۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

بخوانيد حالتان خوش مي‌شود


مي‌گويند يك روز جناب شيخ ابوالحسن خرقاني(ص) در حال جست و خيز بوده (اصطلاحاً مشغول به سماع بوده‌اند) كه خداوند از او مي‌پرسد: شيخ، به چه كار مشغولي؟

- دارم نماز مي‌خونم.

- به نماز ايستاده‌اي!؟ اين چه نمازي‌ست؟ مي‌خواهي كاري كنم تا اين جماعت دُگم ببينند كه چه كار مي‌كني و آنرا نماز مي‌نامي و بيايند و به قناره‌ات بكشند؟ مي‌خواهي؟

- بي‌خيال بابا. بسه ديگه. اينقدر ما رو نترسون. ما خودمون كلاغيم. تو ديگه ما رو سياه نكن!

- آخر چطور؟

- بهت نگفتم، اون سري اومدم بالا. در تالار كبريايي باز بود، منم از لاي در داشتم ديد مي‌زدم. صف بنده‌هاتو ديدم كه از ترس گناهانشون چطور سگ‌لرز مي‌زدند و وقتي مي‌رسيدند پيشت، تو اونارو كرور كرور مي‌بخشيدي و غش غش مي‌خنديدي. ببينم حالا مي‌خواي من برم به بنده‌هات بگم تو چقدر باحالي؟ چقدر مشتي‌اي؟ چقدر بخشنده ای و همشون رو گذاشتي سر كار و آخرش از سر لوطي‌گري همشون رو مي‌بخشي. مي‌خواي برم اينو بگم؟ خودت مي‌دوني اين بنده‌هات با وجود اين كه اين همه ازت مي‌ترسن اين همه معصيت و گناه مي‌كنن، اگه اين رو بشنفن چه كارايي كه ديگه نمي‌كنن؟ نه جون خودت، دوست داري برم بگم يا نه؟

- اي بنده‌ي من، تو آن چيزي را كه ديدي فراموش كن و دم مزن. من نيز از آن سماع تو چيزي نخواهم گفت.*

*صورت Original اين روايت را مي‌توانيد در كتاب‌هاي مربوطه همچون تذكرةالاوليا پيدا كنيد، اما من اين روايت را با اين صورت خوش‌تر دارم

هیچ نظری موجود نیست: