داشتم فكر ميكردم كه براي افتتاحيهي اين وبلاگ چه بنويسم(هرچند كه اين سومين بار است كه اين وبلاگ را با همين نام آغاز ميكنم) چيزي به فكرم نرسيد. تفاوت اين بار با مرتبههاي قبلي در اين است كه چند سالي به عمرم اضافه شده است و زشتيهاي روزگار را بيشتر ديدهام و تا قبل از اين(از سال 83) همواره دو خوانندهي ثابت داشتهام كه يكي رفت و ديگري ماند.
اما اينكه چرا چيزي به فكرم نرسيد يكي هم ممكن است اين باشد كه در طول اين زندگي كوتاهي كه داشتهام سعي كردهام كلماتي را بگويم و بنويسم كه به آن اعتقاد داشته باشم. چرا كه اگر سخني بدون اعتقاد بر لب و قلم جاري شود به جاي اينكه در دل و ذهن شنونده و خواننده بنشيند بر روي زمين ميريزد. الان هم براي اينكه اين امر به وقوع نپيوندد ترجيح ميدهم شعري از مرحوم (آزاد) بنويسم كه ذره ذره این شعر را دارم زندگی می کنم و حكايت روزگار دوزخيام است. عجب افتتاحيهاي شد! هر چند كه كارهاي ديگرم نيز به آدميزاد نميرود، اين هم رويش.
من چگونه ستايش كنم آن چشمه را كه نیست؟
من چگونه نوازش كنم اين تشنه را كه هست؟
من چگونه بگويم كه اين خزان زيباترين بهار؟
من چگونه بخوانم سرود فتح
من چگونه بخواهم كه مهر باشد اي مرگ مهربان
زيباترين بهار در اين شهر
زيباترين خزانست
من چگونه بر اين سنگفرش سخت
با چه گونه گیاهي نظر كنم
با چگونه رفیقي سفر كنم
من چگونه ستايش كنم اين زنده را كه مرد؟
من چگونه نوازش كنم آن مرده را كه زيست؟
پرندهها به تماشاي بادها رفتند
شكوفهها به تماشاي آبهاي سپید
زمین عريان ماندهست و باغهاي گمان
و ياد مهر تو اي مهربانتر از خورشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر