سخن اندك و مفيد همچنان است كه چراغي افروخته چراغي ناافروخته را بوسه داد و رفت. آن در حقّ او بس است و او به مقصود رسيد.
بقالي زني را دوست ميداشت. با كنيزك خاتون پيغامها كرد كه من چنينم و چنانم و عاشقم و ميسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها ميرود و دي چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت... قصههاي دراز فرو خواند.
كنيزك به خدمت خاتون آمد. گفت«بقال سلام ميرساند و ميگويد بيا تا با تو چنين و چنان كنم!»
گفت«به اين سردي؟»
گفت«او دراز گفت، اما مقصود همين بود.»
اصل مقصود است. باقي دردسر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر