۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

که ھر بندی که بر بندی، بدرانم به جان تو

یکی گفت کھ اینجا چیزی را فراموش کرد‌ه‌ام. خداوندگار فرمود کھ در عالَم، یک چیز است که آن را فراموش کردنی نیست. اگر جملھ‌ی چیزھا را فراموش‌ کنی و آن را فراموش نکنی، باک نیست و اگر جملھ رابه جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی، ھیچ نکرده باشی . ھمچنان کھ پادشاھی تو را بھ دِه فرستاد، برای کاری معیّن . تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی، چون آن کار را کھ برای آن رفته بودی نگزاردی، چنان است ک ھیچ نگزاردی . پس آدمی در این عالَم برای کاری آمده است و مقصود آن است . چون آن نمی‌گزارد، پس ھیچ نکرده باشد.

تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است . در این عالَم، آن غذا را فراموش کرده‌ای و بھ این مشغول شده‌ای و شب و روز تن را می‌پروری. آخر، این تن اسب توست و این عالَم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد.

ھمچنان کھ مجنون قصد دیار لیلی داشت. اشتر را آن طرف می‌راند، تا ھوش با او بود . چون لحظھ‌ای مُستَغر ق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌كرد،‌ اشتر را در دِه بچھ‌ای بود، فرصت می‌یافت، باز می‌گشت و بھ ده می‌رسید. چون

مجنون بھ خود می‌آمد، دو روزه راه را بازگشتھ بود. عاقبت، افغان کرد کھ اين اشتر بلاي من است. از اشتر فرو جست و روان شد.

هیچ نظری موجود نیست: