مرگ را ديدهام من.
در ديدار غمناك،
من مرگ را به دست
سودهام.
من مرگ را زيستهام
با آوازي غمناك
غمناك
و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده.
***
شده تا به حال، شب وقتي كه در بسترت دراز كشيدهاي و خودت را براي خواب آماده ميكني، يك نفر، یک مرتبه بيايد رو به رويت بنشيند، همين جوري زل بزند به چشمانت و بگويد: خوب، ريفيق! تعريف كن ببينم، تو اين عمري كه ازت گذشته، چيكار كردي؟ چند تا دل رو تونستي شاد كني؟ چند تا سقف ريخته رو تونستي ترميم كني؟ چند تا زندگي از هم پاشيده رو تونستي به هم وصل كني؟ دست ِچند تا آدم ِ آبرودار محتاج را تونستي بگيري، بدون اينكه آبروشون از بين بره؟ چند نفر رو تونستي دلگرم و اميدوار نگه داري؟ اصلا ً ول كن اين حرفها رو. بگو ببينم، تو تونستي شوهر خوبي براي زنت باشي؟ زن خوبي براي شوهرت باشي؟ رفيق خوبي براي رفيقات باشی؟ پدر مادر خوبي براي بچههات باشي؟ بچهي خوبي براي پدر مادرت باشي؟
اصلا ً بازم ول كن اين حرفها رو، چه اثري از خودت تو اين دنيا باقي گذاشتي؟ تا اينجاي كار چيكار كردي؟ بگو. ميشنوم.
- یکی به من بگه اینجور مواقع باید چیکار کرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر