هنوز بسياري از آهنگها، فيلمها، مكانها، آدمها و حرفها برايم خاطرهانگيزند و وقتي ميبينمشان و ميشنومشان نميدانيد خيال هرزهگرد من به كجاها بي اجازه سرك ميكشد. كدام درها را دقالباب ميكند و به چه زمانهايي ميرود كه منطق بشري نميتواند باور كند. چه صحنههايي ميسازد و چه گفتگوهايي را ترتيب ميدهد كه با قويترين امكانات نيز نميتوان تصويرشان كرد. چموش است ديگر اين خيال. جالب اينكه مجالش ميدهم برود به ملاقات جاهايي كه پاي رفتنم نيست و ملاقات كند كساني را كه توان ديدارشان را ندارم. ميرود و با خود ميبردم به زماني كه ديگر نيست، تو گويي كه هيچگاه نبوده.
زماني يك سري صفتها برايم بار بسيار زيبا و حرمتداري داشتند. شرافت، نجابت، حرمت، احترام، عشق، آبرو، ناموس، رفيق، وطن، اميد... . همه چيز به لجن كشيده شده و بهتر ميبينم كه به خيال امان بدهم تا چموشي كند و برود و من را هم با خود ببرد. ببرد به زماني كه دنيا و آدمهايش برايم ساده بودند. اينقدر خط خطي و پر پيچ و خم نبودند. من هم ساده بودم و اگر كسي چيزي ميگفت باورش ميكردم.
و اما بهانهي نوشتن اين دلتنگيهايم شعريست كه هنوز هم وقتي ميخوانمش نميتوانم خودم را نگه دارم. مينشينم و سيگاري روشن ميكنم. با شما تقسيمش ميكنم.
طرف ما شب نيست
صدا با سكوت آشتي نميكند
كلمات انتظار ميكشند
من با تو تنها نيستم، هيچكس با هيچكس تنها نيست
شب از ستارهها تنهاتر است...
طرف ما شب نيست
چخماقها كنار فتيله بيطاقتند
در لبان تو، شعر روشن صيقل ميخورد
من تو را دوست ميدارم، و شب از ظلمت خود وحشت ميكند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر