۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

خاکستری

از اين ترانه خوشم مي‌آيد. يك عرفان چُسكي ناب در آن است كه مي‌پسندمش. گاهي مثل اين روزها كه احساس ابتذال شدیدی مي‌كنم اين ترانه‌ي جنتی عطایی در ذهنم تداعي مي‌شود. در ضمن ياد آن روزگار هم به خير كه ترانه‌ها، ترانه بودند. رفاقت، ناموس، وفا، خدا، گل‌ها، درختان، پرنده‌ها، پيغمبر، زمين، آسمان، آدم‌ها و همه و همه بهتر بودند. در اینجا هم می توانید بشنوید.

روح بزرگوار من

دلگيرم از حجاب تو

شكل كدوم حقيقته

چهره‌ي بي‌نقاب تو

وقتي تن حقيرمو

به مسلخ تومي‌برم

مغلوب قلب من نشو

ستيزه كن با پيكرم

اسم منو از من بگير

تشنه‌ي معني "منم"

سنگينه بار تن برام

ببين چه خسته مي‌شكنم

به انتظار فصل تو

تمام فصل‌ها گذشت

چه يأس بي‌نهايتي

نديم من بود

فصل بد خاكستري

تسليم و بي‌صدا گذشت

چه قلب بي‌سخاوتي

حريم من بود

دژخيم بي‌رحم تنم

به فكر تاراج منه

روح بزرگوار من

لحظه‌ي معراج منه

فكر نجات من نباش

مرگ منو ترانه كن

هر شعرمو به پيكرم

رشته‌ي تازيانه كن

روح بزرگوار من

دلگيرم از حجاب تو

شكل كدوم حقيقته

چهره‌ي بي‌نقاب تو

وقتي تن حقيرمو

به مسلخ تومي‌برم

مقلوب قلب من نشو

ستيزه كن با پيكرم

تنها گاهي از نوميدي


چرا مرا

با ظرف‌هاي شكسته مقايسه مي‌كني

من كه هنوز مي‌توانم تو را صدا كنم

من كه هنوز برگ زرد را نشانه‌ي پاييز مي‌دانم

تنها گاهي از نااميدي

با افسوس آهي مي‌كشم

سپس پنجره را در سرما مي‌بندم

هنوز تفاوت ميوه‌هاي تابستاني و زمستاني را

مي‌دانم

همان‌طور كه ميان اتاق ايستاده بودم

سال تحويل شد

دو سه پرنده به سرعت پر زدند

سپس در افق گم شدند

سپس پيري من و تو آغاز شد

ماهيان قرمز سفره‌ي هفت سين

با دهان باز

با تعجب ابدي ما را نگاه مي‌كردند

بر جامه‌هاي نو روح افسرده‌ي ما

دوخته شده بود

تو را سه بار خواندم

نمي‌شنيدي

پنجره را گشودي

گفتم: هياهو نيست، شهر خلوت است

ما تنها در اين شهر هستيم

تا غروب فردا فقط يكديگر را

نگاه كرديم و گريستيم

گفته بودي: شايد معجزه‌اي رخ دهد

تا ما اين خانه را ترك گوييم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي

هنوز بسياري از آهنگ‌ها، فيلم‌ها، مكان‌ها، آدم‌ها و حرف‌ها برايم خاطره‌انگيزند و وقتي مي‌بينمشان و مي‌شنومشان نمي‌دانيد خيال هرزه‌گرد من به كجاها بي اجازه سرك مي‌كشد. كدام درها را دق‌الباب مي‌كند و به چه زمان‌هايي مي‌رود كه منطق بشري نمي‌تواند باور كند. چه صحنه‌هايي مي‌سازد و چه گفتگوهايي را ترتيب مي‌دهد كه با قوي‌ترين امكانات نيز نمي‌توان تصويرشان كرد. چموش است ديگر اين خيال. جالب اين‌كه مجالش مي‌دهم برود به ملاقات جاهايي كه پاي رفتنم نيست و ملاقات كند كساني را كه توان ديدارشان را ندارم. مي‌رود و با خود مي‌بردم به زماني كه ديگر نيست، تو گويي كه هيچ‌گاه نبوده.

زماني يك سري صفت‌ها برايم بار بسيار زيبا و حرمت‌داري داشتند. شرافت، نجابت، حرمت، احترام، عشق، آبرو، ناموس، رفيق، وطن، اميد... . همه چيز به لجن كشيده‌ شده و بهتر مي‌بينم كه به خيال امان بدهم تا چموشي كند و برود و من را هم با خود ببرد. ببرد به زماني كه دنيا و آدم‌هايش برايم ساده بودند. اين‌قدر خط خطي و پر پيچ و خم نبودند. من هم ساده بودم و اگر كسي چيزي مي‌گفت باورش مي‌كردم.

و اما بهانه‌ي نوشتن اين دل‌تنگي‌هايم شعري‌ست كه هنوز هم وقتي مي‌خوانمش نمي‌توانم خودم را نگه دارم. مي‌نشينم و سيگاري روشن مي‌كنم. با شما تقسيمش مي‌كنم.

طرف ما شب نيست

صدا با سكوت آشتي نمي‌كند

كلمات انتظار مي‌كشند

من با تو تنها نيستم، هيچ‌كس با هيچ‌كس تنها نيست

شب از ستاره‌ها تنهاتر است...

طرف ما شب نيست

چخماق‌ها كنار فتيله بي‌طاقتند

در لبان تو، شعر روشن صيقل مي‌خورد

من تو را دوست مي‌دارم، و شب از ظلمت خود وحشت مي‌كند.