۱۳۸۳ تیر ۷, یکشنبه

بادام بی‌مغزی می‌شکنیم، ياد دياران را

نمی‌خواستم نام چنگیز را بدانم

نمی‌خواستم نام نادر را بدانم

نام شاھان را

محمد خواجھ و تیمور لنگ،

نام خفّت‌دھنده‌گان را نمی‌خواستم و

خفّت‌چشندگان را.

می‌خواستم نام تو را بدانم.

و تنھا نامی را کھ می‌خواستم

ندانستم.

به سبک و سیاق(عمران صلاحی) و (آقای شکرچیان) -حالا حکايت ماست !زمانی که تصمیم به وبلاگ نويسی گرفتم و خواستم بعضی از نوشته‌ھايم را به دنیای مجازی بياورم ، اين صفحات را حياط خلوت خودم قرار دادم. و در مورد سوال اين كه از چه بنويسم ؟ سینما و ادبیات را انتخاب کردم که اندک آشنايی و علاقه‌ای بسیار به اين دو داشته و دارم . وبلاگ را ھم با يادداشت کوتاھی درباره آخرين کتاب(سناپور) آغاز کردم . اما در يادداشت‌ھای بعدی خواه نا خواه مسیر نوشته‌ھا عوض شد و اگر در جايی آمده‌ام از فیلمی بنويسم، حسرت و دردم کلمات را به جايی ديگر کشاند و آنان را در منزلی ديگر مأوا داد که من خیالش را نداشتم . چموشند کلمات و از آنان چموش‌تر خیال من است که شب و روز نمی‌دانم کجا می‌رود و ھم‌نشین که‌ھا می‌شود؟

خلاصه اين که خیال ھرزه‌گرد من به ھمه جا سرک کشید بی آن‌که اذنی بگیرد و دق البابی کند. خیال است ديگر!

حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم اين کلمات گاھی به تندی رفته‌اند و از آن نرمی و کرشمه‌ای که انتظارش را داشتم (حتا در نقد يک موضو ع) جامانده‌اند. اما از رعايت يک نکته خوشحالم و آن رعايت هميشگي حرمت كلمه در اين صفحات بوده است. به ھر حال، از اين به بعد سعی خواھم کرد بیشتر از دلمشغولی‌ھايم بنويسم. از سینما، انسان، و رعايت آن و از ادبیات که آرزويم است زندگی چیزی شبیه آن شود. و دردھا و حسرت‌ھا را برای خودم باقی خواھم گذاشت که به قول استاد :

کلوخه غم را بايد به آب دھان خیس کرد و به زبان هي چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد .

هیچ نظری موجود نیست: