ميدانم كه تو ديگر نيستي. نبودي. حتا این اواخر هم كه با من بودي، مومن به "ما" نبودي. اما تقصير من نيست. تقصير اين برف است كه بيامان ميبارد و من را ياد تو مياندازد. اين برفها با من سخن ميگويند. ميگويند اگر او بود ما با هم مسابقه ميگذاشتيم تا كداممان بر سر او بنشينيم. بر موهاي خرمايي رنگش خودمان را رها كنيم و آب شويم بر آن نخلستان هميشگي.
به من ميگويند حالا كه پايت بهتر شده. ميتواني راه بروي، موقعش است كه او هم بود تا با هم زير بارش ما بوديد و ما هم حرمتي به خود ميگرفتيم.
شيطنت ميكنند اين برفها. ميخواهند بیش از این دلم را بلرزانند. ميگويند اگر بود، بيشتر بر سرتان ميباريديم تا دستهایش كه هميشه سرد بود و تو نگران سردی دست هایش بودي، سردتر ميشد و تو به ها کردن گرمشان ميكردي.
ميبيني؟ اين برفها هم غيبتت را حس كردهاند و آوار سرم شدهاند. اي كاش بودي تا اين برفها برايم زبان درازي نميكردند٬ فخر فروشي نميكردند. وقتی بودي چيزي در اين دنيا وجود نداشت تا در مقابل هستيات رنگي داشته باشد. حالا تو بگو؛ بي تو جواب اين برف را چه بدهم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر