سال اول دبیرستان بودم که با نیما آشنا شدم. (ققنوس) اولین شعري بود که از او شنیدم:
باد شديد مي وزد و سوخته ست مرغ !
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ !
پس جوجهھاش از دل خاکسترش به در
يادش به خیر! نوجوان تازه بالغي بودم و میل شديد به ديدن تازه ھا و کسب تجربه ھا در سرم بود. ميخواستم با زشتيھا و زيباييھا و بزرگان انديشه آشنا شوم . کلماتِ سارتر و ترس و لرز کي ير کگارد و چنین گفت زرتشتِ نیچه را ھمان سال ھا خواندم . گفتن ندارد چیزي نفھمیدم و بعدن ھم ديگر نخواندمشان .ترانهھاي(فرھاد) را ميشنیدم و(کازابلانکا) و (ھمشھري کین) و (اتوبوسي به نام ھوس)و (بانوي زيباي من) و ... ميديدم.
سالھا گذشت و من درگیر معاش و درس شدم و ھمینطور ميخواندم و ميخواندم و ميخواندم. چند شب پیش خواستم باز از نیما بخوانم و باز ھم از شعرھايش لذت ببرم .سیگاري روشن کردم و کتابي از او باز کردم . اوائل کتاب وصیتنامه او بود . سالھا پیش اين وصیتنامه را خوانده بودم و راحت از آن گذشته بودم؛ طبیعي است.
پیرهمرد آمده تکلیف آثارش را مشخص کرده و حرف ديگري زده که بسیار شنیده ايم. ولي اين بار، بعد از گذشتن چھل و ھشت سال از نوشتن اين سخن، چشمانم را بستم و اين جمله بر تمام وجودم نشست . تمام وصیت او را در پايین آوردهام. شايد براي شما جالب نباشد؛ اما چند روزي است آخرين جمله، جمله آخر، آخرين کلام اين وصیتنامه بارھا در سرم تکرار ميشود و رھايم نکرده. با شما تقسیمش ميکنم.
شب دوشنبھ ٢٨ خرداد ١٣٣٥
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر