انقلاب ايران و تشنجات داخلي ِحاصل از آن و سپس شروع جنگ و در كل متشنج شدن اوضاع كشور و ارجح قرار گرفتن امور مهمتر از فرهنگ و هنر، دستمايهاي شد براي بياهميت قرار گرفتن و به سايه رانده شدن امور فرهنگي و هنري و اگر نيم نگاهي به اين مباحث ميشد در جهت برآورده شدن اهداف و سياستهاي جاري بود، بدين صورت كه اگر قرار بود فيلمي ساخته شود، ارجحيت تخصيص بودجه و همكاري با فيلمنامههايي بود كه يا دربارهي جنگ بود يا به تصوير كشيدن ظلم وستم و فساد و... حاكم بر حكومت پيشين.
به باور من نميتوان دربارهي داستاننويسي در دههي شصت صحبت كرد بدون اينكه فضاي سنگين و به شدت متشنج و مشكوك آن را در نظر نگرفت. در اين دهه اكثر ِبه اتفاق ِنويسندگان به عنوان ستون پنجم ديده ميشدند و عدم وجودشان به ز بودنشان و چون در اين نوشتار قصد سياسينويسي ندارم و اصلاً يك اپسيلون نيز سواد و علاقهاي هم به اين موضوع ندارم، از اين مقوله ميگذرم؛ اما نويسندگاني كه در آن دوره مشغول نوشتن و سرپا نگه داشتن داستان نويسي ايران بودند كار كوچكي انجام ندادند؛ مطلقاً.
اگر بخواهيم از شاخصترين نويسنده اين دهه و دههي بعد(70) كه تأثير بسيار زياد و غير قابل كتماني بر جريان داستاننويسي و همچنين تربيت نويسندگان نوپا(كه البته هر يك الان خود استاد هستند و كارگاه داستاننويسي برگزار ميكنند) گذاشت و به اعتقاد بسياري، از معدود نويسندهگاني بود كه داستان برايش مبحثي به شدت جدي و با اهميت بود و بيشترين نگاهها(چه در جامعهي فرهنگي و چه در نظام حكومتي) بر او بود ميبايد از هوشنگ گلشيري نام ببريم.
برگزاري جلسات پنجشنبهها و اهميت دادن به جوانان و نوشتن نقدهاي منسجم در مجلات معتبر آن زمان همچون آدينه و دنياي سخن و در كل برجاي گذاشتن داستانهايي كه در آن، ذكاوت، تكنيك، ريزبيني و زبان حرف اول را ميزند از خصيصههاي بارز آثار گلشيري هستند.
از ديگر نويسندگاني كه در اين گيرودار و عليرغمِ تمامِ مشكلات و تنگناها و معضلات، مشغولِ آفرينش و كسب و بسطِ تجربههايِ تازه در عرصهي داستان نويسي بودند، ميتوان از منيرو روانيپور تازه از بوشهر آمده نام برد كه بعدها داستان خوب " كنيزو " را چاپ ميكند و "كولي كنار آتش" ، "زن فرودگاه فرانكفورت" و نازلي" را در دههي بعد. دولت آبادي را داريم كه اواخر دههي 50 "جاي خالي سلوچ" را چاپ كرده و تبديل به استادي براي خود و ديگران شده و به نوشتن دهگانهي " كليدر " مشغول است. جمال ميرصادقي با كلاسهاي داستاننويسياش مشغول است. شهريار مندنيپور است با اولين سياهمشقاش " سايههاي غار" كه بعدها با چاپ آثار بهترش به وزنهاي در داستان ايران تبديل ميشود. شهرنوش پارسيپور است كه با نوشتن "مردان بدون زنان" خود را دچار دردسر چند ساله ميكند و چند سالي به زندان و پس از آن به اجبار راهي غربت ميشود. محمدرضا صفدري است با كتاب استادانهي "سياسنبو" كه همان موقع و اكنون نيز حرف براي گفتن دارد، از اين نويسنده اضافه كنيد كتاب "تيله آبي" را.
فرخنده آقايي با "تپههاي سبز" است و اميرحسن چهلتن با "تالار آيينه". جعفر مدرس صادقي است كه او نيز به دور از حاشيه و جنجال مينويسد و خوب مينويسد و راه خودش را ميرود. اسماعيل فصيح با "زمستان 62"، علي اشرف درويشيان با "سالهاي ابري"، و بسياري ديگر همچون عباس معروفي، پرويز دوايي، اصغر الهي، ناصر ايراني، مهستي شاهرخي، فرج سركوهي، منصور كوشان، عدنان غريفي، اصغر عبدالهي، قاضي ربيحاوي، اكبر سردوزامي كه بعضي از اينان از ايران رفتند و بعضي ديگر فقط بودند و بعضي ديگر مشغول تمرين و كسب تجربه بودند و كارهاي قابل اعتناي خود را دههي بعد چاپ كردند، همچون عباس معروفي با "سمفوني مردگان"، "سال بلوا" و "پيكر فرهاد").
. . . حالا كه دانستهاي رازي پنهان شده در سايهي جملههايي كه ميخواني، حال كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار ميكني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايرهي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندي هم به جان شيدايت واسپردهاند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غيراين كتاب: من اين رمز را از «ذبيح» و«ارغوان» آموختم به روزي باراني، . . . نگفته بوديم ببار، امّا ميباريد. چنان ميباريد تا به استخوانهاي برهنه برسد و جانهاي لولي را مجموع كند. سرگشتهي«حافظيه»، به سنگ مرمرگور كه بالاي آن صفهي بيمعنا هم نيست، نگاه نينداختم. گفتم با آن گنبدي كه برتو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت كردهاند ...
به باور من نميتوان دربارهي داستاننويسي در دههي شصت صحبت كرد بدون اينكه فضاي سنگين و به شدت متشنج و مشكوك آن را در نظر نگرفت. در اين دهه اكثر ِبه اتفاق ِنويسندگان به عنوان ستون پنجم ديده ميشدند و عدم وجودشان به ز بودنشان و چون در اين نوشتار قصد سياسينويسي ندارم و اصلاً يك اپسيلون نيز سواد و علاقهاي هم به اين موضوع ندارم، از اين مقوله ميگذرم؛ اما نويسندگاني كه در آن دوره مشغول نوشتن و سرپا نگه داشتن داستان نويسي ايران بودند كار كوچكي انجام ندادند؛ مطلقاً.
اگر بخواهيم از شاخصترين نويسنده اين دهه و دههي بعد(70) كه تأثير بسيار زياد و غير قابل كتماني بر جريان داستاننويسي و همچنين تربيت نويسندگان نوپا(كه البته هر يك الان خود استاد هستند و كارگاه داستاننويسي برگزار ميكنند) گذاشت و به اعتقاد بسياري، از معدود نويسندهگاني بود كه داستان برايش مبحثي به شدت جدي و با اهميت بود و بيشترين نگاهها(چه در جامعهي فرهنگي و چه در نظام حكومتي) بر او بود ميبايد از هوشنگ گلشيري نام ببريم.
برگزاري جلسات پنجشنبهها و اهميت دادن به جوانان و نوشتن نقدهاي منسجم در مجلات معتبر آن زمان همچون آدينه و دنياي سخن و در كل برجاي گذاشتن داستانهايي كه در آن، ذكاوت، تكنيك، ريزبيني و زبان حرف اول را ميزند از خصيصههاي بارز آثار گلشيري هستند.
از ديگر نويسندگاني كه در اين گيرودار و عليرغمِ تمامِ مشكلات و تنگناها و معضلات، مشغولِ آفرينش و كسب و بسطِ تجربههايِ تازه در عرصهي داستان نويسي بودند، ميتوان از منيرو روانيپور تازه از بوشهر آمده نام برد كه بعدها داستان خوب " كنيزو " را چاپ ميكند و "كولي كنار آتش" ، "زن فرودگاه فرانكفورت" و نازلي" را در دههي بعد. دولت آبادي را داريم كه اواخر دههي 50 "جاي خالي سلوچ" را چاپ كرده و تبديل به استادي براي خود و ديگران شده و به نوشتن دهگانهي " كليدر " مشغول است. جمال ميرصادقي با كلاسهاي داستاننويسياش مشغول است. شهريار مندنيپور است با اولين سياهمشقاش " سايههاي غار" كه بعدها با چاپ آثار بهترش به وزنهاي در داستان ايران تبديل ميشود. شهرنوش پارسيپور است كه با نوشتن "مردان بدون زنان" خود را دچار دردسر چند ساله ميكند و چند سالي به زندان و پس از آن به اجبار راهي غربت ميشود. محمدرضا صفدري است با كتاب استادانهي "سياسنبو" كه همان موقع و اكنون نيز حرف براي گفتن دارد، از اين نويسنده اضافه كنيد كتاب "تيله آبي" را.
فرخنده آقايي با "تپههاي سبز" است و اميرحسن چهلتن با "تالار آيينه". جعفر مدرس صادقي است كه او نيز به دور از حاشيه و جنجال مينويسد و خوب مينويسد و راه خودش را ميرود. اسماعيل فصيح با "زمستان 62"، علي اشرف درويشيان با "سالهاي ابري"، و بسياري ديگر همچون عباس معروفي، پرويز دوايي، اصغر الهي، ناصر ايراني، مهستي شاهرخي، فرج سركوهي، منصور كوشان، عدنان غريفي، اصغر عبدالهي، قاضي ربيحاوي، اكبر سردوزامي كه بعضي از اينان از ايران رفتند و بعضي ديگر فقط بودند و بعضي ديگر مشغول تمرين و كسب تجربه بودند و كارهاي قابل اعتناي خود را دههي بعد چاپ كردند، همچون عباس معروفي با "سمفوني مردگان"، "سال بلوا" و "پيكر فرهاد").
. . . حالا كه دانستهاي رازي پنهان شده در سايهي جملههايي كه ميخواني، حال كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار ميكني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايرهي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندي هم به جان شيدايت واسپردهاند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غيراين كتاب: من اين رمز را از «ذبيح» و«ارغوان» آموختم به روزي باراني، . . . نگفته بوديم ببار، امّا ميباريد. چنان ميباريد تا به استخوانهاي برهنه برسد و جانهاي لولي را مجموع كند. سرگشتهي«حافظيه»، به سنگ مرمرگور كه بالاي آن صفهي بيمعنا هم نيست، نگاه نينداختم. گفتم با آن گنبدي كه برتو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت كردهاند ...
(شرق بنفشه)
(شهريار مندنيپور)
(شهريار مندنيپور)
در دههي هفتاد با باز شدنِ اپسيلوني فضاي فرهنگي داخل و درك اهميت تسلط بر زبان انگليسي توسط بعضي از نويسندگان و در نتيجه اطلاع از جريانهاي ادبي تازهاي كه در خارج از كشور در حاكم است، نويسندگان ايراني را نيز بر آن داشت تا با تكيه بر تجربهي نسلهاي گذشته و كسب تجربههاي جديد آثار ماندگار دههي 70 را بر جاي بگذارند. ذكر اين نكته به جاست كه كه در دو دههي هفتاد و هشتاد(كه در اين نوشتار كاري به دهه هشتاد نداريم) حضور بانوان نويسنده بسيار قابل توجه و تأمل برانگيز است. به هر حال آثار ماندگاري كه در اين دهه به چاپ رسيد و بر غناي ادبيات داستاني فارسي افزود عبارتند از:
"از ميان شيشه از ميان مه" نوشتهي علي خدايي
"سمفوني مردگان" نوشتهي عباس معروفي
"شاه سياه پوشان"،" آينههاي دردار"، "دست تاريك دست روشن" نوشتهي هوشنگ گلشيري
"گاو خوني" نوشتهي جعفر مدرس صادقي
"جامه به خوناب" نوشتهي رضا جولايي
"شرق بنفشه" و "دل و دلدادگي" نوشتهي شهريار مندنيپور
"نقش پنهان" نوشتهي محمد محمدعلي
"رقصندگان" نوشتهي امين فقيري
"هاويه"، "ديوان سومنات" و "اسفار كاتبان" نوشتهي ابوتراب خسروي
"همنوايي شبانه اركستر چوبها" نوشتهي رضا قاسمي
"نيمه غايب" نوشتهي حسين سناپور
"خانه ادريسيها" نوشتهي غزاله عليزاده
"جنسيت گمشده" نوشتهي فرخنده آقايي كه مهجور ماند و مانده.
"بامداد خمار" نوشتهي فتانه حاج سيدجوادي كه اثري شد بسيار پرفروش و حدفاصلي بود بين رمان و پاورقي
و "عطر نسكافه" نوشتهي منصوره شريف زاده
***
خواجه رو به مجلسيان ميگويد: « شما پارههاي تن معشوق ما را مسح ميكنيد و گرماي او را لمس مينماييد. اينك دستهاي شما به خون معشوق ما آلوده است. به دستهايتان بنگريد، اجزاي تن معشوق ما در دستهاي خون آلود شماست. اينك ما به شما ميگوييم كه اين گوشت و خون گرمي كه در دستهاي شماست، صورتي ديگر از خاك است كه بر گونههاي شما ميتابد. تن آن زن از جنس ستاره و ماه است و همهي اين آيات حضرت حق است كه قادر است، حضرت حق كه ما به نام همو، معشوق خود بلقيس را ميخوانيم كه مثل غبار از دستهاي شما برميخيزد و هماني خواهد شد كه بود معشوق خاكي ما نشسته بر اين تخت مرصع.
"از ميان شيشه از ميان مه" نوشتهي علي خدايي
"سمفوني مردگان" نوشتهي عباس معروفي
"شاه سياه پوشان"،" آينههاي دردار"، "دست تاريك دست روشن" نوشتهي هوشنگ گلشيري
"گاو خوني" نوشتهي جعفر مدرس صادقي
"جامه به خوناب" نوشتهي رضا جولايي
"شرق بنفشه" و "دل و دلدادگي" نوشتهي شهريار مندنيپور
"نقش پنهان" نوشتهي محمد محمدعلي
"رقصندگان" نوشتهي امين فقيري
"هاويه"، "ديوان سومنات" و "اسفار كاتبان" نوشتهي ابوتراب خسروي
"همنوايي شبانه اركستر چوبها" نوشتهي رضا قاسمي
"نيمه غايب" نوشتهي حسين سناپور
"خانه ادريسيها" نوشتهي غزاله عليزاده
"جنسيت گمشده" نوشتهي فرخنده آقايي كه مهجور ماند و مانده.
"بامداد خمار" نوشتهي فتانه حاج سيدجوادي كه اثري شد بسيار پرفروش و حدفاصلي بود بين رمان و پاورقي
و "عطر نسكافه" نوشتهي منصوره شريف زاده
***
خواجه رو به مجلسيان ميگويد: « شما پارههاي تن معشوق ما را مسح ميكنيد و گرماي او را لمس مينماييد. اينك دستهاي شما به خون معشوق ما آلوده است. به دستهايتان بنگريد، اجزاي تن معشوق ما در دستهاي خون آلود شماست. اينك ما به شما ميگوييم كه اين گوشت و خون گرمي كه در دستهاي شماست، صورتي ديگر از خاك است كه بر گونههاي شما ميتابد. تن آن زن از جنس ستاره و ماه است و همهي اين آيات حضرت حق است كه قادر است، حضرت حق كه ما به نام همو، معشوق خود بلقيس را ميخوانيم كه مثل غبار از دستهاي شما برميخيزد و هماني خواهد شد كه بود معشوق خاكي ما نشسته بر اين تخت مرصع.
... از قبر بيرون ميآيم. رفعتماه بر سكوي سنگي كنار حوض نشسته است و دستهايش را ستون پيشاني كرده. با بيل خاك بر عمق گور ميريزم تا پر شود، حتي بيشتر از آنكه فقظ پر شود. بر خاك نمناك ميايستم تا خاك فرو كشد. دوباره خاك ميريزم تا با سطح باغچه هم سطح شود. روي قبر را پشته ماهي نميكنم تا آذر پنهان باشد. و آب ميريزم تا هر چه كه بايد فرو كشد و ميگويم، انا لله و انا اليه راجعون. همچنان كه مينويسم همچنان كه بر خاك او در گور ميگويم، بر گور مكتوب او هم در اينجا مينويسم: انا لله و انا اليه راجعون.
(اسفار كاتبان)
(ابوتراب خسروي)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر