۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

یاد


- خوب، خدا که فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست. خدا، خدایِ آدم‌هایِ خلاف‌کار هم هست و فقط خودِ خداست که بین بندگانش فرقی نمی‌گذارد. فی‌الواقع خداوند End لطافت، End بخشش، End بی‌خیال شدن، End چشم‌پوشی و End رفاقت است.
رفیقِ خوب و با مَرام، همه چیزش را پای رفاقت می‌دهد. اگر آدم‌ها مَرام داشته باشند هیچ وقت دزدی نمی‌کنند. ولی متأسفانه بعضاً آدم‌ها تک‌خوری می‌کنند و این بدِ روزگار است.
بایستی ما یه فکری به حالِ اهلی شدن آدم‌ها بکنیم. اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن و این تنها راهِ رسیدن به خداست که بسیار هم مهم است.
من از همین‌جا آرزو می‌کنم که شماها هر چه زودتر آزاد بشید و راهِ خودتون رو پیدا کنید. شما هم دعا کنید که من هم پیدا کنم و من دیگه شما را این‌جا نبینم و شما هم بنده رو این‌جا نبینید. انشاالله که یک جای دیگه همدیگه رو ببینیم.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

عمو زنجیر باف، زنجیرتُ بنازم

یادمه پنج سال پیش، توی اتوبان آزادگان رانندگی می‌کردم و روز تولدم بود. تو فکر مشکلات زندگیم بودم و داشتم فکر می‌کردم واقعاً مرگ چقدر لذت بخشه. چشماتو می‌بندی و راحت می‌ری همون جایی که ازش اومدی. اون موقع آلبوم (نقاب) به خوانندگی (سیاوش قمیشی) هم تازه منتشر شده بود. یک ترانه‌ای در این آلبوم هست که به یاد و برای خواننده‌ی فقید (فرهاد) خونده شده که خیلی زیباست:
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی‌درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی‌بینی
توی خواب گل‌های حسرت نمی‌چینی...

چند بیت در این ترانه هست که عاشقانه دوستش دارم. تصویر فوق‌العاده زیبایی به شنونده منتقل می‌کند:
رفتی و آدمک‌ها رو جا گذاشتی
قانون جنگل زیر پا گذاشتی
این‌جا قهرن سینه‌ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی‌تونستی بمونی

دلتُ بردی با خود به جای دیگه
اون‌جا که خدا برات لالایی می‌گه

من عاشق این مصرع هستم: اون‌جا که خدا برات لالایی می‌گه. فوق‌العاده زیباست. به هر حال داشتم این ترانه رو گوش می‌کردم که یه کامیون پیچید جلوی ماشینم و من مجبور شدم برای این که تصادف نکنم سریع عکس‌العمل نشون بدم. وقتی اوضاع به حالت طبیعی برگشت دیدم پشت کامیون این جمله نوشته شده بود:
ای مرگ، کجایی که این زندگی ما را کُشت

تصور کنید چه آهنگی گوش می‌کردم؟ تو چه فکری بودم؟ حال و احوالم چی بود؟ و یک مرتبه یک کامیون پیچید جلوم تا این جمله رو بهم نشون بده و بخونم.

امروز داشتم به طرف میدون هفت تیر می‌رفتم. طبق معمول ضبط صوت روشن بود و تصنیفی از (
مهسا و مرجان وحدت) رو از آلبوم (آوازهایی از باغ ایرانی) می‌شنیدم. تصنیفی‌‌ست قدیمی که خیلی دوستش می‌دارم:
ز جهان دل برکندم، زجهان دل برکندم تا شوری پیدا کردم
تو پریشان مو کردی، چون مجنون صحرا گردم...

دیدم یه پراید طوسی رنگ از سمت راست پیچید جلوی من. خوب طبیعیه. توی تهران رانندگی می‌کنیم. توی سوئد یا سوئیس که نیستیم. اما اون‌چه که برام جالب بود و به شدت توجه من رو جلب کرد نوشته‌ای بود که روی شیشه‌ی عقب پراید بود:
رسم زندگی چنین است
یک روز کسی را دوست داری
روز بعد تنهایی
به همین سادگی

واقعاً نمی‌تونم بگم چه حسی بهم دست داد. منگی؟ زهر خند زدن؟ نگاه کردن ساده؟ نمی‌دونم. اون‌چه که بیش‌تر از همه من رو داغون کرد، له کرد، به قول یکی از دوستان " پودر کرد " همین جمله‌ی " به همین سادگی " بود. به همین سادگی. به همین سادگی. به همین سادگی. واقعاً نمی‌دونم و نمی‌دونستم " به همین سادگی " یعنی چی؟ (سادگی) یعنی چی؟ (دشواری) یعنی چی؟ ببین واقعاً تعریفی از این کلمه‌ها ندارم. به یه جایی رسیدم که کلمه‌ها برام دیگه اون معنی یا اون بار معنایی سابق رو ندارن. الان دیگه تعریفی از این کلمه‌ها ندارم: (ایمان)، (کفر)، (عشق)، (نفرت)، (خوبی)، (بدی)، (زشتی)، (زیبایی)، (دشمنی)، (دوستی)، (محرم)، (نامحرم) و....
نه این‌که شرحی برای این کلمه‌ها نداشته باشم، نه. معنای این کلمه‌ها در ذهنم تغییر پیدا کردن.
" به همین سادگی ". یاد شعر (حسین منزوی) افتادم:
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می‌گوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!

یاد فیلم ( به همین سادگی ) افتادم. یاد زمستون سال پیش افتادم که صبح اوّل وقت (ناصر) بهم زنگ زد گفت: سامان، میای بریم بیمارستان(میلاد)؟ گفتم: چرا؟ گفت: حاجی (عظیم‌زاده) دیشب سکته کرده یه خورده حالش خوب نیست. بریم یه سر بهش بزنیم. گفتم: کِی فوت شد؟ همون لحظه پای تلفن گریش گرفت و گفت همون دیشب. گفتم بمون خونه میام دنبالت. وقتی تلفن رو قطع کردم نا خودآگاه گفتم: " به همین سادگی ".
یاد خیلی چیزهای دیگه افتادم که نمی‌تونم این‌جا بنویسمشون. چیزهایی که در ذهنمون و تو باورهامون جزو (ترس‌ها) و (فاجعه‌ها) تعریف شدن و وقتی برامون پیش میاد و با سختی و زجر اون دوران رو می‌گذرونیم و مدتی از اون واقعه می‌گذره و ازمون می‌پرسن چی شد؟ و تعریف می‌کنیم، شنونده آخرش می‌پرسه: یعنی " به همین سادگی " یا " به همین راحتی "؟
یاد شعر (مارگوت بیکل / Margot Bickel) افتادم:
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که « سگ من نبود».

ساده است ستایش گُلی
چیدنش
و از یاد بردن که آبش باید داد.
ساده است بهره‌جویی از انسانی
دوست‌داشتنش؛ بی احساس عشقی
او را به خود وا نهادن و گفتن
که دیگر نمی‌شناسمش.

ساده است لغزش‌های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که «من این چنینم»

ساده است که چگونه می‌زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.

واقعاً شما رو به خدا، یه آدم، یه مسلمون، یه نامسلمون، یه گبر، یه کافر، یه نصاری، یه یهودی، یه بودایی، یه هر کوفت و زهر ماری که می‌خواین اسمش رو بذارید، به من بگه: " به همین سادگی " یعنی چی؟
به دنیا اومدیم. رشد کردیم. درس خوندیم / نخوندیم. کار کردیم. به هم بدی کردیم / نکردیم. به هم خوبی کردیم / نکردیم. دست همدیگه رو گرفتیم / نگرفتیم. دهنمون مورد عنایت قرار گرفت. سنمون رفت بالا. کنتور انداختیم. مریض شدیم. قبض رو دادیم، رسید رو گرفتیم. خلاص؟ به همین سادگی؟ چقدر بدبختیم به خدا.

گفتی: بیا زندگی خیلی زیباست
دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم
که دیدم
پرسیدم: این آتش‌بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز. این همه رمز. این همه سر و اسرار
معماست؟
اُوُردی حیرونم کنی که چی بشه؟
نه والله؟
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟
نه بالله؟
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی: ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می‌خواد دنیا بیاد
آهن و فسفرش کمه

چشمای من، آهنِ زنجیر شدن
حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف!
زنجیرتُ بنازم!
چشمِ من و انجیرتُ بنازم.

پی‌نوشت: یکی پیدا شه منو از این همه یاد راحت کنه. از این همه باورها و ناباوری‌ها راحت کنه. بگه: چشماتو ببند. بشمار: یک، دو، سه، چهار، پنج. حالا چشماتو باز کن. و من دیگه هیچ یادی از هیچ کس و هیچ چیزی نداشته باشم. یکی پیدا شه.
.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

آخرش هم هر دو شو نگاه کنی...

- دِ رفیق من! ما وایسادیم، تو رفتی. ما نخوندیم، تو خوندی. ما عین یه جزیره بی کِـس موندیم، تو با همه کِـس جُـلتو از آب کشیدی. آخرش چی شد؟ تو اون‌جا نشستی و ما این‌جا. مگه تو کار درستی کردی؟ دِ اگه یه مجتهدم دزدی کنه خوب دزدیه دیگه. حرفم که می‌زنی می‌گن حالیت نیس. بابا، اگه حالیمون نیس تقصیری نداریم، کسی حالیمون کرده که ما جفتک زدیم؟
قدرت، اگه من زپرتی شدم، حقم نبود...خیال می‌کنی که چی؟ من دو دستی این زندگیمو چسبیدم؟ خیال می‌کنی فکرم دیگه ازم پریده؟ نه، به امام حسین، بالامم می‌دونم، پایینمم می‌دونم. غصه وَرم داشته. غصه‌ی من که عین تو نیس...
.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

یاران موافق همه ...

رضا معروفی: خدا رحمت کنه (صادق هدایت) رو... یه چیزی تو جوونیم به من گفت که تا دنیاست تو گوشمه. گفت: " آدمیزاد یه سرمایه‌ی بزرگ داره: خودکشیه؛ نه از ترس. دُنیات تنگید. نه؟ بهت توهین شد، طاقت نیوردی، برو سراغ سرمایت. پول دفن و کفنت رو آماده کن. مزاحم کسی نباشی. خداحافظ. "
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان...
.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

بوی گندم مال من...

چند روز پیش داشتم مسیر اتوبان کردستان را به طرف جنوب می‌رفتم و در ماشین یک ترانه از ( داریوش اقبالی ) را می‌شنیدم. ترانه‌ای بود / هست به نام ( سقوط ) که ترانه‌سرایش ( شهیار قنبری ) و آهنگساز و تنظیم‌کننده‌اش نیز ( منوچهر چشم‌آذر ) است. این جزو ترانه‌هایی‌ست که بسیار دوستش دارم. چه از لحاظ فـرم و محتوای ترانه و چه از لحاظ آهنگسازی و تنظیم از نظر من بسیار خوب است و جزو ماندگارهای حافظه‌ی ترانه‌ی من است. خلاصه طبق معمول تقاطع چهارراه کردستان و جلال‌آل احمد ترافیک سنگینی داشت. من هم معمولاً وقتی یک چیزی را می‌بینم یا می‌شنوم تمام حواسم به آن است؛ تمام حواسم. البته ناگفته نماند که شنیدن این ترانه و پشت هم گوش کردن‌های پی در پی آن علتی داشت که نوشتنش ربطی به این پُست ندارد. یک بخشی از این ترانه را بسیار بسیار دوست دارم و دیدم قصه‌ و یا روایت حال من است با آن چیزی که در موردش فکر می‌کردم

حالا تو دستِ بی‌صدا
دشنه‌ی ما شعر و غزل
قصه‌ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل‌بغل
انگار با هم غریبه‌ایم

خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می‌فهمیدیم
اومدنی رفتنیه

تقصیر این قصه‌ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود

تجسم کنید من تمام حواسم به این قسمت است و نگاهم نمی‌دانم کجاست. مثل همیشه پُـک‌های عمیق به سیگار می‌زنم و چند بار این قسمت را می‌برم عقب و باز گوش می‌کنم و فکر می‌کنم که " خوبیه ما دشمنیه ". یک تاکسیِ سمند کنار ماشین من بود که متوجه شدم وسط این آهنگ راننده‌اش مُداوم صدا می‌کند: - آقا، آقا، آقا.
شیشه را پایین کشیدم ببینم چه می‌گوید؟ من نمی‌توانم قیافه‌ی او را این جا با کلمه‌ها برایتان به تصویر بکشم. ولی هنوز که به یاد آن چهره می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. خود قیافه خنده‌دار بود. از آن‌هایی که پنجاه سالی از عمرشان گذشته و ریش چهار پنج روزه‌ی نتراشیده و یک پیراهن آبی روشن که یخه‌اش چرک‌مُرد شده و دندان‌هایی که از زور سیگار و تریاک زرد و چند تایی از آن‌ها ریخته و دست چپش آویزان از ماشین و در این مکالمه که می‌خوانید این را در ذهن داشته باشید که با هر جمله‌ای که او می‌گفت یک حالت خنده‌ی باحال هم چاشنی گفته‌هایش بود. خلاصه
گفتم: جان
گفت: این آهنگه خیلی باحاله. خیلی عشقیه
گفتم: آره
گفت مال سال پنجاه پنجاه و یکه. یه صفحه‌ی 35 دور بود. بوی گندم مال تو. هر چی که دارم مال من
گفتم: آره - حالا من واقعاً از حالت حرف زدن و بی‌قیدی او خنده‌ام گرفته بود و این اطلاعاتِ کاملاً غلطی که می‌گفت برایم جالب‌تر بود. هیچ کدامش درست نبود. حتی شعری که چپکی خواند هم برای ترانه‌ی دیگری بود، ولی از این گفتگوی پشت چراغ قرمز که او نصف بدنش را آورده بود بیرون تا صدایش به من برسد داشت خوشم می‌آمد
گفت: می‌دونی وُسه چی از این آهنگه خوشم میاد؟
گفتم: وُسه‌ی چی؟
گفت: آخه دوس دخترم وسم خریده بود. خیلی ناناز بود. یادش بخیر. هر وقت میومد اینو وُسش می‌ذاشتم: " بوی گندم مال تو. هر چی که دارم مال من." خیلی آهنگ عشقیه‌ایه. دمت گرم. منو بردی پیش اون ناناز. هی ی ی ی
چراغ سبز شد و با هم حداحافظی کردیم. من هم ضبط صوت را خاموش کردم و واقعاً داشتم می‌خندیدم. یعنی از آن حالتِ گرفته و چیزی که در ذهنم بود و باعث ناراحتی‌ام شده بود و این تفکر که ببینم این شعر چه می‌گوید؟ جهان‌بینی پشت این شعر چیست؟ اوج و فرودش کجاست؟ من کجای این دنیا هستم؟ من در حق چه کسی خوبی کردم که خودِ دشمنی بوده؟ و از این حرف‌ها، دیدم این آدم از این آهنگ(هر چند جای آهنگ دیگری گرفته بود) چیزی ساخت که باعث شد حداقل برای چند لحظه یا چند دقیقه من بخندم و شاد بشوم. و همان لحظه به خودم گفتم گاهی اوقات فکر نکردن از فکر کردن بهتر است و تصویری که او از این ترانه داشت از تصویری که من با تمام زوایای شاعری و آهنگسازی می‌شنیدم، بهتر بود

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

اصل مطلب

بینید، من تا الان که دارم این پُست رو می‌نویسم لب به مُخدر نزدم. هیچ رقمش. چه کشیدنی، چه تزریقی، چه خوردنیش. حالا این رو می‌ذارید پای بی‌عُرضگیم یا با عُرضه‌گیم. هر دو صورتش برام مهم نیست. اما از این سی سال عُمری که ازم گذشته، سر راست، نصفش رو با معتاد جماعت زندگی کردم. همه رقمش. همه نوعش رو دیدم. می‌دونم خُماری کشیدن چه شکلیه. چه حالت‌هایی داره. چه جوری به سیگار پُک می‌زنن. چه جوری این‌ور اون‌ور می‌رن. چه جوری نَـسَـخ می‌شن. چه جوری پلکشون می‌پره، دستاشون می‌لرزه و هزار تا رفتار دیگه. نشئگی‌ داستان رو هم می‌دونم چه شکلیه. اونم دیدم. آرامش بعد از اون رو هم دیدم که ریدم به این آرامش. دیدم بعد از رفع خُماری چه جوری از سیگار کام می‌گیرن. دیدم بعد از رفع خُماری قیافشون چه شکلی می‌شه. مهربون می‌شن، یا آروم می‌شن یا هر حالت خاص خودشون.
اما چرا اینا رو نوشتم؟ مردم جماعت فکر می‌کنن خُماری و نشئگی فقط به مُخدر و قرص و الکل و این تیپ چیزهاست. ببیـنید این مطلبی که دارم این‌جا می‌نویسم اصل مطلبه. آخر چیزیه که از اکثر زن و مرد جماعت دیدم: خیلی‌ها چه زن، چه مردش؛ فرقی نمی‌کنه. خیال می‌کنن عاشق هم‌دیگه شدن. وقتی همدیگه رو نمی‌بینن دلشون برای هم تنگ می‌شه. بالا و پایین می‌پرن. بی‌قراری می‌کنن. موبایلشون رو مُدام چک می‌کنن. پیغام‌گیر تلفن رو چک می‌کنن. ای‌میلشون رو چک می‌کنن.
وقتی همدیگه رو می‌بینن آروم می‌شن. اینا فکر می‌کنن عاشق همدیگه شدن؛ نمی‌دونن معتاد هم شدن؛ عین مُخدر. با هم حرف می‌زنن. قهر می‌کنن. آشتی می‌کنن. نمی‌تونن از هم دور بشن. نمی‌تونن این دوری رو تحمل کنن؛ باز بر می‌گردن پیش هم. عین خودِ خودِ اعتیاد. بعد دیگه نمی‌خوان این درد دوری، این درد فراق رو تحمل کنن. اسمش رو می‌ذارن: " درد عشق کشیدن ". می‌شینن فکر می‌کنن تا راهِ حل رفع این درد، رفع این خُماری نشناخته رو پیدا ‌کنند: ازدواج.
بعد روز و شب با هم دعوا می‌کنن. دیگه حالشون از هم به هم می‌خوره. بدن جفتشون برای همدیگه تکراری می‌‌شه. حرفای هر دوشون برای هم تکراری می‌شه. دستِ همدیگه رو می‌خونن. بعد می‌خوان شکل این اعتیاد رو عوض کنن. نوعش رو عوض کنن. چون دیگه رفع خُماری به وجود نمیاد. زنه یا مرده می‌شینه خودش رو بررسی می‌کنه. می‌ره خودش رو اصلاح کنه. حرف زدنش رو. رفتارش رو. طرف مقابل هم شاید این کار رو بکنه. اون وقت یه شاخه گل، یه حرف قشنگ باز این دو تا رو با هم یه مدتی خوب می‌کنه. اما اینم موقـتـیـه. عین خودِ نشئگی موقتیه. روز از نو، روزی از نو. اما باز نمی‌تونن از هم جدا بشن. علتش هم یه چیز بیش‌تر نیست: معتاد همدیگه شدن.
خایه ندارن از هم جدا بشن. خایه‌ی خُماری کشیدن و ترک کردن و پاک شدن رو ندارن. بشن اون چیزی که بودن. نه اون چیزی که تبدیل شدن. چه زنش، چه مردش. ازشون هم که می‌پرسی داستان از چه قراره؟ می‌گن: " ما همدیگه رو دوست داریم. عاشق هم هستیم. خوب زندگیِ مشترک این چیزها رو هم داره دیگه. "
می‌بینی؟ چقدر راحت خودشون رو گول می‌زنن. بعد اسم این زندگی، اسم این خُماری و نشئگی رو هم می‌ذارن: " عشق و عاشقی ". جنگ و دعوا و قهر و آشتی گیر دادن و ندادن به هم رو هم می‌ذارن پای " رعایت کردن همدیگه و با همدیگه رفیق یا دوست بودن. "
این آدمیزاد در حد و اندازه‌های خودش شاهکاریه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

نگاه می‌کنم

گفتم از کجا بشناسمت؟
گفتی من همواره سیاه می‌پوشم. سرا پا سیاه.
گفتم سیاهی را دوست ندارم.
روز دیدار، چشمانم تو را می‌جست
گفته بودی سرا پا سیاه می‌پوشی.
رنگ سبز بر تنت نشانده بودی.
گفتی سلام و من خندیدم.

تو را ‌دیدم. خلاصه‌ی دو کلمه بودی.
سکوت و رنجوری.
بس که محرمی در کنارت نبود.
گفتم حرفی بزن. گفتی سال‌هاست سخن نگفته‌ام.
گفتم سخن بگو که تشنه‌ی شنیدنِ صدایت هستم.
سخت بود برایت،
شکستن سکوت این سال‌ها.
این سکوت در چهره‌ات نشسته بود.
من این را می‌دیدم.

می‌شنیدمت که تشنه‌یِ شنیدهِ شدن بودی.
می‌دیدمت که نیاز دیده شدن داشتی.
و من نیازِ دیدن و شنیدنِ صدایت را.

گفتی عطر تو با من است. من با عطر تو نفس می‌کشم.
گفتم نام تو با من است.
ای کاش همه‌ی شعرها تکرار نام تو بود،
که نامت، تکرار معصومیت و پاکی‌ست.

آخرین دیدار، تو سفید پوشیده بودی.
در آغوشت کشیدم.
در آغوشم گفتی برایم شعر می‌نویسی؟
لبخند زدم. سکوت کردم.
در آغوشت نگاهم را به کاغذهای کاهی دوختم.
نمی‌دانستی و نگفته بودم که مدت‌هاست باز شاعر شدم.
شاعرم کردی.
شعرهایم برایت روی کاغذهای کاهی
روی کتابخانه‌ام بودند و ندیدی.

حالا که نیستی، دیگر عطر نمی‌زنم.
که عطر من دیگر برای کسی یگانه نیست.
حالا که نیستی، من سیاه می‌پوشم.
تو با از هم‌بودن، از سیاهی به سفیدی رسیدی.
من از بی‌تو بودن،
سیاه می‌پوشم. سراپا سیاه.
و هر کس از من این سیاهی را می‌پرسد
فقط نگاه می‌کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

کجا یکدیگر را باز خواهیم یافت؟

جایی خواندم یا شنیدم که ما آدم‌ها بارها به این دنیا می‌آییم و می‌رویم. یعنی دارای زندگی‌های پیشین در موقعیت‌ها، سرزمین‌ها، شکل‌ها و جنسیت‌های گوناگونی هستیم و قاعدتاً در زندگی‌های گذشته خود نیز با انسان‌های دیگری هم زندگی کرده‌ایم. من درباره‌ی صحتِ این گفته هیچ‌گونه موضع یا نظری ندارم؛ چرا که نه دانش فیزیکی، نه دانش متافیزیکی، نه دانش دینی و در اصل هیچ دانشی ندارم. اما این نظریه را دوست دارم. نمی‌دانم چرا، ولی برایم قشنگ است و حس خوبی به من می‌دهد.

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده است که در طول زندگی‌تان به شخص یا اشخاصی بر می‌خورید که برای اوّلین بار اینان را می‌بینید و قاعدتاً جزو غریبه‌ها در زندگی‌تان به حساب می‌آیند، اما حس می‌کنید و این حس بسیار قوی است که این فرد را می‌شناسید. گویی پیش از این او را دیده‌اید. با او زندگی کرده‌اید. با او نفس کشیده‌اید. اما به یاد نمی‌آورید. معمولاً ارتباط و آشنایی با این افراد بسیار راحت‌تر و عمیق‌تر از مابقی است. نمی‌دانم این حس آشنایی دیرین را چه می‌نامند و آیا اصلاً ربطی به نظریه‌ی ابتدای نوشته‌ام دارد یا نه؟ اما فکر می‌کنم که این‌گونه است. با این افراد که شاید تعدادشان در طول عمر بسیار کوتاه آدمی به تعداد انگشت‌های یک دست هم نرسد به گونه‌ای دیگر می‌توان صحبت کرد. زندگی کرد. نفس کشید و به گونه‌ای دیگر می‌توان یکدیگر را دوست داشت. دوست‌داشتنی فراتر از حد و اندازه‌هایی که این زندگی و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم برایمان خط کشی کرده است.

نقطه‌ی تاریک و شاید بتوان گفت سخت ماجرا مربوط به زمانی می‌شود که می‌بینی همه چیز خوب است. همه‌ی کنش‌ها و واکنش‌ها راضی کننده است؛ اما این میان یک چیز است که نمی‌گذارد این رابطه، این دوستی، این آشنایی به خوبی خود باقی بماند و یا اصلاً باقی بماند. خیلی‌ها اعتقاد دارند که عوامل مادی(فیزیکی) مانع ادامه‌ی این رابطه‌هاست؛ اما من به این باور رسیده‌ام که تنها یک چیز و تنها یک چیز در دنیا وجود دارد که این آشنایی‌ها را شکل می‌دهد، دوام می‌دهد و یا از هم می‌گسلد. چون به چیزی به عنوان تصادف یا اتفاق مطلقاً باور ندارم و پشت هر چیزی که در زندگی‌ام پیش می‌آید یک دست یا یک نیرو می‌بینم و آن چیزی نیست جز اراده و مشیّت الهی و این نیرو و خواست را مانع تحقق این نزدیکی‌ها می‌دانم. من و امثال من باید باور کنیم که دانشی اپسیلون‌وار داریم و نمی‌دانیم در پس هر رویداد چه حکمت یا مشیّتی نهفته است. در این‌گونه رابطه‌ها هم به این اصل باور دارم که خداوند فقط می‌خواهد چیزی در این میان به یادمان بیاید. یا بتوانیم در زندگی یکدیگر تغییری(هر چند کوچک) به وجود بیاوریم و یا خیلی چیزهای دیگر که من نمی‌دانم. به قول مولانا: چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم.

و همه‌ی هنر شخص در این است که بتواند بفهمد رضایت خداوند در چیست؟ آیا این رابطه را ادمه بدهد و یا این‌که این ارتباط را به پایان برساند و خویش را کنار بکشد. آن هم به هنگام؛ با تمام سختی‌هایی که برایش به همراه دارد.

از ابتدای شروع این وبلاگ برایِ و به یادِ چند نفر نوشته‌ام. معمولاً اینان کسانی بوده‌اند که حضوری پُررنگ در زندگی کم‌رنگم داشته‌اند و هستیِ ایشان فراتر از عالمِ حقیقی بود و یاد و حضورشان را به این دنیایِ مجازی نیز آوردم. برای هر یک از اینان هم چیزی به فراخورِ شعور یا حسم در آن زمان نوشته‌ام و بهتر است کلمه‌ی مناسب را بگویم: " مکتوب " کرده‌ام. این‌جا هم می‌خواهم شعری بنویسم با ترجمه‌ی مرحوم ( احمد شاملو ) از شاعر فقید ( پل لارنس دنبر ) و تقدیمش کنم به یکی از این اشخاصی که گمان می‌کنم و دوست دارم این‌گونه فکر کنم که در یکی از زندگی‌های گذشته‌ام با او بوده‌ام و نمی‌دانم آیا باز در زندگی‌ بعدی، یکدیگر را باز خواهیم یافت؟

روح روز تابستانی و
نفسِ گل سرخی،
تابستان اما سپری شده است و
موسم گل‌ به آخر رسیده است .

کجا رفته‌اند؟
که می‌داند، که می‌داند.

خونِ قلب منی و
جانِ آرامشی.
قلبِ من امّا سرد است و
جانم به سیاهی در نشسته است.

کجایی تو ای یار؟
که می‌داند، که می‌داند.

امیدِ سالیانِ منی و
آفتابِ برف‌های زمستانم.
سال‌ها اما
زیر آسمانی ابر اندود به پایان رسیده است.

کجا یکدیگر را باز خواهیم یافت؟
که می‌داند، که می‌داند.

.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

زیرا که در موت، ذکر تو نمی‌گنجد

.
در کتاب مقدس (مزمور) باب ششم آیه‌های دوم الی هفتم چنین آمده است:
.
ای خداوند بر من کرم فرما، زیرا که پژمرده‌ام
ای خداوند مرا شفا ده، زیرا که استخوان‌هایم مضطرب است و جان من به شدت پریشان است
پس تو ای خداوند تا به کی؟
ای خداوند رجوع کن و جانم را خلاص ده
به رحمت خویش مرا نجات بخش
زیرا که در موت ذکر تو نمی‌گنجد
در هاویه کیست که تو را حمد می‌گوید

من همیشه از دیدن یا خواندن تصاویر و سخنان ناب و بکر لذتی می‌برم که واقعاً بیان کردنش برایم غیر ممکن است. آیه‌ی آخر این سوره یکی از ناب‌ترین و زیباترین و عاشقانه‌ترین جملات و مناجاتی‌ است که تا به حال خوانده یا شنیده‌ام.
زمانی این آیه برای انسان زیبا و قابل تأمل می‌شود که ردپای این " هاویه " را در (قرآن مجید) هم ملاحظه می‌کنیم. در سوره‌ی (قارعه) خداوند به آخرین پیامبرش که وقتی نام او را می‌برد با احترام از او یاد می‌کند و به معراجش می‌برد خطاب می‌کند و به او می‌فرماید که ای محمّد:
.
و چگونه سختی هاویه را تصور توانی کرد؟
هاویه همان آتش سخت سوزنده و گدازنده است

ببینید این خیلی صحبت است. خداوند به تنها رسولی که به معراج می‌بردش و خاتم پیامبرانش می‌داند و می‌خواندش، می‌‌فرماید: " و تو چه می‌دانی که " هاویه " چیست؟ " یعنی حتی ایشان با آن مقام و منزلت نیز نمی‌توانند تصویری از " هاویه " را در ذهن خود حتی داشته باشند.
اگر باور به همان آتشی که ذکر شد داشته باشیم، البته با درک و تصور مادی خودمان، چیزی‌ست که می‌سوزاند و درجه‌ حرارت‌های متفاوتی دارد. پس قاعدتاً آتش، آتش است. اما این چه آتشی‌ست که خداوند از آن نام می‌برد؟
گمان می‌کنم کیفیَت این آتش با آنچه ذهن مادی و زمینی ما دارد بسیار متفاوت است. من فکر نمی‌کنم این همان آتشی باشد که ما تصور می‌کنیم. این آتش به باور من، از جنسی مادی نیست؛ بل‌که از درون می‌سوزاند و می‌سوزاند و به خاکستر می‌نشاند.
حال با این اوصافی که به میان آمد، این آیه شاه‌کار است وقتی به آن فکر می‌کنم و پیش خود تکرارش می‌کنم تصویری بسیار ناب، بکر و فوق‌العاده عاشقانه به ذهنم خطور می‌کند. در آن " هاویه " ، کسی‌ست (که نمی‌دانیم کیست) که حمد خداوند را هنوز می‌گوید.

در هاویه کیست که تو را حمد می‌گوید
.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

تنها بودن یه کابوس شومه



درباره‌ی فیلم (سنتوری) بسیار نوشتند. نه به خاطر ارزش‌های والا و یا ابتکارهایی که در این فیلم به وقوع پیوست و سینمای ایران را قدمی به جلو راه برد که در این فیلم نه ارزشی والا وجود داشت و نه ابتکاری؛ بل‌که طبق عادت سال‌های سالِ ما مردمان، به خاطر حاشیه‌هایی که برای این فیلم ایجاد شد این‌قدر به این فیلم توجه نشان داده شد.

آن زمان در نقدهایی که برای این فیلم می‌نوشتند می‌خواندم که مثلاً دست مریزاد می‌گفتند به آقای (مهرجویی) که مشکل اعتیاد را در جامعه به تصویر کشیده است و دردی از دردهای جامعه را به عریانی بر روی چشم ببینده باز کرده است و از این دست و گونه حرف‌ها. و در تمام این نقدها فقط به مسئله‌ی اعتیاد اشاره می‌شد و در وبلاگ‌های خاله زنکی به حاشیه‌های این فیلم که چرا زنان بی‌وفایند و چرا (هانیه) نماند و از این گونه سخنان

همیشه در زمینه‌ی هنر اعتقاد داشتم و دارم که یک هنرمند اگر حرفی و یا بهتر است بگویم "اندیشه‌ای" برای بیان دارد و آن "اندیشه" را می‌خواهد در هنرش جاری کند، آن "اندیشه" نباید بسیار عریان در آن اثر هنری نمایش داده شود؛ یعنی نباید اولین لایه‌ی آن اثر هنری باشد. اگر این حالت اتفاق بیفتد آن اثر هنری، نقاشی اگر باشد تبدیل می‌شود به یکی از این (تابلو)های شهرداری و پایینش هم یک شعاری، نقل قولی، بیتی می‌نویسند. اگر موسیقی باشد تبدیل به یک قطعه (سرود) می‌شود. اگر هنرِ نمایشی باشد می‌شود یکی از این فیلم‌ها و یا سریال‌های تلویزیونی که آخر داستان در اولین قسمت سریال و یا اولین سکانس فیلم مشخص است و فیلم یا سریال پر است از شعارها و آرمان‌گرایی و این‌گونه خزعبلات

نه این‌که بگویم: " من اعتقاد دارم " که هیچ ربطی به اعتقاد من ندارد و جزو اصول و مبانی سینماست و خوانندگان اگر اندک آشنایی با مبانی سینما داشته باشند(که صد البته دارند) می‌دانند که یک کارگردان حرفه‌ای، حتی یک فریم و یا یک ثانیه نگاتیو اضافه در تدوین پایانی فیلم خود باقی نمی‌گذارد و هیچ‌گاه یک کارگردان (صاحب‌اندیشه) نمی‌آید "اندیشه‌ی" خود را در اولین لایه فیلمش بگذارد تا بیننده بلافاصله بفهمد و از در سینما که بیرون آمد دیگر فیلم برایش تمام شده باشد و فیلم (شعار) خود را به او منتقل کرده باشد. بل‌که کارگردان، حرف‌اصلی خود را در بین گفتارهای فیلم، کلوز آپ‌ها، لانگ‌شات‌ها، موسیقی و دیالوگ‌های فیلم بیان می‌کند؛ آن‌هم نه به عریانی. به صورتی که بیننده را درگیر کند تا کمی بیاندیشد(سخت‌ترین کار دنیا) که این فیلم چه می‌خواست به من منتقل کند؟

و اما درباره‌ی فیلم(سنتوری): فیلم (سنتوری) درست است که به یکی از مشکل‌های بزرگ جامعه ما(اعتیاد) اشاره می‌کند(دقت بفرمایید: عرض کردم: "اشاره می‌کند") اما جانِ کلامِ فیلم درباره‌ی اعتیاد نیست؛ بل‌که درباره‌ی (تنهایی) آدم‌ها است.

به باور این کم‌ترین، (تنهایی) بزرگ‌ترین دردی است که بسیاری از انسان‌ها دچارش هستند و بزرگ‌ترین علتی است که باعث انواع هنجارها و ناهنجاری‌ها می‌شود. (تنهایی) بزرگ‌ترین و پررنگ‌ترین عاملی است که باعث می‌شود انسان‌ها دور خود حصار بسازند و سر در گریبان خویش کنند و تا پایان عمر به آن خو کنند و کسی را اجازه‌ی ورود به این حصار ندهند. (تنهایی) پررنگ‌ترین علتی است که یک ازدواج‌ را رو به سوی جدایی می‌برد. چرا که زن و مرد هر چند با همند اما هر یک در یمن‌اند.

گر در یمنی چو با منی، پیش منی

گر پیش منی، چو بی منی؛ در یمنی

نه زن مرد را می‌فهمد و نه مرد زن را. این دو نیاز دارند که دیده شوند، شنیده شوند، به احساس‌هایشان پاسخ داده شود، به ایشان احترام گذاشته شود و این نیازها برآورده نمی‌شود و خود را سخت دچار (تنهایی) می‌بینند. مدتی به یکدیگر کاری ندارند. مدتی یک کدام از اینان دچار افسردگی(دپرشن) می‌شود و خانه‌ی آخر، جدایی‌ست. و یا یک کدام از اینان دچار ترس است و می‌ترسد باز دچار (تنهایی) دیگری شود و یا عمر خود را بر باد رفته می‌بیند و یا از زخم زبان مردم می‌ترسد و یا جدایی را مصلحت نمی‌بیند و خود را سرگرم ورزش، کار خانه یا کار بیرون، بچه‌ها، حیوانات خانگی و هزار و یک چیز دیگر می‌کند تا بل‌که این (تنهایی) خود را بتواند کمی فراموش کند

اعتقادم این است که آن‌چه انسان‌ها را از درون می‌خورد و می‌پوساند (تنهایی) است و این (تنهایی) در این دور و زمانه بسیار خود را به رخ می‌کشد و برای فراموش کردنش هر شخصی به کاری دست می‌زند. یکی از این کارها روی آوردن به مواد مخدر است.

به یاد قسمتی افتادم که (شازده کوچولو) در یکی از سیاره‌ها به (می‌خواره‌ای) می‌رسد و می‌پرسد: - چرا می‌ می‌زنی؟

- برای این که فراموش کنم

- چی رو فراموش کنی؟

- سر شکستگی‌مو

- سر شکستگی از چی؟

- از این که می می‌زنم



باور دارم انسان‌ها در دو نقطه به صورت حقیقی به یکدیگر نزدیک می‌شوند و نژاد، مذهب، آیین، جنسیت، رنگ پوست، برتری طبقه، ملیت و... خود را فراموش می‌کنند. یک: زمانی که به انسان دیگر می‌رسند و او را دچار درد، زخم، آسیب بدنی(هر چیزی در این مایه‌ها که من نامش را به صورت کلی «درد» می‌گذارم) می‌بینند و دوم زمانی که (دچار تنهایی) هستند. در این دو نقطه همه‌ی عواملی که نام بردم فراموش می‌شود و انسان‌ها حقیقتاً به یکدیگر (نزدیک) می‌شوند



گفتند: یافت می‌نشود، گشته‌ایم ما

گفت: آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست

آن‌چه "یافت می نشود" و قرن‌هاست انسان‌ها آرزوی آن اکسیر را دارند و شیخ در روز روشن چراغ به دست گرد شهر می‌گشت تا آن را بیابد چیزی جز (عشق) نیست. اکسیری که چاره و دوای تمام دردهای انسان بوده و هست.

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تا افلاطون و جالینوس ما

علت عاشق ز علت‌ها جداست

عشق اسطرلاب اسرار خداست

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم، خجل باشم از آن



چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت



عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

و این‌که چرا این اکسیر، این آب حیات که نیاز است در رگ ما روانه شود، این جانِ جهان، در این روزگار این‌قدر کم‌یاب شده است و انسان‌ها که بیش‌تر از زمان‌های پیشین به آن نیاز دارند و اگر نصیبشان شود در عین حال از آن فرار می‌کنند، خود مجال دیگری می‌طلبد که به قول مولای روم

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

سی سال گذشت


این سی سالگی است که
آخرین شانه را
بر شبق می‌کوبد
تا سرازیر شود
افسوس که مجال افسوسی نیست
و پیش از آن که ترک از ترک‌هایش
بزاید
باید
قطره‌ اشک را
با دل انگشت
از گوشه‌ی چشم آینه برداری
.

وقتی گریه‌ام می‌گیره، هنوز امیدوار می‌شم جون دارم

چند سکانس معروف در سینمای ایران هست که دیگر تکرار شدنی نیستند. به عنوان مثال: معروف‌ترین و پخته‌ترین سکانس عرق‌خوری مربوط به فیلم (گوزنها) ساخته‌ی (مسعود کیمیایی) است و دیالوگی که در آن بیان می‌شود. از این دست سکانس‌ها زیاد است و از سخن اصلی دور می‌افتم.

این یک نوشته‌ی کاملاً شخصی‌ است و قبلاً گفته بودم که این‌جا را حیاط خلوت خود می‌دانم. چند روز پیش مشغول صحبت با یکی از دوستانم بودم. گفتم: فلانی، من چند روز دیگه وارد سی سالگی‌ام می‌شوم. شقیقه‌هایم سفید شده‌اند. از موهای سفید ریشم که چیزی نمی‌گویم. خودت هم می‌دانی بیش‌تر از سنم سختی کشیدم و از روزگار کم سیلی نخوردم. اما هنوز با این‌که می‌گویند: مرد که گریه نمی‌کنه(این سخن را جزو مهملات‌ترین سخنان جهان می‌دانم) وقتی یک فیلم می‌بینم، یک کتاب می‌خوانم، یک موسیقی می‌شنوم، صحبت‌های شخصی را می‌شنوم که بر دلم می‌نشیند، شعری را می‌خوانم که بر جانم می‌نشیند و یا وقتی یک نفر می‌نشیند و من را لایق درد و دل کردن می‌داند و هنگام درد و دل گریه می‌کند، من هم با او گریه می‌کنم و همین‌طور در مواقع پیشین که نام بردم و بر جانم می‌نشینند.

وقتی گریه می‌کنم حقیقتاً احساس می‌کنم هنوز زنده‌ام. هنوز انسانم. هنوز قلب دارم و هنوز به رنگ بقیه در نیامدم. هنوز خودمم. خودی که دوستش دارم.

یک روایت است که بسیار دوستش دارم. از امام جعفر صادق(ع) می‌پرسند: " مولا، آخرین موهبتی که خداوند از بنده‌اش می‌گیرد چیست؟ "

ببینید این خیلی سئوال عمیق و مهمی است. بعد کلمه‌ی "موهبت" که مترادف انگلیسی‌اش می‌شود Godsend. یعنی چیزی که الهی‌ست و از طرف خدا به بنده هدیه داده شده است.

امام جعفر صادق(ع) در پاسخ چنین می‌فرمایند: " آخرین موهبتی که خداوند از بنده‌اش می‌گیرد، گریه کردن است. وقتی بنده‌ای به جایی برسد که دیگر نتواند گریه کند به نقطه‌ی آخر رسیده است ".

.