۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

ما بچه‌هاي خدا هستيم؟

دو سه شب پيش به يه مناسبتي جايي بودم. يه بزرگواري هم داشت صحبت مي‌كرد و از خدا مي‌گفت. داشت بزرگ‌ترين و زيباترين كار دنيا رو به نظر من انجام مي‌داد: - اميـــد دادن. به يه مشت آدم كج و كوله و نااميد، داشت اميد "هديه" مي‌داد. بعد براي اين‌كه مثال‌هاش ملموس باشه و جمعيت رو كه در خواب كلي به سر مي‌برد، خواب بيشتري نگيره، مثال‌هاي بسيار ساده مي‌زد. يه جايي يه حرفي زد كه من بغضم گرفت و تو دلم گريه كردم. آره واقعاْ گریه کردم. به جمعيت گفت: اونايي كه بچه دارند، دقت كرديد؟ وقتي يه نفر به بچه‌تون حرفي مي‌زنه، دعواش مي‌كنه. يا ضربه‌اي مي‌زنه. اگه اون شخص آدم خاصي براتون نباشه همون بار اول از خودتون عكس‌العمل نشون مي‌ديد و بالاي بچتون در مي‌آييد. اگه نه، بار دوم يا سوم خلاصه صداتون در مي‌آد. نمي‌ذاريد به بچتون صدمه‌اي برسه. كار خدا هم همينجوريه. ما بچه‌هاي خدا هستيم. خدا دوست نداره كسي به ما بالا رفته بگه. اذيتمون كنه.

حتا همين الان هم كه دارم اينا رو مي‌نويسم دارم گريه مي‌كنم. دست خودم نيست. مي‌بينيد چقدر اين حرف قشنگه. چقدر اين تعبير قشنگه. چقدر عاشقانه است. همون زماني كه اين حرف رو مردم شنيدند، به چهر‌ه‌هاشون دقت كردم. آرامش قشنگي تو چهره‌هاشون اومد. دستش درد نكنه. اما گريه‌ي من به خاطر صحت اين حرف نيست. به خاطر اينه كه اي كاش اينجوري بود و اگر اينجوري بود چقدر قشنگ مي‌شد. اما اين حرف براي اون جمع خسته، زيباترين هديه‌اي والا بود. حداقلش با شنيدن اين حرف اميدوار شدند. دلشون شاد شد.

هیچ نظری موجود نیست: