۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

چهار انگشت


وقتي نتواني حرف‌هايت را بگويي، وقتي نتواني آن‌چه در دل داري به گوش محرمي برساني، به شخصه مي‌زنم به در و ديوار. بعضي از نوشته‌هايم را در سايت گودريد دوست دارم و احساس مي‌كنم هر يك پتانسيل تبديل شدن به يك پست را داشته باشند. بي‌ربط هم نيستند به حال و روز اين روزهايم. متن زير، مروري‌ست كه بر كتاب مجموعه شعر (روباه سفيدي بود كه عاشق موسيقي بود) سروده‌ي (سارا محمدي اردهالي) است، نوشتم.


***

تلخم کرده‌اند این روزها این آدم‌ها. آدم‌هایی که چشمانشان تحمل دیدن کورسوی یک شعله کبریت را ندارد و روشنایی شعله‌ی یک کبریت، در تاریکی چیزی که نامش را "زندگی" گذاشته‌اند به هراسشان می‌اندازد و از هم می‌پاشدشان. تلخم کرده است این روزگار. روزگاری که به قول مرحوم(قیصر امین‌پور):
انگار این روزگار چشم ندارد من و تو ر
یک روز
خوشحال و بی‌ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می‌کند
.

تلخم کرده‌است این روزگار که هر چیزی را که به آن دل‌ می‌بندی و خوشش می‌پنداری ازت دریغ می‌کند و گاهی فکر می‌کنم مردن، میلیون‌ها بار شرف دارد به این هرجایی که "روزگارش" نامیده‌اند.
اما با همه‌ی این تلخی‌ها نمی‌توانم شادی‌ام را از خواندن یک مجموعه شعر که چاپ اول را بر خود دارد و خبر از شاعری می‌دهد که در آینده شعرهای بهتری از او می‌خوانیم، پنهان کنم. در بعضی از شعرهای این مجموعه چنان حس زنانگی موج می‌زند که رشک‌انگیز می‌توان نامیدش. زنانگی که در جامعه به اندازه‌ی کورسوی چراغی باقی مانده و گاهی، هر از گاهی بتوان شايد در شعرها دید. به این شعر نگاه کنید:
در تمام میهمانی‌ها
آویز ِ گردن ِ من
کلید خانه‌ی توست
.

حالا بگذریم
مرا جرأت آمدن نیست و
تو راجرأت عوض کردن قفل

***

شما می‌توانید باور کنید این شعر زیر در این روزگار و این کشور چاپ شده باشد:
هنگام عشق‌بازی
پر از دل‌شوره‌ام
پر از شورم
.

رازهای تنش را با دل‌دادگی کشف می‌کنم
در سپیداری اقیانوس‌وارش
حیران و شرمگین
پیش می‌روم
.

می‌ترسم
نکند خوب نازش را نکشم
نکند قهر کند
.

می‌ترسم
نکند عقیم باشم
نکند خوب ارضا نکنم
.

دلم بچه می‌خواهد
جنینی چونان سنگین
که ماه‌های آخرکمرم را بشکند
نفسم را بند آورد
.

کودکی با زیبایی تکان دهنده
***
و این شعری که من واقعا ً دوستش دارم و از دیدگاه شاعر و این ریز بینی‌اش لذت بردم
دیر رسیدم
کادر
بسته شده بود
.
صدای شاتر
پیچیده به نگاهم
.
سعی کردم طبیعی باشم
که مثلا ً
دیدن دوباره‌ات ساده است
.

فلاش بعدی
مچم را گرفت
.

دو چشم تار و لبی لرزیده
عکاس نتوانست
با فتوشاپ آرام‌شان کند
.

مرا برید
از گوشه‌ی خاطرات تو
.

و

.
حواسش نبود
روی شانه‌ات
چهار انگشت کوچک
جا مانده است
.

کدام یک از شما خوانندگان که زندگی کرده‌اید، زمین خورده‌اید، عاشق شده‌اید، بزرگ شده‌اید، رشد کرده‌اید، با شعله‌ی یک کبریت زندگی سراپا تاریکتان و مصلحت زندگیتان به خطر نیفتاده؛ می‌توانید این "چهار انگشت کوچک" دیگری را که زمانی روی شانه یا دست خود بوده است، در گذر عمرتان فراموش کنید؟ من خیلی‌ها را می‌شناسم که به کل "این چهار انگشت " را انکار می‌کنند. شما را نمی‌دانم

۱ نظر:

Anonymous گفت...

بیابان را سراسر مه گرفته چراغ قریه خاموش است
موجی گرم در بیابان است
بیابان خسته لب بشکسته
در هذیان گرم مه عرق می ریزدآهسته
گل کو نمی دانم به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند . آنگاه خواهد گفت بیابان را سراسر مه گرفته