ديروز که روز تولدم بود، توی جاده اينو پشت يه کامیون ديدم:
ای مرگ کجایی کھ این زندگی ما را کشت
و ياد اين شعر(شاملو) افتادم:
-مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزهئی انديشد
اينو يکی میگف
که سر پیچ خیابون وايساده بود.
-زندگی را فرصتی آن قدر نیست
که در آئینه به قدمت خويش بنگرد
يا از لبخنده و اشک
يکی را سنجیده گزين کند
اينو يکی میگف
که سر سه راهي وايساده بود.
-عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگويد
برای چه دوستات میدارد
والاهه اينام يکی ديگه میگف:
سرو لرزونی که
راست
وسط چار راه هر ور باد
وايساده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر