهی هم بالعکس می‌شود و زن این کار را می‌کند که البته دارم می‌بینم بالعکس بودنش هم دارد زیاد می‌شود. تقریبن می‌شود گفت دارند به یک تعادل می‌رسند. هر کدام سر خود را گرفته‌اند و از روی مصلحت و بیش‌تر و بیش‌تر عادت، مثل خواهر برادر با هم زندگی می‌کنند. حوصله‌شان و فکرشان توان انجام کار دیگری را ندارند. بعد می‌بینند زندگی‌شان به بن‌بست خورده. البته این در صورتی‌ست که اهل فکر باشند. می‌روند سراغ تنوع و تدارک به وجود آوردن یک بچه. این‌جایش دیگر شاهکار است . از نه ماه و رنج زایش و خرج و مخارج می‌گذریم. بزرگش کن. بیداری‌اش را بکش. تب کند؛ تب می‌کنی. بزرگش کن. چشم به راهش باش. بفرستش مدرسه. تا دانشگاه. بعد ازدواج می‌کند. بعد بیماری‌ها مدت‌هاست سراغت آمده و یک پایت دکتر و بیمارستان است و یک پایت مطب و منزل. بعد همین‌طور می‌گذرد و همین‌طور می‌گذرد و به کهولت می‌رسیم و در آخر مرگ. تمام. یازی تمام شد و تو را در بازی کشتند.

البته در این میان کسانی نیز پیدا می‌شوند که پشت پا می‌زنند به همه‌ی این روایات و سنت‌ها و آیین‌ها و قواعد و قوانین و خود اختیار زندگی را به دست می‌گیرند تا زمانی که باره می‌اندازند و بر آستان دری که کوبه ندارد می‌ایستند و از ایشان می‌پرسند: چه کار کرده‌ای؟ از خودت رضایت داری؟ چه کسانی از تو رضایت دارند، پاسخی شایسته دارند. که مرحوم (شاملو) اینان را "خانه روشنان" نامید و بقیه‌ی این نود و نه درصد مردم از صدقه سر این یک درصد به زندگی‌شان چسبیده‌اند.

کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجری آتشفشان‌ها
شعبده‌بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پایی ژرف‌تر از شادی
در گذرگاه پرندگان

در برابر تندر می‌ایستند
خانه را روشن می‌کنند
و می‌میرند

در این میان یک نفر پیدا می‌شود و می‌گوید: آقایان، خانم‌ها، من این روایت، این زندگی، این دوران، این فرآیند، این چیز تخمی که شما به آن می‌گویید (زندگی) را نمی‌خواهم. علاقه‌ای ندارم. آخرش که مرگ است. فقط شما جرأت آن را ندارید که زودتر خود را از این کویر کور و پیر خلاص کنید و به آن چهار چنگولی چسبید‌اید و با هزار و یک علت و توجیه دارید ادامه می‌دهید. من نمی‌خواهم. به همین سادگی

این‌جاست که همه‌ی آنان که دچار توهم شهامت (زندگی)! هستند به سویش هجوم می‌آورند . نه تو ترسویی. شجاعت طرف شدن با مشکلات زندگی را نداری. می‌خواهی از مشکلات فرار کنی و از این خزعبلات. می‌گویند ببین شاعر چه می‌گوید:

زندگی زیباست، زیباست ای زیبا پسند
زنده‌اندیشان به زیبا می‌رسند
آن‌قدر زیباست این بی‌بازگشت
کز برایش می‌توان از جان گذشت

و یا

زندگی گرمی دل‌های به هم پیوسته است

و یا

زندگی
رسم خوش‌آیندی‌ست
که مرغان مهاجر دارند

و الی آخر. جمعش کن. در صورتی که اینان(دسته‌ی اول) دارند از خود و حقیقتی به نام مرگ فرار می‌کنند اینان(که به زندگی چسبیده‌اند) ترسو ترین مردمان هستند. شجاعت قطع کردن این تکرار مکررات را ندارند و این جماعت به ظاهر عاقل، منطقی، متشخص، این دسته‌ی دوم را روانه‌ی روان‌کاو، روان‌پزشک، مشاور و دست آخر تیمارستان می‌کنند و شوک الکتریکی(که سال‌هاست منقرض شده) داروهای آرام بخش و شادی بخش و هزار کوفت و زهر مار دیگر از پی‌اش. در صورتی‌که این دنیا ذاتش دون است و بی‌وفا. به همین خاطر اسمش را (دنیا) گذاشته‌اند و بزرگان بارها گفته‌اند و می‌گویند

جهان پیر است و بی‌بنیاد، از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش، ملول از جان شیرینم

و یا

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد

فرو شدن چو بدیدی، بر آمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشای
که های هوی تو، در جو لامکان باشد

و جان و خلاصه‌ی کلام و گفتارم را در این کلام خلاصه می‌کنم:

مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست
راهی ار نزدیک‌تر دانی، بگو

من فکر می‌کنم اگر بخواهیم جایگاه (تیمارستان) را به کار ببریم، دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم مصداق بارز این جایگاه است و ما مردمان، بیماران این تیمارستان. البته در هر موضوعی استثنا است و اگر شما ناراحت شدید از این نوشته و بر خاطر نازنینتان غباری نشست و زندگی خود را فراتر از این‌ها می‌بینید بدون شک و شبهه‌ای خود را جزو استثناهای این دنیا بدانید.

میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
ـ این بود زندگی

ـ حسین پناهی ـ

گل خوبی زیباست


در میان نزدیک به هزار مروری که بر کتاب‌های این سایت نوشته‌ام، این نوشته‌ام را به نوعی دیگر دوست دارم؛ چرا که برایم دارای رنگ و بوی خاطره‌هاست و از یادآوری آن‌ها کمی شاد می‌شوم و شاید کمی محزون. بر این باور هستم که انسان‌ها(مرادم کسانی هستند که دارای عاطفه، عشق و احساس هستند و نه دو پایان دیگر) بخشی از هستی‌شان را (خاطره‌های) ایشان تشکیل می‌دهند و بعضی از این (خاطره‌ها) برایشان تبدیل به (نوستالژری) می‌شود. حال حوصله‌ی بحث بر سر تفاوت این دو کلمه را ندارم. اهل زبان انگلیسی تفاوت این دو را بهتر می‌دانند.

باری؛ از مرحوم (حمید مصدق) به جز گاهی اوقات که سر حال بود و شعرهایش را می‌خواند و موقع رفتن سر کار وقتی از سر خیابان شهرآرا می‌گذشتم، تابلوی سفید آبی رنگ (حمید مصدق، وکیل پایه یک دادگستری) را می‌دیدم خاطره‌ی دیگری ندارم، اما شعرهایش برایم به تمامی خاطره است.

برای اولین بار در جشن تولد پانزده سالگی‌ام، یکی از دوستانم (گزینه اشعار حمید مصدق) را به من هدیه کرد. آن روزها بیشتر از اکنون کتاب می‌خواندم. بهتر است بگویم کتاب می‌خوردم. این هدیه مدت‌ها در تاکسی، ماشین، بالای تخت‌خوابم همراهم بود و نیاز به گفتن نیست که بیشتر شعرهایش را دوست داشتم و از حفظ بودم.

اما اولین خاطره‌ام از شعرهای مرحوم (حمید مصدق) زمانی بود که جوانی بیست ساله بودم و دچار(دچار را به تعبیر سهراب بدانید: دچار، یعنی عاشق) یک رابطه‌ بودم. رابطه‌ای که برای من و تجربه‌هایم بسیار بزرگ بود و من برای آن رابطه کودک و خام. رابطه‌ای که به اندازه‌ی تمام احساسی که منتقل می‌کردم، یک دهمش نیز بر نمی‌گشت. زمانی که آن رابطه به پایان خود رسید خواه نا خواه یاد یک شعر از (حمید مصدق) افتادم و این شعر مدت‌ها بر لبانم جاری بود:

در من غم بیهودگی‌ها می‌زند موج
در تو غروری از توان من فزون‌تر

در من نیازی می‌کشد هر لحظه فریاد
در تو گریزی می‌گشاید هر زمان پر

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی‌رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی‌یافت

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته‌ی عمرم نمی‌بافت

اندیشه‌ی روز و شبم پیوسته این است
«من بر تو بستم دل؟
دریغ از دل که بستم
«افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
«در پای بت‌هایی که باید می‌شکستم

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی‌برگ و بی‌بر

در من
غم بیهودگی‌ها می‌زند موج
در تو
غروری از توان من فزون‌تر

***

و اما (نوستالژی) من از شعرهای آن مرحوم: مرحوم (احمد شاملو) در کتاب (مدایح بی‌صله) شعری دارد به نام (در جدال با خاموشی). در قسمتی از این شعر، این چنین می‌گوید:

نام کوچکم را دوست نمی‌دارم
«تنها هنگامی که توآم آواز می‌دهی
این نام زیباترین کلام جهان است
و آن صدا غمناک‌ترین آواز استمداد»

البته من نام کوچکم را بسیار دوست دارم و سخن اصلی‌ام بخش دوم این شعر هست. سال‌ها پیش یکی از عزیزانم که اکنون به خاطره‌هایم پیوسته است، آوایش برایم این معنا را داشت و وقتی می‌خواستم که برایم شعر بخواند، همیشه این شعر را می‌خواند و من با این‌که حفظ بودم و بارها شنیده بودمش، باز هم شنیدن آن شعر با آن آوا برایم منحصر به فرد بود و تعبیر حقیقی بند دوم شعری که روایت شد. گفتن ندارد که تا به حال آوای دیگری برایم این حکم را نداشته؛ چرا که من دیگر آن جوان نیستم و باورهایم آن باورهای سابق. این "نوستالژی" را در این‌جا مکتوب کردم تا بماند برای ابد و آن شعر را در پایین می‌آورم و سخن را به پایان می‌رسانم

دشت‌ها آلوده‌ست
در لجن‌زار، گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه‌ی مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی کین پوشانده‌ست

هیچ‌کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته‌اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

چهار انگشت


وقتي نتواني حرف‌هايت را بگويي، وقتي نتواني آن‌چه در دل داري به گوش محرمي برساني، به شخصه مي‌زنم به در و ديوار. بعضي از نوشته‌هايم را در سايت گودريد دوست دارم و احساس مي‌كنم هر يك پتانسيل تبديل شدن به يك پست را داشته باشند. بي‌ربط هم نيستند به حال و روز اين روزهايم. متن زير، مروري‌ست كه بر كتاب مجموعه شعر (روباه سفيدي بود كه عاشق موسيقي بود) سروده‌ي (سارا محمدي اردهالي) است، نوشتم.


***

تلخم کرده‌اند این روزها این آدم‌ها. آدم‌هایی که چشمانشان تحمل دیدن کورسوی یک شعله کبریت را ندارد و روشنایی شعله‌ی یک کبریت، در تاریکی چیزی که نامش را "زندگی" گذاشته‌اند به هراسشان می‌اندازد و از هم می‌پاشدشان. تلخم کرده است این روزگار. روزگاری که به قول مرحوم(قیصر امین‌پور):
انگار این روزگار چشم ندارد من و تو ر
یک روز
خوشحال و بی‌ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می‌کند
.

تلخم کرده‌است این روزگار که هر چیزی را که به آن دل‌ می‌بندی و خوشش می‌پنداری ازت دریغ می‌کند و گاهی فکر می‌کنم مردن، میلیون‌ها بار شرف دارد به این هرجایی که "روزگارش" نامیده‌اند.
اما با همه‌ی این تلخی‌ها نمی‌توانم شادی‌ام را از خواندن یک مجموعه شعر که چاپ اول را بر خود دارد و خبر از شاعری می‌دهد که در آینده شعرهای بهتری از او می‌خوانیم، پنهان کنم. در بعضی از شعرهای این مجموعه چنان حس زنانگی موج می‌زند که رشک‌انگیز می‌توان نامیدش. زنانگی که در جامعه به اندازه‌ی کورسوی چراغی باقی مانده و گاهی، هر از گاهی بتوان شايد در شعرها دید. به این شعر نگاه کنید:
در تمام میهمانی‌ها
آویز ِ گردن ِ من
کلید خانه‌ی توست
.

حالا بگذریم
مرا جرأت آمدن نیست و
تو راجرأت عوض کردن قفل

***

شما می‌توانید باور کنید این شعر زیر در این روزگار و این کشور چاپ شده باشد:
هنگام عشق‌بازی
پر از دل‌شوره‌ام
پر از شورم
.

رازهای تنش را با دل‌دادگی کشف می‌کنم
در سپیداری اقیانوس‌وارش
حیران و شرمگین
پیش می‌روم
.

می‌ترسم
نکند خوب نازش را نکشم
نکند قهر کند
.

می‌ترسم
نکند عقیم باشم
نکند خوب ارضا نکنم
.

دلم بچه می‌خواهد
جنینی چونان سنگین
که ماه‌های آخرکمرم را بشکند
نفسم را بند آورد
.

کودکی با زیبایی تکان دهنده
***
و این شعری که من واقعا ً دوستش دارم و از دیدگاه شاعر و این ریز بینی‌اش لذت بردم
دیر رسیدم
کادر
بسته شده بود
.
صدای شاتر
پیچیده به نگاهم
.
سعی کردم طبیعی باشم
که مثلا ً
دیدن دوباره‌ات ساده است
.

فلاش بعدی
مچم را گرفت
.

دو چشم تار و لبی لرزیده
عکاس نتوانست
با فتوشاپ آرام‌شان کند
.

مرا برید
از گوشه‌ی خاطرات تو
.

و

.
حواسش نبود
روی شانه‌ات
چهار انگشت کوچک
جا مانده است
.

کدام یک از شما خوانندگان که زندگی کرده‌اید، زمین خورده‌اید، عاشق شده‌اید، بزرگ شده‌اید، رشد کرده‌اید، با شعله‌ی یک کبریت زندگی سراپا تاریکتان و مصلحت زندگیتان به خطر نیفتاده؛ می‌توانید این "چهار انگشت کوچک" دیگری را که زمانی روی شانه یا دست خود بوده است، در گذر عمرتان فراموش کنید؟ من خیلی‌ها را می‌شناسم که به کل "این چهار انگشت " را انکار می‌کنند. شما را نمی‌دانم

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

برای علی توکلی

.
نمی‌شه غصّه ما رو، یه لحظه تنها بذاره؟
نمی‌شه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره؟
.
علی این روزها زیاد بهت فکر می‌کنم. خوب قاعدتا و عاقلتاً (یعنی به صورت عاقلانه؛ گفتم شاید رفتی اون‌جا فارسی‌ت نم کشیده باشه) باید حرف‌هایم را برایت ای‌میل می‌کردم ولی احساس می‌کنم نمی‌تونستم خالی بشم، سبک بشم. البته این‌جوری هم به منظورم نمی‌رسم؛ ولی فشار تا حدی بالا رفته که آمدم این‌جا فریاد بکشم. گفتم این روزها بهت زیاد فکر می‌کنم. می‌دونی چرا؟ چون تو، تو این دنیا یه چیز رو خوب یاد گرفتی؛ خیلی خوب هم یاد گرفتی. اون هم این بود که می‌تونستی بشینی حرف‌های مردم، چرت و پرت‌های مردم رو بشنوی، خزعبلات مردم رو بشنوی، دردهای مردم رو بشنوی و آخر سر هیچی نگی. طرف رو نصیحت نکنی. طرف رو بی‌شعور فرض نکنی و خودت رو با شعورتر از اون. بهش راه‌کار ارائه ندی. نگی: بله فرمایشات شما متین، در تأیید فرمایشات شما باید عرض کنم که ... بعد پاتو بندازی رو اون پات و سیگاری روشن کنی و یک مشت خزعبلات تحویل طرف بدی. تو این رو یاد گرفتی که کسی که میاد پیش من و تو نمی‌یاد چیزی یاد بگیره، یا نمی‌یاد راه‌کار بشنوه. میاد حرف بزنه سبک بشه و علی به رفاقتمون قسم، نمی‌دونی این روزها چقدر نیاز دارم با یک نفر حرف بزنم. که برای شنیدن حرفام لایقش بدونم. خودت می‌دونی زیادند. ولی همه می‌خوان بهت راه‌کار ارائه بدند. مادر...ها خودشون دارند تو زندگی لجن خودشون دست و پا می‌زنن بعد می‌خوان به آدم راه‌کار ارائه بدن.

نمی‌دونم وقتی این‌جا بودی بهت گفته بودم یا نه؟ صمد بهرنگی، وقتی روزگار خیلی فشار می‌اورد و خلاصه خیلی به قول یکی از دوستان (اگی) می‌شد یه جمله داشت که فکر کنم بهت گفتم یا شنیدی: " از این روزگار یاخچی، فریاد ". علی به قدری گوش شدم برای شنیدن حرف‌های این و اون که گوش‌هام درد گرفتند. خودم دارم واقعا ً دست و پا می‌زنم. اما نمی‌دونم این‌ها رو چی‌کار کنم؟ ای کاش این‌جا بودی و می‌شد بشینیم یکی دو ساعت سیگار بکشیم. حرف بزنیم. بزنیم به گور پدر دنیا. اما این دنیای لامصب نمی‌دونم چرا این‌قدر اطواریه؟

تمام ریشم سفید شدند. باور کن اصلا ً کاری به کار این دنیا ندارم. گاهی اوقات فراموش می‌کنم زنده‌ام؛ باور می‌کنی؟ بهمون یاد دادند که دل به چیزی نبندیم. ما هم گفتیم چشم. چون دیدیدم وقتی دل به یه نخ سیگار می‌بستیم، همون موقع که نه ولی فرداش از دست می‌دادیمش. به هر حال دلم برات بد جوری تنگیده برادر. یادته بهت می‌گفتم من اصلا ً به این واژه‌ی (خواهر برادری) نه تنها اعتقادی ندارم بل‌که ازش بدم هم می‌یاد. اما تو رو برادر صدا می‌کردم. نمی‌دونم چرا؟ خلاصه‌ی کلام، مطلب از این قرار است:
.
من تمام هستی‌ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان
آتش زدم، کشتم
من بهار عشق را دیدم، ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه‌هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم
تا تمام خوب‌ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن
همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یارم رفت

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

سعدی به روزگاران، مهری نشسته در دل


این مقدمه‌ی چند خطی را از این جهت می‌آورم تا بتوانم منظورم را از نوشتن این چند خط بهتر بیان کنم. زمانی که در شیراز زندگی می‌کردم، فرصت خوبی پیدا شده بود برای خواندن غزل‌های سعدی. سعدی، غزلی دارد که بسیار معروف است و همگان این نسخه از یک بیت آن غزل را که تصحیح شده (محمد علی فروغی)است را خوانده یا شنیده‌اند:
سعدی به روزگاران، مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد، الا به روزگاران

یادم نمی‌آید در کدام نسخه و از زبان کدام سعدی‌پژوه شنیدم که در نسخه‌های قدیمی‌تر، این بیت چنین ضبط شده است:
سعدی به روزگاران، مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد، حتی به روزگاران

می‌بینید " تفاوت ره از کجات تا به کجا "؟ من صورت دوم این بیت را خوش می‌دارم.
و اما یک جمله‌ای هست که هر کسی در موردش یک چیزی می‌گوید. بعضی‌ها می‌گویند فلانی گفته، بعضی‌های می‌گویند یک ضرب‌المثل است و در آخر برای من فرقی نمی‌کند. من به آن جمله کار دارم. جالب این‌جاست که در ابتدای فیلم Indecent Proposal نیز این جمله از زبان راوی نقل می‌شود. این جمله چنین است: وقتی یک نفر را بسیار زیاد دوست داری، کاملا ً رهایش کن. بعد از مدت‌ها اگر به سوی تو برگشت بدان که مال تو و از آن تو بوده است و اگر برنگشت، بدان که از ابتدا برای تو نبوده است.
من در زندگی آدم صبوری بودم. از روزگار سیلی هم زیاد خوردم. آن‌ها که می‌شناسندم بهتر و بیش‌تر می‌دانند. گاهی اوقات صبر بسیار سخت می‌شود و حکم همان مصرع حافظ را دارد که می‌گوید:

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

ولی چون به جمله‌ای که نقل قول کردم ایمان دارم " تحمل می‌کنم با درد چون درمان نمی‌بینم ". حال شما کدام صورت از بیتی که از سعدی آوردم بیش‌تر به دلتان نشست و بیش‌تر خوشش می‌دارید؟