بینید، من تا الان که دارم این پُست رو مینویسم لب به مُخدر نزدم. هیچ رقمش. چه کشیدنی، چه تزریقی، چه خوردنیش. حالا این رو میذارید پای بیعُرضگیم یا با عُرضهگیم. هر دو صورتش برام مهم نیست. اما از این سی سال عُمری که ازم گذشته، سر راست، نصفش رو با معتاد جماعت زندگی کردم. همه رقمش. همه نوعش رو دیدم. میدونم خُماری کشیدن چه شکلیه. چه حالتهایی داره. چه جوری به سیگار پُک میزنن. چه جوری اینور اونور میرن. چه جوری نَـسَـخ میشن. چه جوری پلکشون میپره، دستاشون میلرزه و هزار تا رفتار دیگه. نشئگی داستان رو هم میدونم چه شکلیه. اونم دیدم. آرامش بعد از اون رو هم دیدم که ریدم به این آرامش. دیدم بعد از رفع خُماری چه جوری از سیگار کام میگیرن. دیدم بعد از رفع خُماری قیافشون چه شکلی میشه. مهربون میشن، یا آروم میشن یا هر حالت خاص خودشون.
اما چرا اینا رو نوشتم؟ مردم جماعت فکر میکنن خُماری و نشئگی فقط به مُخدر و قرص و الکل و این تیپ چیزهاست. ببیـنید این مطلبی که دارم اینجا مینویسم اصل مطلبه. آخر چیزیه که از اکثر زن و مرد جماعت دیدم: خیلیها چه زن، چه مردش؛ فرقی نمیکنه. خیال میکنن عاشق همدیگه شدن. وقتی همدیگه رو نمیبینن دلشون برای هم تنگ میشه. بالا و پایین میپرن. بیقراری میکنن. موبایلشون رو مُدام چک میکنن. پیغامگیر تلفن رو چک میکنن. ایمیلشون رو چک میکنن.
وقتی همدیگه رو میبینن آروم میشن. اینا فکر میکنن عاشق همدیگه شدن؛ نمیدونن معتاد هم شدن؛ عین مُخدر. با هم حرف میزنن. قهر میکنن. آشتی میکنن. نمیتونن از هم دور بشن. نمیتونن این دوری رو تحمل کنن؛ باز بر میگردن پیش هم. عین خودِ خودِ اعتیاد. بعد دیگه نمیخوان این درد دوری، این درد فراق رو تحمل کنن. اسمش رو میذارن: " درد عشق کشیدن ". میشینن فکر میکنن تا راهِ حل رفع این درد، رفع این خُماری نشناخته رو پیدا کنند: ازدواج.
بعد روز و شب با هم دعوا میکنن. دیگه حالشون از هم به هم میخوره. بدن جفتشون برای همدیگه تکراری میشه. حرفای هر دوشون برای هم تکراری میشه. دستِ همدیگه رو میخونن. بعد میخوان شکل این اعتیاد رو عوض کنن. نوعش رو عوض کنن. چون دیگه رفع خُماری به وجود نمیاد. زنه یا مرده میشینه خودش رو بررسی میکنه. میره خودش رو اصلاح کنه. حرف زدنش رو. رفتارش رو. طرف مقابل هم شاید این کار رو بکنه. اون وقت یه شاخه گل، یه حرف قشنگ باز این دو تا رو با هم یه مدتی خوب میکنه. اما اینم موقـتـیـه. عین خودِ نشئگی موقتیه. روز از نو، روزی از نو. اما باز نمیتونن از هم جدا بشن. علتش هم یه چیز بیشتر نیست: معتاد همدیگه شدن.
خایه ندارن از هم جدا بشن. خایهی خُماری کشیدن و ترک کردن و پاک شدن رو ندارن. بشن اون چیزی که بودن. نه اون چیزی که تبدیل شدن. چه زنش، چه مردش. ازشون هم که میپرسی داستان از چه قراره؟ میگن: " ما همدیگه رو دوست داریم. عاشق هم هستیم. خوب زندگیِ مشترک این چیزها رو هم داره دیگه. "
میبینی؟ چقدر راحت خودشون رو گول میزنن. بعد اسم این زندگی، اسم این خُماری و نشئگی رو هم میذارن: " عشق و عاشقی ". جنگ و دعوا و قهر و آشتی گیر دادن و ندادن به هم رو هم میذارن پای " رعایت کردن همدیگه و با همدیگه رفیق یا دوست بودن. "
این آدمیزاد در حد و اندازههای خودش شاهکاریه.
۴ نظر:
ببین رفیق خمارتیم
حالا تو هرجور می خوای حساب کن
پای هرچی می خوای بذاری بذار
همین که هست
عزیزم رسیدی یه زنگ بزن .
الان چی کار می کردی ؟ صبح چی کار می کردی ؟ ظهر چی کار می کردی ؟ نهار چی خوردی ؟ شام چی خوردی ؟ حالا الان می خوای چی کار کنی؟
هیچ وقت نفهمیدم این اطاعات دقیق دقیقه به دقیقه به چه درد می خورد . البته بلاخره باید یک موضوعی پیداکرد که بشود نیم ساعتی در موردش حرف زد . مگر نه ؟
1:در مورد آرامش کاذب حق با توست. موافقم.
2: می تونی ازدواج رو آسیب شناسی کنی اما این که اصل ازدواج رو زیر سوال ببری درست نیست.
سرکار خانم عَذرا
با عرض ادب و احترام خدمت شما
از اینکه لطف فرمودید و چند کلمهای را به یادگار از خود بر جای گذاشتید ( هر چند ارتباطی به این پُست نداشت و در این پُست هیچ "اصلی" زیر سئوال نرفت) از شما متشکرم.
ارسال یک نظر