۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

کجا یکدیگر را باز خواهیم یافت؟

جایی خواندم یا شنیدم که ما آدم‌ها بارها به این دنیا می‌آییم و می‌رویم. یعنی دارای زندگی‌های پیشین در موقعیت‌ها، سرزمین‌ها، شکل‌ها و جنسیت‌های گوناگونی هستیم و قاعدتاً در زندگی‌های گذشته خود نیز با انسان‌های دیگری هم زندگی کرده‌ایم. من درباره‌ی صحتِ این گفته هیچ‌گونه موضع یا نظری ندارم؛ چرا که نه دانش فیزیکی، نه دانش متافیزیکی، نه دانش دینی و در اصل هیچ دانشی ندارم. اما این نظریه را دوست دارم. نمی‌دانم چرا، ولی برایم قشنگ است و حس خوبی به من می‌دهد.

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده است که در طول زندگی‌تان به شخص یا اشخاصی بر می‌خورید که برای اوّلین بار اینان را می‌بینید و قاعدتاً جزو غریبه‌ها در زندگی‌تان به حساب می‌آیند، اما حس می‌کنید و این حس بسیار قوی است که این فرد را می‌شناسید. گویی پیش از این او را دیده‌اید. با او زندگی کرده‌اید. با او نفس کشیده‌اید. اما به یاد نمی‌آورید. معمولاً ارتباط و آشنایی با این افراد بسیار راحت‌تر و عمیق‌تر از مابقی است. نمی‌دانم این حس آشنایی دیرین را چه می‌نامند و آیا اصلاً ربطی به نظریه‌ی ابتدای نوشته‌ام دارد یا نه؟ اما فکر می‌کنم که این‌گونه است. با این افراد که شاید تعدادشان در طول عمر بسیار کوتاه آدمی به تعداد انگشت‌های یک دست هم نرسد به گونه‌ای دیگر می‌توان صحبت کرد. زندگی کرد. نفس کشید و به گونه‌ای دیگر می‌توان یکدیگر را دوست داشت. دوست‌داشتنی فراتر از حد و اندازه‌هایی که این زندگی و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم برایمان خط کشی کرده است.

نقطه‌ی تاریک و شاید بتوان گفت سخت ماجرا مربوط به زمانی می‌شود که می‌بینی همه چیز خوب است. همه‌ی کنش‌ها و واکنش‌ها راضی کننده است؛ اما این میان یک چیز است که نمی‌گذارد این رابطه، این دوستی، این آشنایی به خوبی خود باقی بماند و یا اصلاً باقی بماند. خیلی‌ها اعتقاد دارند که عوامل مادی(فیزیکی) مانع ادامه‌ی این رابطه‌هاست؛ اما من به این باور رسیده‌ام که تنها یک چیز و تنها یک چیز در دنیا وجود دارد که این آشنایی‌ها را شکل می‌دهد، دوام می‌دهد و یا از هم می‌گسلد. چون به چیزی به عنوان تصادف یا اتفاق مطلقاً باور ندارم و پشت هر چیزی که در زندگی‌ام پیش می‌آید یک دست یا یک نیرو می‌بینم و آن چیزی نیست جز اراده و مشیّت الهی و این نیرو و خواست را مانع تحقق این نزدیکی‌ها می‌دانم. من و امثال من باید باور کنیم که دانشی اپسیلون‌وار داریم و نمی‌دانیم در پس هر رویداد چه حکمت یا مشیّتی نهفته است. در این‌گونه رابطه‌ها هم به این اصل باور دارم که خداوند فقط می‌خواهد چیزی در این میان به یادمان بیاید. یا بتوانیم در زندگی یکدیگر تغییری(هر چند کوچک) به وجود بیاوریم و یا خیلی چیزهای دیگر که من نمی‌دانم. به قول مولانا: چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم.

و همه‌ی هنر شخص در این است که بتواند بفهمد رضایت خداوند در چیست؟ آیا این رابطه را ادمه بدهد و یا این‌که این ارتباط را به پایان برساند و خویش را کنار بکشد. آن هم به هنگام؛ با تمام سختی‌هایی که برایش به همراه دارد.

از ابتدای شروع این وبلاگ برایِ و به یادِ چند نفر نوشته‌ام. معمولاً اینان کسانی بوده‌اند که حضوری پُررنگ در زندگی کم‌رنگم داشته‌اند و هستیِ ایشان فراتر از عالمِ حقیقی بود و یاد و حضورشان را به این دنیایِ مجازی نیز آوردم. برای هر یک از اینان هم چیزی به فراخورِ شعور یا حسم در آن زمان نوشته‌ام و بهتر است کلمه‌ی مناسب را بگویم: " مکتوب " کرده‌ام. این‌جا هم می‌خواهم شعری بنویسم با ترجمه‌ی مرحوم ( احمد شاملو ) از شاعر فقید ( پل لارنس دنبر ) و تقدیمش کنم به یکی از این اشخاصی که گمان می‌کنم و دوست دارم این‌گونه فکر کنم که در یکی از زندگی‌های گذشته‌ام با او بوده‌ام و نمی‌دانم آیا باز در زندگی‌ بعدی، یکدیگر را باز خواهیم یافت؟

روح روز تابستانی و
نفسِ گل سرخی،
تابستان اما سپری شده است و
موسم گل‌ به آخر رسیده است .

کجا رفته‌اند؟
که می‌داند، که می‌داند.

خونِ قلب منی و
جانِ آرامشی.
قلبِ من امّا سرد است و
جانم به سیاهی در نشسته است.

کجایی تو ای یار؟
که می‌داند، که می‌داند.

امیدِ سالیانِ منی و
آفتابِ برف‌های زمستانم.
سال‌ها اما
زیر آسمانی ابر اندود به پایان رسیده است.

کجا یکدیگر را باز خواهیم یافت؟
که می‌داند، که می‌داند.

.

هیچ نظری موجود نیست: