دو سه شب پيش به يه مناسبتي جايي بودم. يه بزرگواري هم داشت صحبت ميكرد و از خدا ميگفت. داشت بزرگترين و زيباترين كار دنيا رو به نظر من انجام ميداد: - اميـــد دادن. به يه مشت آدم كج و كوله و نااميد، داشت اميد "هديه" ميداد. بعد براي اينكه مثالهاش ملموس باشه و جمعيت رو كه در خواب كلي به سر ميبرد، خواب بيشتري نگيره، مثالهاي بسيار ساده ميزد. يه جايي يه حرفي زد كه من بغضم گرفت و تو دلم گريه كردم. آره واقعاْ گریه کردم. به جمعيت گفت: اونايي كه بچه دارند، دقت كرديد؟ وقتي يه نفر به بچهتون حرفي ميزنه، دعواش ميكنه. يا ضربهاي ميزنه. اگه اون شخص آدم خاصي براتون نباشه همون بار اول از خودتون عكسالعمل نشون ميديد و بالاي بچتون در ميآييد. اگه نه، بار دوم يا سوم خلاصه صداتون در ميآد. نميذاريد به بچتون صدمهاي برسه. كار خدا هم همينجوريه. ما بچههاي خدا هستيم. خدا دوست نداره كسي به ما بالا رفته بگه. اذيتمون كنه.
۱۳۸۶ دی ۱۱, سهشنبه
ما بچههاي خدا هستيم؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر