۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

گذشته‌ها

سال‌ها پيش به علتي شيراز زياد مي‌رفتم و مي‌آمدم. زماني كه با اتوبوس از شيراز بر مي‌گشتم معمولاً بليت ساعت 4 يا 5 ظهر را مي‌گرفتم كه صبح فردايش ساعت 5 يا 6 صبح برسم تهران. قاعدتن چهار ساعت بعد اتوبوس مي‌رسيد به آباده؛ مرز بين استان فارس و استان اصفهان. معمولاً اتوبوس‌هاي(سير و سفر) در اين شهر نگه مي‌داشتند و بستگي به راننده و زد و بندهايي كه با صاحب رستوران داشتند و دارند هر كدام براي صرف شام در مقابل يك رستوران نگه مي‌داشتند. يك رستوران بود كه من خيلي دوست داشتمش؛ نه براي غذا و فضايش كه اين حرف‌ها براي رستوران‌هاي بين راهي كه آن سال‌ها مي‌ديدم شوخي بود. الان را نمي‌دانم چگونه‌اند؟ آيا بهتر شدند يا همان جوري‌اند؟ اما آن موقع افتضاح بودند.
از اين بابت خوشحال مي‌شدم كه داخل آن رستوران علاوه بر شعارهاي اخلاقي و اوراد و احاديثي كه بر ديوار نوشته شده بود يك بيت شعر هم بود و من با آن يك بيت عشق‌بازي مي‌كردم. روي يك صندلي مي‌نشستم و تمام آن چهل و پنج دقيقه را به آن نگاه مي‌كردم و به خيال مجال مي‌دادم كه برود هر كجا كه خواست. نمي‌دانم چرا امشب ياد آن يك بيت افتادم. آن بيت اين بود:

تو كه يك گوشه‌ي چشمت غم عالم ببرد
حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد

هیچ نظری موجود نیست: