۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

نگـاهي بـه فيلم گاهي به آسـمان نـگاه كـن

هنـگام سپـيـده‌دم خروس سحـري

داني كه چرا كند همي نوحه‌گري

يعني كه نمودند در آيـيـنه‌ي صبح

كز عمر شبي گذشت و تو بي‌خبري

در تيتراژ آغازين فيلم، شما صداي اين خروس را بر روي نام (رضا كيانيان) كه تنها نقش مي‌بندد و نقش يك «فرشته» را بازي مي‌كند مي‌شنويد(اين كه چرا تك و چرا صداي خروس، با مشاهده‌ي فيلم و دقت در آن مي‌توانيد درك كنيد). نام‌هاي بازيگران ديگر به صورت زوج ديده مي‌شود و در ابتداي فيلم يكي از نشانه‌هاي كلام اصلي فيلم را مشاهده مي‌فرماييد. اين‌كه از ابتداي تولد، دوران حيات و تا آخرين لحظه‌ي زندگي، ما تجربه‌ي زندگي با زوج‌هاي متفاوتي را پشت سر خواهيم گذاشت و با كنش و واكنش، ايجاد اصطكاك و تعامل، شخصيت ما انسان‌ها شكل گرفته و در طول زمان با ارتباط وسيع با اين زوج‌ها( در قالب‌هايي همچون فرزند، دوست، يار، همسر، شريك، همكار، پدر، مادر، شهروند، شاگرد و…) و بده بستان‌هاي روحي، عاطفي و مادي با اينان مي‌توانيم حساب‌ها و اعمال خود را «انجام» داده، بل‌كه «سرانجام» قابل قبولي نيز در پايان نصيبمان شود.

ما انسان‌ها براي بقاء و براي رسيدن به كمال چاره‌اي جز تعامل با بقيه نداريم. در طول تاريخ تمامي بزرگان اديان و مكاتب الهي نيز بر اين مهم تاكيد داشتند. حتي يك پيامبر نيز ديده نمي‌شود كه تنها و در خلوت به رسالت خود اقدام كرده باشد. حتي اساتيد معنوي نيز از اين قاعده‌ مستثني نبودند. شيخ صنعان نيز با اين كه پنجاه سال به سير و سلوك نشسته بود و با چهارصد مريد خود كه هر يك تاجي از پارسايي بر سر داشتند و با وي، درخانقاه باشكوه خود در بر ناكسان و اغيار بسته بودند، تا زماني كه پاي از خانقاه خود بيرون نگذاشت و تجربه‌ي گذر از دختر ترسا را از سر نگذراند، شيخ صنعاني كه ما مي‌شناسيمش نشد و اين يك حقيقت است.

و اما چرا اين مقدمه را آوردم؟

دكتر منعمی( كه كارش فقط زيبايي است!)، مهندس رنجبر(كه پنجاه سال حلال و حرام را رعايت كرده)، بهمن(نويسنده‌اي متعهد كه هنوز با تعهدش زندگي مي‌كند)، هانيه(پرستاري كه شهيد شده اما روحش هنوز در دنيا مانده)، اصغررمضانی(رزمنده‌اي كه شهيد گشته اما روحش هنوز در دنيا مانده)، حاجي‌آقا فاضلي( كه به ظاهر بسيار كار خير كرده؛ اما هنوز روحش هنوز در دنيا باقي مانده)، مكافات و فرشته شخصيت‌هايي هستند كه در اين فيلم با آنها سر و كار دايم.

هر يك از اين شخصيت‌ها به علتي در دنيا به اصطلاح يك لنگه پا نگه داشته شده‌اند. «بهمن» به علت آن چيزي كه تعهد مي‌نامدش و در طول فيلم مي‌بينم همان تعهد برايش به حجابي تبديل شده، «هانيه» براي اين‌كه به بهمن بفهماند در تجربه‌ي اين زندگي‌اش مي‌بايد عشق را درك كند و لذت ببرد، «مهندس رنجبر» براي اين‌كه همه‌ي آن پنجاه سال حلال و حرام رعايت كردن را حالا در بوته‌ي عمل بگذارد و حقي را به صاحبش برساند، «اصغر رمضانی» رزمنده‌اي كه سال‌ها پيش شهيده شده اما هنوز مجهول‌الجسد است و حالا كه سال‌هاي ديگري را نيز سپري كرده و آگاهي بيش‌تري كسب كرده مي‌بيند كه به خطا رفته و از ابتدا به نيت اشتباه ره‌سپار شده، «حاجي‌آقا فاضلي» كه عمري را به ظاهر با كار خير براي بشريت! سپري كرده مجبور است كارهاي خير حقيقي و تسويه حساب‌هاي خود را انجام دهد و«فرشته» كه در اين ميان براي همه‌ي ما پرده بر مي‌دارد از آن‌چه كه هست و آنچه كه مي‌بايد باشد و با پرده برداشتن براي تك تك اينان، هر يك گير خود را مي‌بيند و در تلاش در رفع آن بر مي‌آيند و «مكافات» براي «دكترِ منعمی» به زيبايي بدل مي‌شود. مصداق همان كلام شاعر كهن:

قومي متفكرند اندر ره دين

قومي به گمان فتاده در راه يقين

مي‌ترسم از آنكه بانگ بر آيد روزي

كه اي بي‌خبران راه نه آن است و نه اين

فيلم گـاهي بـه آسـمان نـگاه كـن فيلمي‌ست پر از سمبل و نماد براي آنان كه هل اشارتند.

«فرشته» برايمان پرده به نمايش مي‌گذارد تا چند دقيقه‌اي به فكر وادارمان كند؛ شايد هم چند ثانيه. تك‌گويي‌هاي(مونولوگ‌هاي) «دكترِ زيبايي» و «مهندس رنجبر» در استخر متروك و پر از نقش بر ديوار شنيدني و ديدني‌‌ست و در آخر فيلم اين «اصغر» است كه سرخورده براي ما حديث عيان مي‌كند از آنچه كه ما سال‌هاي سال ازعمر و جسم و روحمان را مي‌گذاريم تا بفهميم و انجام دهيم، غافل از آنچه كه كار و فهم آن چيزي كه براي آمدنش، آمده‌ايم شايد بسيار ساده‌تر از اين همه سختي است. چيزي مثل رساندن حقي به كسي. گفتن جمله‌اي به عزيزي -مثل يك دوستت دارم و يا سرودن شعر و خشنود كردن كسي كه عمر و جانش را براي ما سپري كرده. و در پايان كار نيز به آسمان نگاه كنيم؛ همچون «فرشته» كه در پاسخ هر پرسش همين كار را مي‌كند.

در اين فيلم به رندي مباحثي چون جبر و اختيار، حساب و كتاب، حقيقت و واقعيت، شهادت و كشته شدن، تعهد و حجاب، كار خير و خيالِ ِكارِ خير و خيلي چيزهاي ديگر نشان داده شده است. فقط كمي توجه و دقت بيننده را مي‌طلبد تا با چشمان خويش ببيند آنچه را كه واقعيت مي‌پندارند با آنچه كه حقيقت دارد، حكايت ِ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجاست، است.

به اميد روزي كه ما نيز به آگاهي و معرفت برسيم تا بدانيم براي چه هدفي آمده‌ايم تا انجامش دهيم و سبك‌بار رخت بربنديم با انجام كار و يا گفتن كلام و شعري ساده، همچون:

بايد اعتراف كنم

من نيز گاه به آسمان نگاه كردم

دزدانه در چشم ستارگان

نه به تمامي‌شان

تنها به آنها كه شبيه‌ترند

به چشمان تو

هیچ نظری موجود نیست: