۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

به دلت بد نيار، وضع ما روشنه!

حبيب: ولي اقدس، حكايتش چيز ديگه‌اي بود. يه زني، مثل اونا كه تو ناحيه‌ان. با پول با اين و اون مي‌رن. برق رفت. به دلت بد نيار. وضع ما روشنه. زنك عشرتي بود، نسخه‌ي دواچي. مي‌گفت واسه‌ي حالت خوبه!

مجيد: اما حالا حالم خوب نيست. نه، اين دفعه جاي جنـّا ، انكر و منكر اومدن با گرزشون مي‌كوبن تو سرم. داداشي، منو شبونه برسون امام‌زاده داوود.

حبيب: شبونه، تو اين فصل سرما؟ باشه فردا كه عروسا رو به تخت نشونديم.

مجيد: نه تو رو خاك آقام. نمي‌خوام جلو زنم لو برم؛ بفهمه من دعايي‌ام. اگه خواستي صبح راهي شي، من شب تو دكون مي‌خوابم. بلا روزگاريه عاشقيت.

هیچ نظری موجود نیست: