۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

رفیق، تو داری تو گند خودت دست و پا می زنی اونوقت یکی دیگه رو هم اضافه می کنی به این داستان

این جنایت را پدرم در حق من کرد، و من درباره‌ی کسی جنایت نکردم.

(نوشته‌ی روی قبر ابوالعلا)

***

مدتی‌ست که بیشتر در اوضاع و احوال خودم و اطرافم دقت بیشتری می‌کنم. به رفتار پدر مادرها و فرزندها. خانواده‌های دوستان و اقوام. بلا استثنا همه گیرند. من نمی‌دانم زن و مردی که عقلشان در سن ده دوازده سالگی مانده و جلوتر نیامده و فقط جسمشان رشد کرده چگونه به خودشان اجازه می‌دهند که فرزند دار هم بشوند. بعد توجیه این است که مگر گرسنه نگه‌شان داشته‌ایم!؟ مگر لخت نگه‌شان داشته‌ایم!؟ یکی نیست به اینها بگوید مگر فرزند دار شدن فقط به خورد و خوراک است؟ شما خودتان تربیت ندارید. در کوچک‌ترین مسائل زندگی‌تان درمانده‌اید. آن‌وقت چگونه به خودتان اجازه می‌دهید چند تا بچه دیگر را هم به این داستان‌ها اضافه کنید. استدلال یکی از دوستانم که در یک شرکت بین‌المللی کار می‌کند و مهندس ارشد هم است و خلاصه وضعیت مالی و اجتماعی خوبی هم دارد که برایم شاهکار بود. چهل سالش است و تازگی‌ها ازدواج کرده. گفتم کی می‌خواهی بچه دار بشوی؟ گفت: زود است. یکی دو سال دیگر. سکوت من را که دید گفت فلانی اصلاً مهم نیست که بچه‌ام وقتی رفت مدرسه به جای قسم خوردن بگوید به ارواح خاک پدرم! اصلاً مهم نیست. او هم خدایی دارد و باید دوران خودش را بگذراند!

خدای من! من نمی‌دانم این حرف یعنی چی؟ این استدلال یعنی چی؟ این هم از آدم به اصطلاح با شعور و درس خوانده.

مرد دیر می‌آید خانه. زن گیر می‌دهد. یا زن احساس می‌کند پایه‌ی زندگی‌اش محکم نیست. سریع دست به کار می‌شوند برای تقویت زندگی مشترک، و یا برای خفه کردن و سرگرم کردن زنه و یا اقوام یک بچه دست و پا کنند. بیچاره بچه.( و البته شما بگویید که کدام یک از خانواده‌هایی که می‌شناسید این گونه نبودند؟) البته خوب، اولش خوب است. بچه کوچولو است. با مزه است. اسباب شیرینی و سرگرمی است. سرشان را گرم می‌کند. یک مقدار که سن بچه بالاتر می‌رود و نیاز به حقوق بیشتری پیدا می‌کند جواب همان حرف‌های همیشگی است: مگه گرسنه ماندی!؟ مگه لخت ماندی!؟

به هر حال این مبحثی است که اگر بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من می‌شود و حوصله‌اش را ندارم و شرح این هجران و این خون جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر

در زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که چه کارهایی را نکنم. یکی از کارها همین است که صاحب بچه نشوم. می‌دانم پشت حیات و ممات یک فلسفه‌ای وجود دارد. بگذار این فلسفه را دیگرانی که مشتاقند و دست به سفر سانفراسیسکو رفتن و سوغاتی آوردنشان عالی‌ست به اجرا بگذارند.

هیچ نظری موجود نیست: