ديگر اينكه (جك لمون) را در سن 74 سالگي و به صورت واقعي بسيار پير و شكسته در نقش «موري شوارتز» 78 ساله كه بر روي صندلي چرخدار نشسته است ديدم، و از اين همه پيري دلم گرفت. او پيشتر برنده دوجايزه اسكار، برنده 50 جايزه از فستيوالهاي متفاوتي همچون فستيوال فيلم كن، BAFTA Film Award، جشنواره فيلم برلين، گلدن گلوب و نامزد 41 جايزه جهاني ديگرشده بود و بازيهاي او را بسيار دوست داشتم و وقتي اين چنين پير و شكسته ديدمش، پيام واقعي فيلم را درك كردم.
دربارهي مباحث تخصصي و تكنيكي فيلم صحبتي نميكنم چرا كه نه قصدش را دارم و نه اين فيلم ساختار منسجمي دارد و اگر بازي قوي (جك لمون) را از آن دربياوريم، فيلم فرو ميريزد. بيشتر ميخواهم به آموزههاي «موري» و بده بستانهاي عاطفي بين استاد و شاگرد در اين فيلم بپردازم كه صد البته اين آموزهها در كتاب(سه شنبهها با موري) بسيار بهتر و كاملتر بيان شده است.
و اما، «ميچ البوم» روزنامهنگار ورزشينويسي است كه در اوج شهرت و ثروت قرار دارد. به طور اتفاقي شبي هنگام عوض كردن كانالهاي تلويزيون تصوير «موري» استاد سابق جامعهشناسي خود را بر صفحه تلويزيون ميبيند كه در انتظار مرگ است و براي عدم از ياد بردنش توسط ديگران، آخرين روزهاي عمر خود را نيز صرف انتقال تجربيات زندگياش، در يك برنامه تلويزيوني ميكند. «ميچ» محبتها و عشقهايي كه از استاد خود دريافت كرده بود، رهايش نميكند و به ديدار «موري» ميرود. به اين نيّت كه يكبار او را ميبيند و ديگر بدرود. هنوز «موري» استاد است و هنوز از او عشق ميبارد. با شادماني و ذوقي معصومانه گويي كه مهمترين خبر دنيا را ميخواهد به «ميچ» بدهد ميگويد: «ميچ»، دارم ميميرم. در پايان ديدار اول استاد از او ميپرسد باز هم به ديدنم ميآيي؟ و «ميچ» درماندهي موقعيت آني، جواب مثبت ميدهد. از جلسهي بعد اين شاگرد است كه از «موري» تقاضاي ديدار ميكند و استاد به او وعدهي سهشنبهها را ميدهد: ما مردمان سه شنبه هستيم!
در طول 14 جلسهي ديگر(اين عدد را به خاطر بسپاريد) كه «ميچ» به ديدار «موري» ميرود درسهايي گرانبها كه به قيمت عمر و روزگار گراني كه بر «موري» گذشته است از او ميآموزد و در پايان هر جلسه اين سخن «موري» است كه او را بدرقه ميكند: ما مردمان سه شنبه هستيم!
در طول اين جلسات «ميچ البوم» كه به احساس، عشق، گريه بهايي نميدهد دچار تحول ميشود. تحولي در طول زمان. استاد با او از دنيا، تأسف و باز هم تأسف، مرگ، خانواده، احساسات، پير شدن، پول، عشق، ازدواج، فرهنگ، بخشودن، يك روز خوب و وداع حرف ميزند(اينها را هم بشماريد).
با خودم فكر ميكردم چرا «موري» آخرين روزهاي عمر خود را مانند صدها هزار نفر ديگر كه به بيماري درمان ناپذيري دچار ميشوند صرف استراحت و ناله و سرفه نكرد و به صورت معمولي جان نداد، بلكه خواست جور ديگري آخرين روزهاي باقي مانده عمر خود را سپري كند؟ چرا خواست از مرگ خود يك تراژدي بسازد كه من و شما با اين كه ميبينيم اين پيرهمرد عمري را گذرانده، اما هنگام جان سپردنش ميگرييم؟ او يك استاد است و ميداند كه چگونه از آخرين لحظات عمر خود بهترين استفادهها را ببرد و شروع به آموزش مردي 37 ساله ميكند تا چشماندازهاي تازهاي به او نشان دهد و معناي واژه و كلمهها را در ذهن او شستشو بدهد تا نسلي ديگر را با ارزشهايي كه رو به بيرنگي ميروند پيوند دهد. تا «ميچ» نيز فرزند خود را آموزش دهد و فرزند او نسل بعد از خود را كه اين اساس پايداري ارزشها و آموزههاي جهان است. و در پايان هر جلسه يادآوري كند: «ميچ»، ما مردمان سهشنبه هستيم. و اين جمله با خود حامل چه حقيقتي است؟
«موري» صبح يك روز سه شنبه با دنيا وداع ميكند و در اينجاست كه بيننده به مقصود او پي ميبرد. اين كه ما انسانها بيش از زندگي و با هر دم و باز دم نفس، يك قدم به مرگ نزديكتر و از زندگي دورتر ميشويم و موري اين حقيقت را خوب ميدانست. پس كاري را انجام داد كه استادهاي راستين انجام ميدهند:
در برابر تندر ميايستند
خانه را روشن ميكنند
و ميميرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر